توی ایستگاه دروازه دولت میخواهم سوار قطار خط چهار شوم، در باز میشود، ساعت خلوتی مترو است، روبرو، دقیقن روبروی درب ورودی خانم قدبلندی ایستاده است، دستهایش را کرده است توی جیب مانتو و پاهایش را از هم باز کرده، جا میخورم، شال سبز رنگی دارد، کنار نمیرود، از کنارش رد میشوم طوری که با هم برخوردی نداشته باشیم، تکیه میدهم به پشتی شیشه ای، کمی که میگذرد به دختر تعارف میکنم بیاید جای من بایستد اعتنا نمیکند، توی ایستگاه ولیعصر جمعیت زیادی بالا می آیند اولش با دختر مواجه میشوند که آنوسط ایستاده، سعی میکنند برخورد نکنند ولی موج جمعیت دختر را وامیدارد عقبتر برود، زن و مردی می آیند داخل جایم را به زن تعارف میکنم، تشکر میکند و مرد دورش را حائل میکند، دختر جوان آنوسط دستش به جائی بند نیست میروم بین صندلی ها می ایستم، صدای دختر می آید که آقا خودتو نمال! سرم را برمیگردانم به سمت پنجره، تصویر خودم را با تیشرت سبز رنگ می بینم، جلویم پسری نشسته حدودن بیست و دو سه ساله، عینک کائوچوئی دارد، برمیگردد نگاه میکند به پشت سرش، توی سیاهی تونل خیره میشود، میگویم :" آره خیلی تاریکه، خیلی!" پسر سرش را بالا می آورد نگته میکند توی چشمهای من چیزی نمیگوید، توی گوشهایش هندفری دارد، موسیقی گوش میدهد، ته صدای موسیقی رپ از توی گوشی اش بیرون میزند! دختر شال سبز دوباره به کنار دستی اش میگوید که خودش را نمالد. قطار نگه میدارد، من پیاده میشوم.
دوست داشتن ساده است . کودکی باید نشسته باشد در قلبت تا بدون هیچ چشمداشتی در اغوش بگیرد احساس بودن ها را.
دوست داشتن یعنی باران که می بارد دست کسی را بگیری و حس کنی که هنوز گرم است و طعم عادت نگرفته تکرارهای زندگی ...
دوست داشتن یعنی دست تو را بگیرم پرت شویم روی خیابان های باران زده خاطرات که سادگی داشت و احساس پیاده می رفت و دست در دست خیال داشت.
دوست داشتن یعنی چای خوردن بدون منت و دیدن لب های ت