زن نشسته است لبه تخت، سرش را کج میکند روی شانه راست، موهایش آویزان میشود، دست میگذارد روی گردنش، پایینتر از گوشش، همانجایی که مرد بوسیده بود، زن میخندد، چشمهایش را میبندد، توی خودش مچاله میشود، حال خوشی میدود توی تمام رگهایش، تنش گرم میشود ...
مرد می اوفتد، روی زمین دراز می کشد، خاک می نشیند روی موهایش، روی گونه هایش، خسته است انگار، گونه راستش روی خاک است، نگاه میکند به جائی روی خط افق. دوباره برمیخیزد، ادامه میدهد ...