بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1113 - + داستان کوتاهِ "یک ربع مانده به عصر"


ماشین را روشن کرد ، از در پارکینگ که پیچید توی کوچه پشیمان شد، خواست برگردد ولی پیش خودش گفت یک دوری میزنم حداقل، حال و هوایم عوض میشود و برمیگردم، یاد حرف پیمان افتاد، اینکه تا کی میخواهی اینطوری سر کنی، فشار به خودت و احساست بیاوری، یک حق طبیعی ست و برای برآورده کردنش هم راه زیاد است، یکبار هم که پیمان برنامه اش را چیده بود وقت رفتن پشیمان شده بود و زنگ زده بود و گفته بود که مریض است. هنوز تا خنکی عصر چندساعتی مانده بود، ولی شهر شلوغ بود، چندباری خیابان ها را بالا و پائین کرده بود و نتوانسته بود کسی را سوار کند سرآخر توی خیابان ملاصدرا دیده بود که کنار خیابان زنی ایستاده است ، زن سرش توی گوشی موبایل بود، سرعت را کم کرد، آرام آرام نزیدک شد، زن مانتو شلوارتنگی پوشیده بود، خیلی هم سعی نکرده بود موهایش را زیر شال نگه دارد، رنگ و لعاب خوبی هم داشت رفت جلوتر برای زن بوق زد، زن با بی میلی نگاه کرد و دوباره چشمهایش را چرخاند سمت گوشی توی دستش، ته مانده اعتماد به نفسش را جمع کرد و به زن گفت : برسونمتون، زن چیزی نگفت، خواست برود ولی دوباره گفت: کاری ندارم به خدا، میرسونمت، حرف هم میزنیم! زن اینبار کمی جدی تر نگاه کرده بود و بعد آمده بود نزدیک و نگاه کرده بود به مرد و بعد در ماشین را باز کرده بود و نشسته بود کنارش. 
"خب بریم!"
"کجا بریم؟"
"گفتی منو میرسونی حرف هم میزنیم، فعلن بریم تو چمران و بعدش هم بریم سمت سعادت آباد"
راه افتادند، کمی هیجان زده بود، تا به حال اینقدر نزدیک زنی ننشسته بود، یعنی نشسته بود ولی این حسی که الان داشت را نداشت، یعنی هیچوقت با خانم باقری همکارش چنین حسی را تجربه نکرده بود، یعنی نخواسته بود ولی اینبار یک جورهائی گرمائی تند دویده بود زیر پوستش، گرم شده بود، شیشه ماشین را کامل پائین داده بود، میخواست باد کمی از حرارت صورتش را کم کند، زن گوشی را جمع کرد و بعد همانطور که هدفون توی 
گوشش بود پرسد : خب حالا دوست داری درباره چی حرف بزنیم؟
هیجان زده تر شد وقتی زن دست چپش را دراز کرد و گذاشت پشت صندلی اش و با نوک انگشت شروع کرده بود چندتائی از تار موهایش را نوازش کردن، نخواست وا بدهد، حرفها را توی دهنش مزه مزه میکرد، سرآخر گفت : شما خیلی خوشگلی؟
"شما؟ وا! حالا من شدم شما؟! چه بد!"
"نه! منورم این نبود خواستم توهین نکرده باشم، ببخشید"
زن خنیده بود و بعد گفته بود: "به هممون همینو میگی؟ یعنی به همه اولش میگی خوشگلی؟"
دست پاچه شد، دو دستی فرمان را چسبید، زن خودش را کمی کشیده بود جلوتر، بوی تند عطر زن گیجترش میکرد "نه خب، همه که نه"
"اصلن ببینم چندبار تا حالا با زنها بودی؟"
رسیده بودند نزدیک پل مدیریت، خواست بحث را عوض کند به زن گفت : از نیایش برمدیگه هان؟"
"نه برو همینطور، بریم تا پارک وی فعلن، خب نگفتی با چندتا زن بودی؟"
خواست دروغ بگوید، خواست بگوید با خیلی ها بوده، خیلی چیزها را دیده است، زیر لباس های زنهای زیادی را دیده است، میداند یک زن زیر لباسهایش چه شکلی ست، ولی خب ندیده بود، حداقل توی دنیای واقعی ندیده بود، کمی سرش را خم کرد روی فرمان و بعد گفت:" با هیشکی!"
زن خندیده بود و بعد با دست راست زده بود روی ران مرد، مرد خوشش آمد. زن دست چپش را کشید روی موهای مرد و بعد خودش را جمعتر کرد و به مرد گفت :" من گرسنمه تو چی؟"
گرسنه نبود ولی گفت :" آره، منم گرسنمه"
"خب پس بریم یه جا یه چیزی بخوریم، بعدش وقت زیاده واس حرف زدن"
توی چشمهایش کمی خیسی نشست، میخندید، قلبش گرم شد، توی سینه اش تند میزد، از بالای پل پارک وی رد شد " بریم تو جردن یه چیزی بخوریم"
زن گوشی را ول کرد و بعد هدفون را از توی گوشی در آورد، مرد دستش روی دنده بود، زن خیلی نرم دست کشید روی دست مرد، نوک انگشتانش را کشید روی برآمدگی رگهای دست مرد.




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد