بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1131


از ایستگاه توحید بیرون آمدم، نگاه کردم به دوروبر، هوای گرم آمد خودش را انداخت روی کولم، نفسم گرفت، برگشتم توی ایستگاه، خنک تر بود، صدای بوق قطار که می آمد حجم فشرده ای از هوای خنک را با خودش وارد ایستگاه میکرد، تلفن زنگ میزند، نگاه میکنم، حوصله جواب دادنش را ندارم، دوباره زنگ میزند، جواب نمیدهم، پیرزنی که چند صندلی آنورتر نشسته بر میگردد و میگوید : "خانم موبایلتون داره زنگ میزنه" لبخند میزنم، گوشی را سایلنت میکنم. روی یکی از تابلوهای مترو متنی نوشته شده است درباره اینکه دوست چیز ارزشمندی ست و فلان و فلان و فلان! باز گوشی زنگ میزند، تعجب میکنم که مگر روی سایلنت نبوده، جواب نمیدهم، پیرزن میپرسد : باهاش مشکل داری؟ گیج میشوم که چه جوابی بدهم!

" مشکل نه، ولی نمیخوام دیگه ببینمش" خودش را میکشد کنار من و دستهایم را میگیرد، دستهایش سرد است، مترو شلوغ است، قطار ده دقیقه ای هست حرکت نمیکند، دستهایم را نوازش میکند و میگوید:" دیگه داره تموم میشه، آخراشه" دستم را میکشم، لرز می اوفتد به جانم، هم همه می پیچد، مامورین آتش نشانی هم رسیده اند، بلند میشوم از بین جمعیت میروم لبه سکو، نگاه میکنم به صورت پخش شده خودم روی ریل، سرم را میچرخانم به سمت پیرزن، دست مرا میکشد، از لابلای جمعیت بیرون می آئیم، میرویم بالا سمت خروجی، از در ایستگاه توحید که بیرون آمدیم هوا دیگر گرم نبود!


+ داستانک


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد