بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1141


افسرنگهبان آمد دید با زیرپیراهنی دراز کشیده ایم روی کف موزاییکی خنک آسایشگاه گفت برید دور زمین فوتبال بدویید تا نفهمیدید که کارتون اشتباهه هم باید بدویید, دو نفرشان گفتند نمیدویم, زنگ زد دژبان آمد بردتشان بازداشت, چهل و هشت ساعت. من و سه نفر دیگر رفتیم دور زمین, دو هفته قبلترش هم سر یک موضوع دیگری ما را دوانده بود, گفته بود آنقدر بدوند تا جانشان در بیاید. دویدیم. دور سوم یا چهارم بقیه رفتند و گفتند که کارشان اشتباه بوده, من ادامه دادم. دوران دانشجویی دوبار مسافت چهل و سه کیلومتری ماراتن را دویده بودم, هرچند آنجا, هم آب بود هم تغذیه مختصر, هوا هم ابری, اینجا توی مشهد زیر تیغ آفتاب شهریور فقط باید میدویدم, دور چهاردهم یا پانزدهم بود که یکی را فرستاد آمد گفت افسر گفته من بخشیدمش, گفتم مگه من اشتباه کرده بودم که ببخشه؟ یک ساعتی دویدم و سرآخر خودش آمد و دستور داد که دویدن را قطع کنم. این برای آن دورانی بود که جوانتر بودیم, که کله مان هم باد داشت و در ضمن توان بدنی هم بیشتر بود, الان محافظه کارتر شده ام قطعن و توان اینقدر دویدن را هم ندارم لابد و ترجیح میدهم با سیاست موضوع را حل کنم ولی این ماجرا را تعمیم داده ام به زندگی خودم, اینکه انتقامی که میشود از مشکلات و مصایب زندگی گرفت این است که کم نیاوریم, نمیریم, زنده بمانیم.



+ از میان همینطوری های روزانه



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد