صبح زود مرد توی یک خیابان خلوت ترمز میرند, به زن میگوید عصر بروند بیرون. زن میخواهد پیاده شود, نگاه میکند به اطراف, مرد را صدا میکند, مرد سر میچرخاند, لبهایش تر میشود, زن میبوسد, مرد مقاومت نمیکند, رها میشود ... یکی بوق میزند, مرد نگاه میکند توی آینه زن پیاده میشود مرد فکر میکند که دوباره همان جوان بیست و چهار ساله است.