اولین هجمه مدرنیته به خانه های ما شلنگ توالت بود که آفتابه را پس زد و بعدترش که توالتها از گوشه حیاط صاف آمدند نشستند وسط هال و همان دوزار خوشی باقیمانده از زندگی که یک اجابت مزاج فارغ از هیاهوی دنیا بود را از ما گرفتند. خدا نکند توی مهمانی تنگت بگیرد، هیچ خاکی نمیشود توی سرت بکنی، آنقدر مجبوری تمام پروتکلهای حفاظتی را رعایت کنی که یکدفعه میبینی بواسیرت هم یاتاقان سوزاند!
خدابیامرز پدربزرگمان هیپچوقت دلش با شلنگ توالت صاف نشد، میگفت این توالت رو که آوردید صاف گذاشتید وسط ناموس زندگیتون زنگ بزنید ده اون آفتابه مسی من رو بفرستن بیا که با این شلنگ اصلن نمیدونم طهارتم درسته یا نه! آخر عمری دین و ایمونمون به خاطر یه شلنگ و آفتابه نره زیر سوال. من جلدی پریدم زنگ زدم مخابرات ده، یونس را حالی کردم و آدرس مبال آقاجان را دادیم، یونس هم سه سوته آفتابه را داده بود تقی اگزوز با مینی بوسش آورده بود داده بود تی بی تی فرستاده بودند تهران. آقاجان آفتابه را که گوشه توالت دید رنگ رخسارش باز شد.
آفتابه قشنگ چهار پنج کیلوئی وزن داشت، میترا میگفت بی حکمت نیست بازوهای آقاجان اینقدر درشت شده، روزی سه بار هم توالت رفته باشد خودش به اندازه دو ساعت و نیم دمبل زدن کارکرد دارد. هیچکداممان به آفتابه دست نزدیم، همانجا بود و آقاجان هروقت رفت به قول خودش با دل خوش قضای حاجت کرد بعدها هم که به رحمت خدا رفت آفتابه همانجا ماند، شد جزئی از دکوراسیون توالت.
ای لیا
+ بخش ابتدائیِ داستان کوتاه " آفتابه روسی"
دوس داشتم
بسیار زیبا