زن مضطرب بود, راه میرفت مرد سرش را انداخته بود پایین و نگاه میکرد به موزاییک های کف پارک که چندتاییشان لب پر شده بود, چشمهای زن خیس بود, چیزی رفته بود توی چشمهایش لابد, زن نگاه کرد به مرد آمد نشست کنار مرد, فاصله را کم کرد چسبید به مرد بازوی راست مرد را دودستی گرفت سرش را گذاشت روی بازوی مرد, مرد صورتش را چرخاند روی سر زن, ریه هایش را پر کرد از مخلوط رطوبت نفسهای زن و عطر بیک ارزانی که همان ظهر برایش خریده بود, زمان برای لحظه ای سکته کرد, همه چیز آرام شد.