مجید رکابی خیس عرق را از توی تنش بیرون کشید و سرش را گرفت زیر لوله شش اینچ موتورآب چاه, حشمت از ته باغ داد زد : مجید اون موتورآبو خاموش کن.
مجید دکمه روی تخته را زد و تِرتِر موتور خوابید, آمد نشست کنار من و رکابی را پهن کرد روی سکو, هندوانه را کوبید روی سکو.
"نکن گوساله, چاقو میارم الان" این را من گفتم ولی شیره هندوانه که پخش شد روی سکو هندوانه شکسته را از هم باز کرد گفتم بی خیال. نصف هندوانه را گذاشت کنار من و سرش را کرد توی آن یکی نصفه و بعدش که تمام سرو صورتش را توی هندوانه غسل داد گفت :" علی دلم ترکید به خدا, چکار کنم, تقی بفهمه خشتکم رو جر میده" مجید یکبار نرگس را دیده بود کنار وانت تقی که برایش نهار آورده بود, من و مجید نشسته بودیم کنار وانت تقی, سرظهر بود و تقی هم خانه نمیرفت, نرگس خواهر تقی نهار را می آورد همانجا پیش تقی, مجید هم یک نگاه چشمش افتاده بود توی چشمهای نرگس و بعدش شده بود مجنون.
دستهایم را توی حوضچه آب زیر لوله موتورآب شستم و بعد دستهایم را کشیدم توی موهایم و گردنم, نگاه کردم به حشمت که داشت از ته باغ می آمد. مجید رکابی خیس را کشید توی تنش بلند شد سوئیچ نیسان را برداشت, من نشستم جلو, حشمت پرید عقب وانت و زد روی سقف وانت, مجید گذاشت توی دو و گاز داد.
+ از میان همینطوری های روزانه