پیرمرد عکس سیاه و سفیدی را از توی کیفش نشانم میدهد, زنی با دامنی زیر زانو, موهای کوتاه مشکی با پیرهن آستین کوتاه یقه داری که یک دکمه بالاییش هم باز است. زن ایستاده است کنار دوچرخه ای و دارد به یک جائی بیرون قاب عکس نگاه میکند. به عکاس نگاه نمیکند, لبخند میزند, عکاس عکس را از پائین گرفته است. پیرمرد می گوید همه چیز رو یادم رفته الا سودابه. به عکس اشاره میکند. الانم نشستم اینجا نوه ام بیاد دنبالم. نشسته ایم توی لابی آزمایشگاه بیمارستان پارس. عکس توی دستهای من است. خم شده ام به جلو. یک لحظه چشمهایم را میبندم. تصور میکنم یک جائی هستیم توی تهران, سالهای میانی دهه چهل, زن و مرد جوانی از آنطرف خیابان پیاده می آیند, زن فرمان دوچرخه ای را توی دستش دارد, مرد کنارش حرکت میکند. میخندند, من دوربینی لوبیتل توی دستهایم دارم, میروم سمتشان.
دوربین لوبیتل... و لحظه های ناب خاطره...