بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1234


اولین جنازه ای را که دیدم روی دست میبردند و رویش گل میپاشیدند سال شصت و دو بود بعد از عملیات خیبر. بعدش هرچند هفته یکبار شهیدی می آمد و روی دست میرفت تا گلزار شهدای یافت آباد. آن آدمها را یادم هست. خیلی هاشان را یادم هست. جوانهائی بودند محجوب و سر به زیر. یادم نمی آید کسی از آنها حرف درشتی شنیده باشد یا آزاری دیده باشد. یک سریشان ریش تنک و کم پشتی داشتند. ریش نمیزدند, بچه رزمنده های آنموقع را قطعن یادتان هست. همه همین شکلی بودند. لبخندهایشان را یادتان هست. شلوار خاکی و پیراهن روی شلوار. با خانواده شان که حرف میزدی میدیدی اینها توی خانواده هم تک بودند, از آنهائی که احترام پدر و مادر برایشان از نماز هم واجب تر بود. از آنهائی که میرفتند و جای فلان کس تو باغ کار میکردند چون طرف پایش شکسته بود و ممکن بود کارش را از دست بدهد. از آنهائی که کمک حال خلق الله بودند. آدمهای عادی بودند ولی عادی نبودند. من یادم نمی آید از آن تیپ پانکی توی محل هم شنیده باشم که درباره شان بد بگوید یا بگوید اینها ما را آزار دادند. اینها توی شهر نماندتد تا بشوند طلبکار ملت. اینها رفتند و سینه سپر کردند تا گلوله ها از مرز رد نشود.
اینها را با آنهائی که ماندند و هنوز هم خود را جیره خوار خون شهدا میدانند و هر روز یک چیز را بهانه خون شهید میکنند مقایسه نکنید. اینها به حق اسطوره اند. هنوز هم هروقت دلم خرد میشود, تنگ میشود, خون توی تنم منجمد میشود میروم سر قبرشان, میروم سر قبر ممد جهان آرا, میروم سر قبر آن سرباز وظیفه شهیدی که سالهاست انگار مادرش مرده و دیگر کسی سراغش را نمیگیرد. میروم آنجا و در یک تنهائی ابدی غرق میشوم.


+ از میان همینطوری های روزانه


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد