بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1256


ماشین را بالای شانزده آذر پارک میکنم. عصر پنج شنبه ای خیابان خلوت است. پیاده می آیم تا سر انقلاب، پشت چراغ قرمز دختری ایستاده است با موهای کوتاه پسرانه، دختر کم سن و سال است، شبیه دبیرستانی هاست. یک بار به یکیشان پشت چراغ قرمز پل کالج گفته بودم خوشگل شدی، برگشته بود و خندیده بود، اما اینجا حرفی نمیزنم، یعنی حوصله گفتنش را ندارم، منتظر میمانم چراغ سبز شود، تایمر چراغ که میرسد به عدد هفت می ایستد، آنور هم روی عدد سه سبز مانده، دو سه نفری میزنند به خیابان و وسط ماشینها، دخترک هم تصمیم میگیرد راه بیافتد و برود وسط ماشینها یکهو می گویم :" نرو!" برمیگردد و متعجب نگاه میکند دستپاچه میشوم، " چراغ قرمزه سبز بشه بعد برو" برمیگردد می ایستد کنار من، چراغ سبز میشود، میرویم آنطرف خیابان میرود به سمت میدان انقلاب من میروم به سمت خیابان وصال. پیاده می آیم تا میرسم به چهارراه ولیعصر، وارد ایستگاه مترو میشوم، شلوغ است مثل همیشه، می نشینم روی صندلی ایستگاه، آدمها می آیند و میروند، قطارها می آیند و میروند، من نگاه میکنم به صندلی خالی آنطرف ایستگاه، پسر جوانی هم نشسته است، مثل من قصد سفر ندارد انگار، بیست دقیقه ای میگذرد، قطار بعدی را سوار میشوم، تکیه میدهم به دیواره شیشه ای، میخواهم تا ایستگاه اخر بروم و برگردم، دستفروشها هرکدام چیزی می فروشند، زندگی مثل همیشه تکرار میشود. توی آدمها نگاه میکنم، همه خسته اند انگار، بیشترشان سرشان توی گوشی هایشان است. یک نفر کتاب میخواند، کتاب نیست البته بروشور تبلیغاتی ست! توی ایستگاه دروازه شمیران دختری با کوله وارد میشود، نگاه میکند به اطراف صندلی ها پر است و گوشه خالی هم نیست، یک لحظه چشم توی چشم که میشویم جایم را تعارف میکنم، لبخند میزند و بند کوله را آزاد میکند و کوله را جلوی سینه هایش می گیرد، می ایستم همان وسط جلوی درب قطار. او هم مثل بقیه سرش توی گوشیست، هدفون هم دارد البته. ایستاده ام آنوسط، زمان هم میگذرد، نگاه میکنم به انتهای واگن، پسر جوانی می آید به سمت ما ، به درها نگاه میکند به این در که میرسد، میزند روی شانه دختر، دختر میخندد و گوشی هدفون را بیرون میکشد، آرام لبهای هم را می بوسند، در کسری از ثانیه، فقط تماس لبها را میشود دید، همینقدر جسارت هم توی فضای عمومی زیادی ست. سرم را می چرخانم به سمت دیگر توی ایستگاه پیروزی یکی از گوشه ها خالی میشود، می ایستم و تکیه میدهم، سر که میچرخانم می بینم پسرک جوری ایستاده که دخترک به او تکیه بدهد، ایستگاه بعدی ایستگاه اخر است، باید برگردم!


+ از میان همینطوری های روزانه



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد