وقتی کسی می آید و توی دلت برای خودش جائی باز میکند و آنجا لم میدهد و میخندد و دندانهایش در میان لبهایِ ماتیک قرمزش قاب میشود, میدانی وقتی میرود جایش شبیه حفره ای میماند؟ میدانی آن اثر توی قلبت میماند؟ میدانی آدم دیگری آن اثر را نمیتواند محو کند؟ میدانی که آن جای خالی حفره ای میشود و گاهی توی قفسه سینه ات سنگینی خاطره ای که دیگر نیست را حس میکنی؟ اینها را میدانی؟
آدمها تکرار نمیشوند هرچند شاید عادت کنیم و آدمهای دیگر را ببینیم ولی آدمها دیگر تکرار نمیشوند.