نشسته باشی زیر سایه درختی و پاهایت را فرو کرده باشی توی برکه آب کنار درخت و دستهایت را ستون کرده باشی کنارت و سرت را داده باشی عقب و چشمهایت را بسته باشی و نسیم خنکی بزند توی صورتت و خنکی از توی آب بدود و بیاید بالا و برسد به لبهایت, صورتت , جانت ...
زن شبیه این حس خوشایند است, درون جانت را خنک میکند, حتی وقتی که آتشت میزند!
ای لیا
گفتم ولیعصر, از آن وسط تا بیاید کنار چندتایی فحش خورد عقب سه تا خانم بودند نشستم جلو, نرسیده به پاتریس ترمز زد یکهو در باز شد, اصلن از اول هم بسته نشده بود, هرچقدر با در ور رفت در بسته نشد خواهش کرد تا ولیعصر در را نگه دارم تا توی ولیعصر یک خاکی توی سرش بریزد, در را گرفتم, قبل از توحید زنها پیاده شدند پشت بیمارستان امام شروع کرد به حرف زدن و گفت پارسال شراب انداخته بوده البته برای خودش نه برای فروش تقریبن همه را خورده بود و فقط هفتاد لیترش مانده بود ( حساب میکردم چند مترمکعب شراب انداخته بوده که تقریبن همه اش را هم خورده بوده که هفتاد لیترش باقی مانده) بعد یکی رفته و او را فروخته. پشت چراغ تقاطع کارگر بودیم که گفت البته من برای مریضی میخورم وگرنه الکلی نیستم, از تریاکی بودن که بهتره. تایید کردم, وسط حرفهایش هم گوشی هی زنگ میخورد و من هم عذرخواهی میکرذم و جواب میدادم و بعدش هم میگفتم خب بعدش چی شد؟ توی دادگاه عجز و لابه کرده و تعهد داده ولی باید جریمه را پرداخت کند, قبل ولیعصر هم گفت : من راننده تاکسی نبودم کارگاه تراشکاری داشتم ورشکست شدم! پیاده شدم در را خودش گرفت و با یک دست رانندگی کرد و رفت پشت میدان و ناپدید شد.
+ از میان همینطوری های روزانه
یقه کاپشن را جمع کردم بالا، هائی کردم و بخار سرمای آخر بهمن توی هوا گم شد، باران می بارید، باران رشت اینطور است، می بارد، قطع میشود، میبارد، قطع میشود، همه جا خیس است، حتی خود خیسی هوا هم خیس است، سرما از میان خیسی آسفالت خیابان میدود توی خیسی کفشهایت و بعد هم صاف می آید بالا تا برسد به نوک دماغت و مفت را آویزان کند. از دو ماه قبل سیگار را ترک کرده ام، همیشه توی خیسی زمین و هوای رشت سیگار می چسبید و پیاده روی های طولانی از بین محلات قدیمی و زنده رشت که توی بارانش معمولن آدمها یک جائی توی خانه هایشان بودند حس زنده بودن را توی جان آدم بیدار میکرد. دست میکنم توی جیبهایم، ترمینال خلوت است، بلندگوی گوشه سالن ناله ای میکند و چیزهائی را از مسافرین می خواهد، ساعت سه بعد از ظهر را رد کرده است، میروم سمت بوفه، چای جوشیده را می ریزد توی یکی از همین لیوان های پلاستیکی ساده، لیوان زیر داغی چای کمی مچاله میشود، حس میکنم قرار است از همین لیوان سرطان بگیرم، چای داغ را میچسبانم به لبهایم، گلویم داغ میشود، خوب است، حال خوبی دارد توی سرما. سر میچرخانم، خبری نیست، می نشینم لبه سکوی ترمینال، فکر میکنم به خیلی چیزها فکر میکنم، به چیزهای درهم فکر میکنم، به گل قیچی برگردانی که هیچوقت نزده ام فکر میکنم، به شهرهائی که نرفته ام فکر میکنم، به میامی فکر میکنم که همیشه گرم است و توی ساحلش میشود هروقت سال که دلت خواست دراز بکشی، به تو فکر میکنم، به توئی که قرار است بیائی و آن سنگین آبی رنگ را هم با خودت بکشی و بیاوری و با اتوبوس بروی یک جائی توی ... از دور دارد می آید، آنقدر نزدیک نشده که من را ببیند، بلند میشوم و میروم پائین و می پیچم پشت یکی از اتوبوسها، باران نم نم دوباره میزند، میبینم که ساک سنگین را بلند میکند و میگذارد روی سکو، نگاهش میکنم، دست میکند توی جیب کاپشنش، تکه کاغذی که لابد بلیت است را بیرون می آورد و نگاه میکند و بعدش ساک را برمیدارد و میرود توی سالن، رد رفتنش را دنبال میکنم، برمیگردم به سمت خروجی ترمینال، راه می اوفتم، پیاده میزنم توی خیابانها، چند ساعتی باید راه بروم، چندساعتی باید فکر کنم به همه چیز، به میامی، به گل قیچی برگردان ...
+ از میان همینطوری های روزانه
رها میکنیم اندوه چسبیده بر دل را
یک جائی خودش را پرت میکند توی آغوش تنهائی
ای لیا
وقتی کسی می آید و توی دلت برای خودش جائی باز میکند و آنجا لم میدهد و میخندد و دندانهایش در میان لبهایِ ماتیک قرمزش قاب میشود, میدانی وقتی میرود جایش شبیه حفره ای میماند؟ میدانی آن اثر توی قلبت میماند؟ میدانی آدم دیگری آن اثر را نمیتواند محو کند؟ میدانی که آن جای خالی حفره ای میشود و گاهی توی قفسه سینه ات سنگینی خاطره ای که دیگر نیست را حس میکنی؟ اینها را میدانی؟
آدمها تکرار نمیشوند هرچند شاید عادت کنیم و آدمهای دیگر را ببینیم ولی آدمها دیگر تکرار نمیشوند.
اینکه زنی تو را دوست بدارد, اینکه بفهمی قلبش برای تو فشرده میشود, تنگ میشود, اینکه بدانی زنی حال خوبش را در میان خاطرات بودنش با تو پیدا میکند خوب است, این خوب است, اینکه بدانی زنی تو را دوست دارد.
ایکاش میشد همه مشکلات رو با کشیدن پتو روی سر و قایم شدن زیرش حل کرد, بری زیر پتو و پاهاتو جمع کنی تو خودت و مچاله بشی!
می گفت رفاقت زن و مردی را تا وقتی توقع ایجاد نشود میشود حفظش کرد، تا وقتی آدمها درک کنند که آن رفاقت دوستانه است و مخلفات و حواشی ندارد میشود حفظش کرد، وقتی توقع ایجاد شد و رفت به سمت احساسی شدن خراب میشود.
یک چیز را میدانی, دوست داشتن راهش را توی وجودت پیدا میکند و بعدش به خودت می آئی و میبینی در تارو پود یک اتفاق خلسه آلود که گاه شیرین است و گاه با بیم و امید همراه است گیر افتاده ای, و گاه رنج میکشی, عزیز من, دوست داشتن یکهو می آید و به این راحتی نمیرود ... به گمانم باید خودت را رها کنی تو آغوشش, بگذاری تو را آرام آرام هضم گند.
+ از میان همینطوری های روزانه
+ از میان همینطوری های روزانه