بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1376


توی مغازه بودیم منتظر بودیم، توی صف بودیم یعنی، صف هم که نه، چند نفر کنار هم ایستاده بودیم تا اجناسمان را حساب کند، پسر بچه شش هفت ساله ای کنار مادرش ایستاده بود، چه شد یا اینکه چه بر پسر بچه رفت که یکهو روده هایش را شل کرد و بعدش هم فضا پر از رایحه سنگین و غلیظ بوی تخم مرغ و فاضلاب و پای ده روز مانده در پوتین شد، مادرش یک خرده صبر کرد و بعد زد پس گردن پسر بچه، پسر بچه سرش را پائین که انداخت، گفتم : " بچه چه گناهی داره، دلش درد میکنه لابد"
 بعد از پسربچه پرسیدم دلت درد میکند، حالا دروغ یا راست گفت دلم درد میکند، همین! جواب ساده و بعدش همه یک جورهائی حق را دادن به پسرک که خودش را راحت کرده بود. خلاصه که گاهی توی زندگی هم دلمان درد میکند، پس گردنمان نزنید، زندگی خودش به اندازه کافی پس گردنمان میزند.


+ از میان همینطوری های روزانه


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد