بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1714


نشستم کنار پنجره، سرم رو تکیه دادم به صندلی، خسته بودم،  یه خانمی اومد نشست کنار من، چند دقیقه بعد گفت اگر ناراحت نمیشید جامون رو عوض کنیم من بشینم کنار پنجره، بلند شدم سرم خورد به قفسه بالای سرم، خانمه گفت ببخشید، لبخند زدم، نشست کنار پنجره، هواپیما هنوز روی باند بود، خلبان دور موتورها رو برد بالا، زن گفت یعنی زنده میرسیم؟ سر چرخوندم طرفش گفتم شاید. گفت یعنی سقوط میکنیم؟ گفتم نمیدونم! یه خرده مکث کرد و گفت از جوابهائی که میدید معلومه افسرده اید، نگاهش کردم، جوابی ندادم، گفت من روانشناسی خوندم، روان درمانگرم اگر دوست دارید میتونید با من حرف بزنید، باز نگاهش کردم، سرم رو چرخوندم به سمت بالا، دریچه کولر رو چرخوندم، هوای خنک بیشتر شد، زن هم همین کار رو تکرار کرد، دریچه نچرخید، با دریچه ور رفت باز دریچه نچرخید، من دست کردم دریچه رو بچرخونم، نشد، سفت بود، زن گفت زورت هم که کمه، نگاهش کردم، با شدت بیشتری دریچه رو چرخوندم، باز شد، زن گفت ممنون، سرم رو تکون دادم، زن مکثی کرد و گفت همیشه همینقدر کم حرفی؟ چشمام نیمه باز بود، گفتم آره! هواپیما حرکت کرد، زن زیر لب زمزمه میکرد، هواپیما بلند شد، من چشمام رو بستم، زن شروع کرد به حرف زدن ... چرخهای هواپیما خورد روی باند مهرآباد، بیدار شدم، نگاه کردم به زن، خودم رو جابجا کردم، زن بطری آب رو به طرفم گرفت و گفت برای شماست خواب بودید مهماندار داد، حرفهای من رو هم که اصلن نشنیدید. لبخند زدم. هواپیما روی باند تاکسی میکرد تا برسه به آشیانه دوباره چشمام رو بستم.


+ از میان همینطوری های روزانه



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد