بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

329


کودکی


دست شیرین روزگار است

که می ریزد

دانه دانه بودن ها را.

دست می کشد

روی خواب نازک تردید


سرنوشت دور می شود

خاطره ها همه سبزند

شالیزاری بود

بوی تر چیزی

لابلای تورق ذهن خیال

و دست خدا در آن

پی زندگی می گشت

صدای سکوت می آمد

در باد بوی تشویش می پیچید .

همسایه ی ما

سر دیوارش

همیشه تنهایی بود

خیال بود

که خرد می شد

روی نگاه شکوفه ها

روی طعم بهارنارنج

کنار چای دم ایوان.


کودکی

کوچه ای بود

بی دیوار

فقط در بود

همه ی درها باز

دختری به میان تاریکی

سنگ می ریخت

وهم دور می شد

پدرم هم بود

دستانی پر از بوی احساس

پر بود جیبش

از یاد دوست داشتن ها

دوستت دارم ها.


کودکی

دور بود

دور شد

دور رفت

ولی درها باز مانده اند

به روی خاطره

به روی تنهایی پروانه ها

که می رفتند روی فصل آشنایی دوباره شفیره شوند.

چرخ زندگی را خرسی در سیرک می فهمید

دلقکی به حماقت بشر می خندید.

سگی پارس نمی کرد

تا خواب گنجشکی ترک برندارد.


کودکی

ساز بی آهنگ روی دیوار بود

عکس خواننده ای در پشت درب کمدی

عابری بی گذر بود 

که معطل می ماند در پشت کوچه ی خواب خورشید.

زنی بود

که آب می ریخت

آب نمی ریخت ، تماشا می کرد آب را.

زن زیبا بود

ظهر تابستانی گرم بود

یکی به پشت شهر یادگاری می نوشت

یکی داشت دانه دانه تردید می کاشت در دل یقین.



ای لیا



326


شعر است دیگر ،


گاهی لبانت را می بوسد


و گاهی دهانت را می دوزد!



ای لیا



325


 

نگاهت


طعم بوسه دارد ،


می بوسد رد نگاه تورا


آغوش تَر یک تنهایی.



ای لیا




324


بازار شعر عجیب شلوغ است ،


دیروز یکی به پشتم زد و گفت : چطوری شاعر!؟


نمی دانم شعر کدام شاعر تنم بود!



ای لیا



323


رفتی و کم کم دارد به نبودنت عادتمان می شود ،


کاش خاطراتت را هم می بردی .



ای لیا




322


دستم به روی تاریکی ست ،


سیاه نمی شود


رنج می دهد بغض کلمات را .


پاره می شود زهدان جملات


شعری ناقص متولد می شود ،


نه چشم رفتن دارد


نه دست نوشتن


و سرش متورم است از خیالی تنها.


در این توهم روشن و تاریک


چه کند شعر


که نمی تواند ببیند


تنهایی شاعر را.


و سیاه نمی شود


کلمه ای که به شعر می نشیند


فقط می گریاند نفس مانده در راه گلوی خاطره را.



ای لیا



318


پهلو به پهلو میشود، 


خاطره مرد آمده است و نشسته است کنار تخت، 


دست کرده است توی موهای زن.



ای لیا



316


زندگی را 


توی شالیزار


روی گل های صورتی رنگ پیرهنِ 


دختری دوازده ساله دیده بودم،


دست را سایبان صورتش کرده


لبخند میزند.



ای لیا



315


ای آزادی


ای که چشمانت به خون نشسته


تو را در گور میخواهند!


خانه شان ویران باد ...


روزی دوباره


لبهایم می رسد به لبهایت


فریادت میزنم


کودکانه تو را در ظهر دم کرده خیابانی


آواز خواهم داد.


"هر که تو را دربند میخواهد


خانه اش ویران باد!"



ای لیا



309


به فاصله ها گفته ام،


نرسیده به چشمهایش،


تخته سنگی پیدا کنند


کنار جوی آبی


بنشینند 


چای بریزند،


بنوشند و لیوانی هم برای من!


من هم پشت همین پیچ آخرم،


لنگ لنگان میرسم!



ای لیا



308


تهران باران دارد،


تو را ندارد!



ای لیا



307


آدمی باید، یک سری حرفها را بگذارد برای خلوت دلش!



ای لیا



303


لیوان چای از دست زن رها میشود


خاطره ها، فضای خالی بین دستان زن تا کف آشپزخانه را طی میکنند


میرسند به کف آشپزخانه


تکه تکه میشوند


ریز ریز


پخش میشوند کف آشپزخانه


تا زیر کابینتها.


دل زن فرو میریزد


مینشیند روی صندلی


سرش را در میان دستانش میفشارد


گیسوانش پهن میشوند روی میز.



+ از میان همینطوری های روزانه



301


در دهان خاطره ای،


مزه مزه میشویم


هرچند


دوباره تف میشویم!



ای لیا



296


کلاغی آمد و نشست روی شاخه درخت


در پس زمینه سیاهی کلاغ


زنی روی تراس خانه ای، طعم گیسوانش را میدهد به آغوش باد


حالی به حالی شده است خیابان های شهر.



+ ازمیان همینطوری های روزانه