بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1676


زن آرام سرش را کج کرد سمت مرد، مرد آرام سر را گذاشت روی سر زن، چرخید به سمت زن، سر زن را بوسید، زن جمع شد طرف مرد و پهلو را مچاله کرد توی پهلوی مرد، ایستگاه هنوز سرد بود.


+ از میان همینطوری های روزانه

1660


درس ارتعاشات رو یقین داشتم حداقل ۱۵ میشم، بهم ۹ داد، توی راهرو جلوی استاد رو گرفتم و گفتم یقین دارم نمره‌م بیشتره گفت من یقین دارم همین ۹ هم زیاده، گفتم یه درصد فکر کن اشتباهه گفت تو خودت ۱٪ فکر کن اشتباه میگی، یه لحظه مکث کردم، گفت همین مکثت یعنی شک داری.

تو زندگی مکث نکن فرزندم


+ از میان همینطوری های روزانه



1657


دو ماه از بین ماههای سال هست که حالمو خوب میکنه. البته خوبتر چون کلن حالم خوبه! حتی وقتائی که خوب نیست ولی این دو ماه کلن حالم خیلی بهتره. اردی بهشت و شهریور.

اردی بهشت شبیه زنی سی و چند ساله است. شبیه نسیم خنک همین ماههای سال است. وقتی دراز کشیده ای روی تخت و از بین پرده نازک پنجره میوزد روی پوست تنت، میوزد روی تنت و لبخند میزند لابد، گاه سفیدی دندانش از بین لبهای سرخش پیدا میشود. نوک انگشتانش را می کشد روی زبری موهای دستت، بلند میشود و توی اتمسفر اتاق میچرخد و از پنجره دوباره بیرون میرود. 

عطرش می ماند، رایحه اش، پرده پنجره دوباره تکانی میخورد، زن از میان تاروپود پرده دوباره میوزد روی پوست تنت ...

اردی بهشت شبیه زنی سی و چند سال است. همینقدر تازه، همینقدر با طراوت، همینقدر لوند ... همینقدر زنده.


+ از میان همینطوری های روزانه



1658


‏بهار فصل خوابیدن‌هاست ... 

اردی‌بهشت شبیه زنی‌‌ست عریان خوابیده زیر نسیم خنکی که از پنجره‌ای کوچک روی پرده‌ای نازک میزند.



1654


پدرم مارو خیلی کتک میزد، دستهای بزرگی داره و چون بنایی می‌کرد مثل آجر سفت بودن، با سگک کمربند میزد، با شلنگ میزد، صبح تا شب کار میکرد، محله داغونی داشتیم، به قول خودش میزد که دزد نشیم معتاد نشیم، سالها گذشته ولی دوسش دارم، دستاشو می‌بوسم. قرار نیست همه مثل من باشن، یادشون بره بعضی پدر مادرها واقعن نوع برخورد با یه نوجوان رو بلد نیستن، رفتار با یه جوان رو بلد نیستن، حرف زدن بلد نیستن، به قول جوونها فقط گیر میدن، ولی از یه سنی به بعد همه اینها یادت میره، دوست داری با پدر و مادرت دمخور بشی، گپ بزنی، ببینیشون و هی پیش خودت با ناراحتی میگی یه روزی میمیرن.


+ از میان همینطوری های روزانه



1652


ته نامه نوشته بودم "دوسِت دارم" ساده و بی هیچ کلمه اضافه‌ای، نوشته بودم جواب نمیخواهم، دنبال جواب نبودم، فقط دوستش داشتم، ساده و آرام، شبیه خنکی یک عصر اردیبهشتی، نامه را لای کتاب جغرافی گذاشتم، ما ظهری بودیم و آنها صبحی، چندبار قبلتر خواسته بودم برایش بنویسم، دست و دلم میلرزید، صورتم گر می‌گرفت، سه ماه میشد هربار میدیدمش قلبم چنان می‌کوبید که انگار اسیری قرار است از قفس سینه‌ام فرار کند، آخرش نوشتم، آخرش یک روز توی پارک نشستم و نوشتم، با یکی از این خودکارهای عطری که از مسعود قرض گرفته بودم. ظهر توی راه پیچیدم سمت دبیرستان دخترانه، پیدایش نکردم، روز بعد، روز بعدتر، دو هفته شد، نیامد، نبود، یکبار دنبال یکی از دخترهایی که با هم برمیگشتند رفتم، یکجا از جلویش درآمدم، ترسید، به امام هشتم قسمش دادم که فقط میخواهم بدانم فریبا کجاست، دخترک من و منی کرد و گفت عقد کرده، عقد کرده و مدرسه نمی آید، چهار ماه است عقد کرده، تکیه دادم به دیوار، نامه هنوز لای کتاب جغرافی بود. 


+ از میان همینطوری های روزانه



1644


اومدم بیرون گفتم یه دوری بزنم آهنگ گوش بدم باتری ماشین هم شارژ بشه اول یه خیابون خلوت که سربالایی هم بود یه پیرزنی با یه نایلن بزرگ ایستاده بود دست تکون داد اولش تردید کردم ولی جلوتر نگه داشتم و دنده عقب اومدم، از توی آینه دیدم خودش رو آروم داره میکشه سمت ماشین، رسیدم بهش سوار شد، نشست عقب و تشکر کرد گفت الان ۱۰ دقیقه‌ست ایستادم کسی نگه نمیداره، همه میترسن کرونا بگیرن، اومدیم جلوتر یه جا گفت من سر این کوچه پیدا میشم گفتم‌ میرسونمتون بردمش در خونه پیاده‌ش کردم خواست پیاده بشه در رو نبست نایلن رو گذاشت زمین از توش یه ظرف اسپری درآورد اسپری کرد روی صندلی‌های عقب، گفت ضدعفونی کردم برات پسرم. تشکر کرد و در رو بست.


+ از میان همینطوری های روزانه



1638


آدمی دوست دارد کسی که دوستش دارد برایش کاری انجام دهد، حتی کاری بیهوده، آدمی دوست دارد بداند که هنوز ته ذهن آن آدم باقی مانده و اهمیت دارد، آدمی میخواهد فقط ببیند که دوست داشته میشود آنهم توسط کسی که دوستش می‌دارد.


+ از میان همینطوری های روزانه



1637


توی سریال اوشین برنج و ترب میخوردن با اون چوبا ما بچه‌ها هوس کردیم و هی اصرار به مادرم که برنج و ترب بپز، مادرم هم که دید این بچه‌ها عقل درست و درمون ندارن کته گذاشت ترب خرد کرد گذاشت کنارش خوردیم آخرش هیچکس جیک نزد، آخرین بارمون بود که گفتیم برنج و ترب بپز!



1634


زن به مرد گفته بود دوست داشتن اجازه نمیخواهد، یکجا میزند توی صورتت به خودت می‌آئی میبینی چیزی فرق کرده است، هوا طعم گرفته است، نفس کشیدنت فرق کرده است، آن ته‌ها توی افق غروب زیباتر شده است. 



1632


من دزدی هم کردم، با پسر همسایه که دو سال بزرگتر بود میرفتیم توی مغازه یهو یکی‌مون یه چیزی برمی‌داشت فرار می‌کرد صاحب مغازه میرفت دنبالش اون یکی تو معازه می‌موند یا پول برمیداشت یا چیزهای دیگه، چندبار اینکار رو کردم، ۱۲ سیزده ساله بودم تصمیم گرفتم توبه کنم رفتم کلانتری خودم رو معرفی کردم. یارو از خنده دل و روده‌ش قاطی شده بود، هی توضیح میدادم یارو باز می‌خندید. آخرش مارو بردن پیش رییس کلانتری یارو گفت اگر پشیمونی برو از صاحب مغازه حلالیت بگیر، رفتم پیش دوتا صاحب مغازه، یکی یه چک خوردم و بعد دو هفته پیش‌شون مجانی شاگردی کردم تا صاف بشه.


+ از میان همینطوری های روزانه



1621


خدا رنگها را پاشیده بود توی چشمهایش، سبز بود، آبی بود، چیزی بود شبیه دریای جنوب در زیر نور آفتاب. خیره که نگاهت می‌کرد، توی دلت غنج میزد، زیر قفسه سینه‌ات یخ می‌کرد، سست میشدی، چشمهایت را جمع می‌کردی و میدوختی به زمین، نگاهش سنگین بود.


+ از میان همینطوری های روزانه



1619


سرباز بودم زیر پل پارک وی سوار یه شخصی شدم، روز قبل تاسوعا بود طرف یه جوون تریپ خسته بود، نزدیک هتل اوین‌ پرسید داداش تو محرم فقط باید روضه گوش داد؟ گفتم ربطی نداره داداش ببین خودت با چی حال می‌کنی، گفت من با داریوش حال می‌کنم خودش یه پا روضه‌ست، یه نوار داریوش گذاشت تو ضبط.


+ از میان همینطوری های روزانه



1613


زن زیر سوتین را کشید، از بالا دست کرد توی سوتین و پ س ت ان را کمی چرخاند و بالاتر آورد، کمی چرخید، خودش را توی آینه نگاه کرد، همه چیز انگار درست بود، برس را برداشت موها را از کنار سر به عقب برس کشید، دو دست را آورد سمت موها و موها را کشید عقب تمام تارهای مو را جمع کرد، از بالای گوشش جمع کرد، پشت سر کشید، کش بنفشی را دور موها پیچید، موها را کشید تا کش کامل سفت شود، خط چشم را بالای چشم کشید و کمی به بیرون‌ چشم ادامه داد، خواست رژ قرمز را روی لبها بکشد صدای زنگ توی خانه پیچید، از توی آیفون تصویر مرد را دید، توی دلش غنج زد، زیر قفسه سینه‌اش یخ کرد، لبخند دوید روی لبهایش، گوشی را برداشت: "بیا بالا" مرد گفت پائین منتظر می‌ماند، زن چند بار دیگر اصرار کرد ولی مرد خواست پائین بماند. زن گوشی را گذاشت، جلوی آینه نگاه کرد به خودش، دوست داشت مرد این صحنه را ببیند، مرد پائین سیگار می‌کشید.


+ داستانک


1612


زن سیب‌زمینی‌ها را سر داد توی ماهیتابه صدای جلز و ولز و بوی روغن آب خورده پخش شد توی آشپزخانه، چند قطره روغن پرید روی ران زن، زن لبه‌ی دامن کوتاهش را کشید روی لکه‌های روغن، به دامن کوتاه جین نگاه کرد، مرد چند ماه پیش برایش خریده بود، به زن گفته بود: باز کردن زیپش حس خوبی داره. بعد به زن چشمک زده بود و خندیده بود، زن اینها را مرور می‌کرد و لبخندی نرم هم دویده بود روی لبهایش، سیب‌زمینی‌ها را جابجا کرد، دست کشید به گوش چپش و موهای آویزان را گرفت و دور انگشت پیچاند، کفگیر را توی ماهیتابه ول کرد دستها را جمع کرد زیر سینه‌هایش و نگاه کرد به سیب‌زمینی‌های خرد شده.


+ داستانک