بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

295


عکس را نشان میدهد و میپرسد : به نظرت این خانم چند سالشه؟

کمی نگاه میکنم و میگویم : روی لایه ی آرایشیس یه زن سی و دو سه ساله ولی زیرش یه زن چهل و هفت هشت ساله.

هنوزم دهنش بازه، فکشو نمیتونه از رو زمین جمع کنه!



294 - آدمها و خوابهایشان


آدمها و خوابهایشان همان وقتی می آیند که اصلن منتظرشان نیستی، بهشان فکر نمیکنی، روی کاناپه نشسته ای، کتاب میخوانی، خواب میآید تو را میکشد در آغوش، تن عریان خاطره ای زیر درخت بید مجنون، لب میگذارد روی لبهایت ...


+ ازمیان همینطوری های روزانه



293


آدمی ست دیگر،


گاه یکی را دوست دارد،


شبیه هیچکس!



+ ازمیان همینطوری های روزانه



292


آدمی 


به اندازه اندوه دلش


تنهاست.



ای لیا



291 - تهران خسته است


میگفت


تهران خسته است، 


تهران نفسهایش به شماره افتاده، 


چشمهایش دو دو میزند، 


تهران بیچاره است، بی کس و کار است، 


یکی روی دیوارش نوشت: "تو فاحشه ای!"


ولی من میدانم، 


تهران خسته نیست


تهران فقط تو را ندارد


تا نفس هایت را بو بکشد!



ای لیا



290


گاه با کسی هستی، زمان متوقف میشود، مکان به هم میریزد، جائی در مرز خیال و واقعیت، میشود چیزی شبیه رویا، بعد که میرود، بعد که می فهمی رفته است، انگار از خواب بیدار شده ای، شبیه گیجی بعد از یک ضربه،مثل یک تصادف که از ماشین پیاده میشوی و نمیدانی چه شده.


بعد هرچه فکر می کنی نه مکان را یادت می آید و نه زمان، فقط خاطراتی که پشت هم قطار شده اند، هجوم می آورند روی ذهنت.


+ از میان همینطوری های روزانه



289


پشت چراغ میدان تجریش، از جلوی شیشه ماشین رد شد، خیابان شریعتی را رفت پائین، خاطره ای از ذهن مرد گذشت، از پشت فرمان بلند شد، از پنجره ماشین ریخت روی آسفالت، جاری شد از زیر چرخ های تویوتای شاسی بلند، خیابان شریعتی را رفت پائین. 


زن دستهای یخ کرده اواخر پائیز را توی پالتو چپاند، خیابان سرد پائیزی و آدمهائی که سردرگم پی دستان گرمی می گشتند ... زن برگشته بود، بوی آشنائی در فضای خیابان سر می خورد و می آمد!


+ از میان همینطوری های روزانه



288


ما ایرانی ها چه آرزوئی داریم؟


هیچ! آرزو داریم بی نهایت پول داشته باشیم تا به آرزوهایمان برسیم!



287


در را باز کرد و نشست، بوی عطرش تمام فضای ماشین را طی کرد و خورد به شیشه عقب و برگشت به سمت مرد و از پشت سر مرد پاشیده شد روی ذهنش. ذهن مرد متلاشی شد، خاطره ها پخش میشدند روی داشبورد ماشین، روی شیشه ماشین. 


مرد به صورت زن نگاهی کرد، زن خندید، دندانهایش در میان لبهای سرخش قاب شد، زن دست گذاشت روی دست های مرد که روی دنده ماشین خشک شده بود! مرد به سمت جائی در افق شهر راند ...


+ داستانک




286


آدمها میروند


جای بویشان می ماند،


و تو محکومی به حبس ابد،


در هزارتوی خاطرات!



ای لیا



285


سرمای آخر پاییز خوب است، آدمها را تنگ هم نگه میدارد ...


ای لیا



284


چشمهایت که هست،


چیزی برای نوشتن نمیماند


در خلسه نگاهت غرق میشوم!



ای لیا



283


در را که باز کرد، بوی عطر پاشید توی صورتش. چندروزی بود ماشین را توقیف کرده بودند، متصدی پارکینگ گفت : " نگاه کنید ببینید سالمه، چیزی کم نشده باشه"


مرد ریه هایش را پرکرد، چشمهایش را بست، پرت شد توی خیابان سی و دوم!


+ داستانک



282


یک سری حرفها، یک سری احساسات، یک سری چیزها را نمیشود کلمه کرد، نمیشود نوشت، باید بگذاری به حال خودش بماند،بگذاری در ذهن سیال زمان سیر کند، بعد یک عصر پاییزی که نشسته ای چای مینوشی، بیاید بنشیند روی خیالت و تو را پرت کند در میان خاطره ای دور ولی نزدیک!


+ ازمیان همینطوری های روزانه

281


از باده چشمانت هرکسی چشید، سر بر زانوان تو نهاد و ریق رحمت را سرکشید ...


روحش شاد!