عکس را نشان میدهد و میپرسد : به نظرت این خانم چند سالشه؟
کمی نگاه میکنم و میگویم : روی لایه ی آرایشیس یه زن سی و دو سه ساله ولی زیرش یه زن چهل و هفت هشت ساله.
هنوزم دهنش بازه، فکشو نمیتونه از رو زمین جمع کنه!
آدمها و خوابهایشان همان وقتی می آیند که اصلن منتظرشان نیستی، بهشان فکر نمیکنی، روی کاناپه نشسته ای، کتاب میخوانی، خواب میآید تو را میکشد در آغوش، تن عریان خاطره ای زیر درخت بید مجنون، لب میگذارد روی لبهایت ...
+ ازمیان همینطوری های روزانه
میگفت
ولی من میدانم،
ای لیا
گاه با کسی هستی، زمان متوقف میشود، مکان به هم میریزد، جائی در مرز خیال و واقعیت، میشود چیزی شبیه رویا، بعد که میرود، بعد که می فهمی رفته است، انگار از خواب بیدار شده ای، شبیه گیجی بعد از یک ضربه،مثل یک تصادف که از ماشین پیاده میشوی و نمیدانی چه شده.
بعد هرچه فکر می کنی نه مکان را یادت می آید و نه زمان، فقط خاطراتی که پشت هم قطار شده اند، هجوم می آورند روی ذهنت.
+ از میان همینطوری های روزانه
پشت چراغ میدان تجریش، از جلوی شیشه ماشین رد شد، خیابان شریعتی را رفت پائین، خاطره ای از ذهن مرد گذشت، از پشت فرمان بلند شد، از پنجره ماشین ریخت روی آسفالت، جاری شد از زیر چرخ های تویوتای شاسی بلند، خیابان شریعتی را رفت پائین.
زن دستهای یخ کرده اواخر پائیز را توی پالتو چپاند، خیابان سرد پائیزی و آدمهائی که سردرگم پی دستان گرمی می گشتند ... زن برگشته بود، بوی آشنائی در فضای خیابان سر می خورد و می آمد!
+ از میان همینطوری های روزانه
در را باز کرد و نشست، بوی عطرش تمام فضای ماشین را طی کرد و خورد به شیشه عقب و برگشت به سمت مرد و از پشت سر مرد پاشیده شد روی ذهنش. ذهن مرد متلاشی شد، خاطره ها پخش میشدند روی داشبورد ماشین، روی شیشه ماشین.
مرد به صورت زن نگاهی کرد، زن خندید، دندانهایش در میان لبهای سرخش قاب شد، زن دست گذاشت روی دست های مرد که روی دنده ماشین خشک شده بود! مرد به سمت جائی در افق شهر راند ...
+ داستانک
در را که باز کرد، بوی عطر پاشید توی صورتش. چندروزی بود ماشین را توقیف کرده بودند، متصدی پارکینگ گفت : " نگاه کنید ببینید سالمه، چیزی کم نشده باشه"
مرد ریه هایش را پرکرد، چشمهایش را بست، پرت شد توی خیابان سی و دوم!
+ داستانک
یک سری حرفها، یک سری احساسات، یک سری چیزها را نمیشود کلمه کرد، نمیشود نوشت، باید بگذاری به حال خودش بماند،بگذاری در ذهن سیال زمان سیر کند، بعد یک عصر پاییزی که نشسته ای چای مینوشی، بیاید بنشیند روی خیالت و تو را پرت کند در میان خاطره ای دور ولی نزدیک!
+ ازمیان همینطوری های روزانه