بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

265


بیا برویم 


جایی دور


دورتر از مرز نگاه و باد


دورتر از خالی مرگ 


روی دیوار باغ.


دور از جایی که پلک خدا هم خواب است



جایی دور 


دورتر از آسمانی


مردد میان رنگ پرتقال و انار


جایی که شالیزار می رسد به دست باد


به دامن زنی 


که خاطرش نازک تر از خیال جام است.



جایی دور 


دورتر از هر نگاهی


که پی گاه و بیگاهی ست ...


پی بی خوابی ست


پی دختر شب های خیالی ست



بیا برویم ... دور شویم ... دور.




ای لیا



264 - مرغ کیلوئی نودو پنش تومن!


در جمعی بودیم ، آن میانه یکی بانگ برداشت :


" خدا لعنت شون کنه ، مرغ شده کیلو هفت تومن!! "


یکی همیشه مدافع در این مدل جمع ها، نه گذاشت و نَ برداشت و گفت:

" چرا شانتاژ می کنی، مرغ ارزون شده. دولت مرغ ریخته تو میدون تره بار کیلو شیش و دیویست!"


و من یادم آمد سه هفته پیش مرغ خریده بودم کیلو پنج و چارصد!!

و همسرم به این فکر میکرد که پارسال این موقع مرغ کیلو سه و پونصد بود!


مادرم هم سر در تفکر فرو برده بود یادش می آمد که اولین مرغ آزادی که بعد از حذف کوپن مرغ خریده بود (سال 71) کیلو نود و پنش تومن(نهصد و پنجاه ریال، با اون تومنای بالا قاطی نشه) بود ...


و پدرم هم فکر می کرد ... نه پدرم فکر نمی کرد، داشت قورت و قورت چایی کیلویی چارده تومن رُ می داد پائین !!


+ متن را دو سال پیش نوشته ام!



263 - اسب حیوان نجیبی است - عبدالرضا کاهانی



اسب حیوان نجیبی است


کارگردان : عبدالرضا کاهانی


نویسنده : عبدالرضا کاهانی


سال : 1391

زمان : 90 دقیقه




بازیگران : رضا عطاران – حبیب رضایی – پارسا پیروزفر – مهتاب کرامتی – باران کوثری – کارن همایونفر – مهران احمدی با حضور : ماهایا پطروسیان – بابک حمیدیان – اشکان خطیبی – احمد مهران فر – محمد باغبانی و با صدای پانته آ بهرام 

 


فیلم داستان یک مامور قلابی است که در دل شب به همراه تعدادی شخصیت وا خورده از روزگار داستان را پیش می برد.در حین باجگیری گیر مرد مستی می اوفتد که هیچ پولی در چنته ندارد و به همراه او در به در خانه دوستان مرد مست می شود تا بتواند پولی که از او طلب می کند را زنده کند. آدم هایی که هر کدام شان به تنهایی خود مصیبتی هستند که داستان سیاه فیلم را تمام می کنند.

قهرمان اصلی داستان بهروز شکیبا یا همان کمال خسروجردی (رضا عطاران ) مامور قلابی است که با استفاده از مرخصی از زندان بیرون آمده و بیننده تا پایان فیلم(سکانس کله پزی) عملن در این باور که یک مامور رسمی دست به این عمل می زند غوطه ور است. شحصیت بهروز چنان باور پذیر در طول فیلم جریان دارد که بقیه شخصیت های فیلم هم حول محور او شکل می گیرند.

المان های زیادی در این شخصیت هست که می تواند نشان دهد او پلیس نیست ، اول از همه چشمان لوچ بهروز دوم جایی از فیلم به او می گویند که موتورش آرم ندارد ... شاید در ابتدای فیلم همین موتور می توانست کل داستان را لو دهد ولی هنرمندی کاهانی در آغاز فیلم با تیتراژ مهمانی مختلط و همچنین فوکوس روی بهروز که بر روی موتور از بیرون ساختمان شاهد این موضوع است، تمام ذهن تماشاگر را از قلابی بودن مامور دور می کند.

شخصیت های فیلم همه به نوعی دچار پوچی و یک زندگی سیاه همراه با رنج روحی هستند. جایی که بهروز به همراه مرد مست (حبیب رضایی) به درب منزل یکی از دوستان آهنگ ساز خود (پارسا پیروزفر) میرود و تماشاگر احساس می کند با شخصیتی فرهیخته و آرام مواجه خواهد شد ولی از همان دیالوگ های آغازین و وارد شدن صدای زن (پانته آ بهرام ) مرد آهنگ ساز پوچی دیگری بر پوچی های نشان داده شدن در فیلم اضافه می گردد. مردی که خود مصیبت زده تر از مرد مست است. مردی که دوست دارد هنر واقعی را به نمایش بگذارد اما کسی او را نمی فهمد حتی همسرش.


پیشتر از این سکانس و قبل از درگیر شدن مرد مست در داستان ، بهروز شکیبا به درب منزلی می رود در آنجا با مرد جوانی (اشکان خطیبی) که خیس هم هست روبرو می شود. منزلی که در آن یک جمع دوستانه مختلط با یکدیگر به گفته جوان بطری بازی می کنند. کد هایی که کاهانی در فیلم می دهد برای اکثر مخاطبان آشناست ... جام های خالی و نیمه خالی تیتراژ آغازین فیلم و همین بطری بازی.

تماشاگر خود درگیر برخی از این موارد است و عملن تناقضی در رفتارها مشاهده نمی کند.همه چیز به نظر زئال و واقعی می آید . حتی همان مامور قلابی هم در گوشه ذهن تماشاگر شخصیت باور پذیری ست. 

شخصیت ها ی دیگر داستان به همراه شخصیت اصلی فیلم جلو می روند. رشد می کنند و توامان شخصیت بهروز شکیبا را نیز کاملتر می کنند. جایی که مرد مست نا امید از دوست آهنگسازش به همراه او به سراغ دوست هنر مند دیگرش با بازی کارن همایون فر میروند ... دوباره خیل دیگری از آدم های مصیبت زده شهر در آن وقت شب به داستان سرازیر می شوند.

      

مردی که همسر معتادش را طلاق داده و در آموزشگاه هنری خود روزگار می گذراند و در بین گفتگوی پارسا پیروز فر و مرد مست دختری از اتاق وارد حال می شود و تماشاگر حس می کند که همسر دوم مرد است اما تعجب پارسا پیروزفر کد دیگری می دهد. دختر با بازی باران کوثری منشی مرد است که به گفته خود او چون راهش دور بوده پدرش اجازه داده شب بماند.

قسمت دیگری از فیلم مردی با اختلالات جنسی هم وارد فیلم می شود که شب عروسی خواهر خود درگیر موضوع  می شود.جالب اینجاست که هیچکدام پول ندارند به مرد مست بدهند تا هم پول مامور قلابی را بدهد و هم دو ملیون تومانی که نیاز دارد تا به صاحب خانه بدهد تا او را جواب نکند .



فیلم پوچی و رنج های آدمیانی را بیان می کند که در دل شب در هر جایی می توانستند جمع شوند ولی جمع شدنشان حول یک داستان چند ساعته باور پذیر نشان از هنرمندی عبدالرضا کاهانی کارگردان نیشابوری دارد.

عبدالرضا کاهانی به جیم جارموش سینمای ایران معروف است. اون در سن 38 سالگی چنان پخته عمل می کند که به ذهن سالها تجربه را متبادر می سازد.

فیلم اسب حیوان نجیبی است پس از بیست و هیچ سومین اثر بلند رضا کاهانی ست. اثری که تکرار کننده داستان دو فیلم دیگر با روایتی متفاوت تر است.

پیش از این سه فیلم کاهانی فیلم "رقص با ماه" و دو فیلم اکران نشده "آدم" و "آنجا" را در کارنامه خود دارد. 

 

دیالوگ هایی از فیلم :

 

پیمان (کارن همایون فر): "چرا این ماموره بی خیال ما نمیشه؟"

روزبه (پارسا پیروزفر ): "ولش کن بابا. هم وقتمون میگذره، هم خوش میگذره."!

 

سروان شکیبا(رضا عطاران):اون تو چ خبره؟

پسر جوان (اشکان خطیبی):داریم بازی می کنیم.


-چی بازی؟

-بطری بازی!

...

جوونیم دیگه سرکار!


-والله ما جوون بودیم می جنگیدیم.

-ما هم می جنگیم.

-کو؟با کی؟

-همین دیگه اگه بود می جنگیدیم...نیست که!!!



262


باران که می بارد


شسته میشود 


تنهایی ِ خاک نشسته بر دیوار.



ای لیا



261


 

شب باشد


باران باشد


تو باشی و توهم انتظار


و خاطره ای که شسته میشد


از لابلای گیسوانت ...



ای لیا



260


کسی که شعر می نویسد و یا داستان می نویسد و یا هرچیزی می نویسد الزامن درباره خودش نمی نویسد، اگر قرار بر این بود شاعرها باید هر دم عاشق یکی باشند و بنویسند و لابد نوسنده ها هم هزاران سال زندگی کرده باشند که این همه ماجرا برایشان رخ داده باشد. 


گاه میشود در مرز باریک خیال و واقعیت زندگی کرد، گاه میشود در یک شهری زندگی کرد که وجود ندارد مگر در پستوی ذهن نویسنده. منکر این نمیشوم که بودن بهانه برای نوشتن لازم است ولی گاه بهانه را میشود در همان شهر خیالی پیدا کرد. جائی که برای دور شدن از هیاهوی های برای هیچ زندگی واقعی میشود لختی روی یک نیمکت، زیر درخت تبریزی نشست و به سایه خیال باد که بر روی گیسوان زنی می وزد خیره شد!


+ از میان همینطوری های روزانه



259


تو چشمهایت را داری و من ...


من هیچ، من خیره میشوم 


و در خلسه چشمانت آتشی ست


که مرا خاکستر میکند.



ای لیا



258 - آدم نیستی؟!


طرفت اگه آدم نیست، خودت که آدمی!
آدم نیستی؟



257


هیچ میدانی 


که تو یک دیوانه خل خوشگلی؟ 


عوضی! دوستت دارم!



+ ی سری هم اینطوری ابراز میکنن لابد!
:))

256


زندگی شوخیه، زیادی جدی میگیریمش!



255 - غنی سازی و چشمهایت!


چشمهایت


اورانیوم بیست درصد


من 


دیپلماتی درمانده،


در وین 


پی توافقی بی حاصل!



ای لیا



254 - اعتراف کن لعنتی!


اعتراف میکنم که اصلن خدابیامرز مرتضی پاشائی رو تا همین هفته پیش نمی شناختم، ترانه هاش رو نشنیده بودم، در ضمن اعتراف میکنم که در دبیرستان به همراه چندتائی از بچه ها با کارتک، نصف رنگ سقف ماشین معلم شیمی را کندیم!


+ در ضمن نه پرسپولیسی هستم نه استقلالی!

++ از میان همینطوری های روزانه

252


ی بار هم تو یکی از اردوها یکی از دخترا افتاد تو رودخونه، بعد که بیرونش آوردن یکی دیگه بود!


+ واترپروف!



253


توی چشمات شنا کنم
غرق بشم
تو نجاتم بدی، 
دهن به دهن
نفس مصنوعی بدی
من نگات کنم!

+ میتونید حدس بزنید این رو چه کسی نوشته؟

اینو یکی برای من اس ام اس کرده! جواب ندادم! دوباره فرستاد! جواب ندادم، بعد نوشت، ارسلان چرا جواب نمیدی منم پانیذ.

نوشتم: دخترم! زندگی ارزشش خیلی بیشتر از اینه که برای ارسلان این شکلی خرجش کنی!
بعد زنگ زد! حدسم درست بود، از صداش میشد فهمید که خیلی سن و سال هم داشته باشه شونزده یا نهایتن هفده و اینا! عذرخواهی کرد بابت اشتباهش. نمیدونم تونستم نجاتش بدم یا هنوز داره واسه اون کته کله خودش رو آواره میکنه! این دختر بچه ها چی تو کلشونه؟ مخصوصن تو این سن و سال(توهین نباشه، همشون که نه، بعضیهاشون)

(احساس میکنم شونصد سالمه!!)



251 - در حال نگارش


صفحه را از دفتر جدا میکنم، تکه تکه میکنم، تکه ها را باز تکه تکه میکنم، آنقدر ریز که نشود کنار هم جمعشان کرد، داخل سطل کنار صندلی می ریزم. خیره میشوم به منظره بیرون، تپه ها و مزارعی که گاه گداری از بینشان پیداست اوج میگیرند و دوباره پائین می آیند. به سمت جلوی اتوبوس میروم، از راننده آب میخواهم، کلمن آبی رنگی را نشان میدهد، با همان لیوانی که احتمالن مسافری جذامی هم از آن یک روزی آب خورده است، آب میخورم، برمیگردم که صدایم میکند:" بیا، چند دقیقه بشین اینجا پیش من" صندلی کنار خودش را نشان میدهد. می نشینم کنار راننده. از شیشه جلوی اتوبوس که به جاده خیره میشوی انگار این خودت هستی که روی جاده در حال پرواز کردنی، همه چیز می آید توی صورتت.


"غلام میگفت دانشجوئی هان؟"
"غلام؟"
"همین شاگرد خودم، الانم تو بوفه خوابه، به خاطر همین گفتم بشینی ی چند دقیقه ای اختلاط کنیم"

نایلن تخمه را نشان میدهد، میگویم که خیلی هم تخمه خور نیستم! دست میکند داخل نایلن و یک مشت تخمه را برمیدارد و با سر اشاره میکند که کف دستت را بیاور، ناچارن تخمه ها را میگیرم، تخمه ها رامی خورد و پوستش را میریزد روی دستمالی که پهن کرده است روی داشبورد. چندتائی می خورم و به جاده خیره میشوم، آفتاب از روبرو میزند، دستهایم را باز کرده ام، روی جاده پرواز میکنم، باد میخورد توی صورتم، چشمهایم را میبندم ...


+ از فصل ششم رمان "اتوبوسی بر خط افق"

(در حال نگارش)