مرد به زن گفته است ( البته مرد که نه! پسر جوان بیست و پنج ساله به دختر جوان بیست و چهار ساله ) که بیا رابطه مان را ببریم در سطوح بالاتر. زن پرسیده :سطوح بالاتر؟
مرد هم هرطور بوده حالی کرده که سطوح بالاتری که در ذهنش مبچرخد چیست و زن هم جواب داده که ما تازه دوماهه آشنا شدیم و اینا!
خلاصه اینکه از زن مقاومت و از مرد اصرار و در نهایت مرد به زن گفته : یعنی با بقیه همینطور بودی یا داری مارو سیاه میکنی؟ یعنی میخوای بگی به بقیه هم ندادی و ...(البته بابت لحن عذر میخوام) و در نهایت زن گفته این رابطه ای که شما ازش حرف میزنی فقط برای شما فایده داره قطعن و بهتره بهم بزنیمش.
مرد هم سر آخر گفته : شما زنا همتون ادای مربم مقدسو در میارید ولی به وقتش همتون فلانید و بهمان!
+ والا من نمیخوام نتیجه گیری کنم ولی یه چیزایی سرجای خودش نیست. چه مرد چه زن. چی بگم والا.
آوایی بین درختان
فرشته ای می خورد تاب.
خدا خنده می کند
آسمان میشود پاک.
برگی از آن بالا
می نشیند روی باد
می آید این پائین
چشمی می شود خندان.
ای لیا
آخرش چه میکنی؟
درنگ جایز نیست!
ای لیا
سر میز شام نشسته اند و شام میخورند، دختر کوچک خانواده قاشق برنج و قیمه را در دهانش میگذارد و حین جویدن میپرسد:
"بابا شما هم دوست + دختر داری؟"
صدای سرفه و پخش شدن محتویات دهان مرد روی میز و بعد هم نگاه متعجب و همراه با خجالت مرد!
زن، نگاهی به مرد میکند و دست میگذارد روی دست مرد و به سمت دختر برمیگردد و میگوید:" آره باباتم دوست + دختر داره، تو دوست + دختر باباتی، خیلی هم دوستت داره!"
دختر به مرد نگاه میکند و میخندد، دست پدر را میگیرد و میگذارد روی صورتش!
- "دوست + دختر" برای جلوگیری از فیلترینگ!!
ماهی سیاه کوچولو
صمد بهرنگی
سال انتشار :1347
ناشر: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
این داستان، قصه ماهی سیاه کوچولویی است که عشق دیدن دریا را دارد. او تصمیم میگیرد تا انتهای جویباری که در آن زندگی میکند برود، اما در نهایت درون شکم یک مرغ ماهیخوار سر در میآورد. ماهی سیاه کوچولو در راه رسیدن به هدف خود شجاعت و شهامت به خرج میدهد و در این راه فداکاری میکند.
شب چله بود. ته دریا ماهی پیر دوازده هزار تا از بچهها و نوههایش را دور خودش جمع کرده بود و برای آنها قصه میگفت: “یکی بود یکی نبود. یک ماهی سیاه کوچولو بود که با مادرش در جویباری زندگی میکرد. این جویبار از دیوارههای سنگی کوه بیرون میزد و در ته دره روان میشد خانهٔ ماهی کوچولو و مادرش پشت سنگ سیاهی بود؛ زیر سقفی از خزه. شبها، دوتایی زیر خزهها میخوابیدند. ماهی کوچولو حسرت به دلش مانده بود که یک دفعه هم که شده، مهتاب را توی خانه شان ببیند! مادر و بچه، صبح تا شام دنبال همدیگر میافتادند و گاهی هم قاطی ماهیهای دیگر میشدند و تند تند، توی یک تکه جا، میرفتند وبر میگشتند. این بچه یکی یک دانه بود – چون از ده هزار تخمی که مادر گذاشته بود – تنها همین یک بچه سالم در آمده بود. چند روزی بود که ماهی کوچولو تو فکر بود و خیلی کم حرف میزد. با تنبلی و بی میلی از این طرف به آن طرف میرفت و بر میگشت و بیشتر وقتها هم از مادرش عقب میافتاد. مادر خیال میکرد بچه اش کسالتی دارد که به زودی برطرف خواهد شد، اما نگو که درد ماهی سیاه از چیز دیگری است! یک روز صبح زود، آفتاب نزده، ماهی کوچولو مادرش را بیدار کرد و گفت: “مادر، میخواهم با تو چند کلمه یی حرف بزنم”. مادر خواب آلود گفت:” بچه جون، حالا هم وقت گیر آوردی! حرفت را بگذار برای بعد، بهتر نیست برویم گردش؟ ” ماهی کوچولو گفت:” نه مادر، من دیگر نمیتوانم گردش کنم. باید از اینجا بروم. ”
نمره من به این کتاب : 4.5 از 5.0
بریده هایی از کتاب :
ماهی سیاه کوچولو گفت:
نه مادر، من دیگر از این گردشها خسته شدهام، میخواهم راه بیفتم و بروم ببینم جاهای دیگر چه خبرهایی هست. ممکن است فکر کنی که یک کسی این حرفها را به ماهی کوچولو یاد داده، اما بدان که من خودم خیلی وقت است در این فکرم. البته خیلی چیزها هم از این و آن یاد گرفتهام؛
مثلا این را فهمیدهام که بیشتر ماهیها، موقع پیری شکایت میکنند که زندگیشان را بیخودی تلف کردهاند. دایم ناله و نفرین میکنند و از همه چیز شکایت دارند. من میخواهم بدانم که، راستی راستی زندگی یعنی اینکه توی یک تکهجا، هی بروی و برگردی تا پیر بشوی و دیگر هیچ، یا اینکه طور دیگری هم توی دنیا میشود زندگی کرد. . .؟
وقتی حرف ماهی کوچولو تمام شد، مادرش گفت:
«بچه جان! مگر بهسرت زده؟ دنیا! دنیا!... دنیا دیگر یعنی چه؟ دنیا همین جاست که ما هستیم، زندگی هم همین است که ما داریم . . .»
همسایه گفت: «کوچولو، ببینم تو از کی تا حالا عالم و فیلسوف شدهای و ما را خبر نکردهای؟»
ماهی کوچولو گفت: «خانم! من نمیدانم شما «عالم و فیلسوف» به چه میگویید. من فقط از این گردشها خسته شدهام و نمیخواهم به این گردشهای خستهکننده ادامه بدهم و الکی خوش باشم و یک دفعه چشم باز کنم ببینم مثل شماها پیر شدهام و هنوز هم همان ماهی چشم و گوش بستهام که بودم.»
مادر ماهی سیاه توی سر و سینهاش میزد و گریه میکرد و میگفت: «وای، بچهام دارد از دستم میرود. چکار کنم؟ چه خاکی به سرم بریزم؟»
ماهی کوچولو گفت: «مادر! برای من گریه نکن، بهحال این پیر ماهیهای درمانده گریه کن.»
یکی از ماهیها از دور داد کشید: «توهین نکن، نیموجبی!»
دومی گفت: «اگر بروی و بعدش پشیمان بشوی، دیگر راهت نمیدهیم!»
سومی گفت: «اینها هوسهای دورهی جوانی است، نرو!»
چهارمی گفت: «مگر اینجا چه عیبی دارد؟»
پنجمی گفت: «دنیای دیگری در کار نیست، دنیا همینجاست، برگرد!»
ششمی گفت: «اگر سر عقل بیایی و برگردی، آنوقت باورمان میشود که راستی راستی ماهی فهمیدهیی هستی.»
هفتمی گفت: «آخر ما به دیدن تو عادت کردهایم. . .»
مادرش گفت: «به من رحم کن، نرو!... نرو!»
ماه گفت: «ماهی جان! راستش من خودم نور ندارم. خورشید به من نور میدهد و من هم آن را به زمین میتابانم. راستی تو هیچ شنیدهیی که آدمها میخواهند تا چند سال دیگر پرواز کنند بیایند روی من بنشینند؟»
ماهی گفت: «این غیر ممکن است.»
ماه گفت: «کار سختی است، ولی آدمها هر کار دلشان بخواهد. . .»
ماه نتوانست حرفش را تمام کند. ابر سیاه رسید و رویش را پوشاند و شب دوباره تاریک شد و ماهی سیاه، تک و تنها ماند. چند دقیقه، مات و متحیر، تاریکی را نگاه کرد. بعد زیر سنگی خزید و خوابید.
ماهی پیر قصهاش را تمام کرد و به دوازده هزار بچه و نوهاش گفت: « دیگر وقت خواب است بچهها، بروید بخوابید.»
بچهها و نوهها گفتند: «مادربزرگ! نگفتی آن ماهی ریزه چطور شد.»
ماهی پیر گفت: « آنهم بماند برای فردا شب. حالا وقت خواب است، شببخیر!»
یازده هزار و نهصد و نود و نه ماهی کوچولو «شببخیر» گفتند و رفتند خوابیدند. مادربزرگ هم خوابش برد، اما ماهی سرخ کوچولوئی هر چقدر کرد، خوابش نبرد، شب تا صبح همهاش در فکر دریا بود . . .
ای لیا / تیر 91
تو می آیی،
و من هنوز به دنبالِ نگاهت
که جا مانده روی آبِ ریخته یِ پیِ سفرِ دیروزت،
نگران از بعد از ظهری گرم
میان دست های خالی از خواب کوچه
پی توهمِ شیرین خاطره کودکی در زهدان تاریخِ ،
می گردم.
تو می آیی
وعشق را بر گستره سبز نگاهت
خریداری پیر
بی سکه
بی چانه
به انتظار نشسته.
تو می آیی
و من تورا به وسعت تمام کرانه های دوستی
در آغوش خواهم داشت.
نگاهی حیران
بوسه ای تنها
سینه ای سرشار از بوی انتظار
در تمنای خودم
رو ح صد پاره ام
با دلم بیگانه خواهد شد.
تو می آیی
و می دانم
تشنگی و عاشقی
دو گدای کوی سرگردانی اند.
ای لیا
رشت - اردیبهشت 78
صدای کودکی در شبی خالی از درد زایمان زمین
ناله های شوق انگیز زنی بین تارو پود دیوار،
عبور خالیِ ترس از بین دستان مردی تنها،
و دختری میان موهایش
صدای خاطره ای که شیرین ،خنک
می دوید
لابلای لب هایش.
ای لیا
یازده دقیقه - Eleven Minutes
پائلو کوئیلو
مترجم : کیومرث پارسای
انتشارات نی نگار
303 صفحه
( کتاب تجدید چاپ نمیشود و نایاب است)
کتاب یازده دقیقه داستان دختر معصومی است به نام ماریا که در یکی از شهرهای کوچک برزیل زندگی می کند و دوست دارد عاشق شود. ابتدا عاشق پسر هم کلاسی خود می شود که از او مداد می خواهد ولی بدلیل کم محلی او را از دست می دهد. به مرور که بزرگتر می شود مفهوم عشق در نظر او تغییر می کند به نوعی که در نهایت در سن هفده سالگی باکرگی خود را ازدست می دهد و پس از آن مانند یک زن با تجربه سعی می کند مردان را به سمت خود جلب کند به طوریکه در جایی از کتاب می گوید :
" هر روز که می گذرد من بیشتر متوجه می شوم مردها چقدر موجودات ضعیفی هستند چه قدر بی ثبات،نا امن و غافلگیر کننده هستند ... چند تا از پدران دوستانم به من پیشنهاد عشق بازی داده اند اما من همیشه در خواست آنها را رد می کنم.اوایل از رفتارشان شوکه می شدم ، اما حالا فکر می کنم همه مردها اینگونه هستند."
ماریا پس از دوران مدرسه در مغازه یک پارچه فروش مشغول کار می شود که در نهایت صاحب مغازه عاشق او شده و تصمیم می گیرد با او ازدواج کند هرچند ماریا تصمیم دارد به مدت یک هفته به ریو دوژانیرو برای تفریح برود و پارچه فروش تصمیم می گیرد که پس از بازگشت از ریو از ماریا خواستگاری کند.
ماریا که برای اولین بار عازم سفر شده پس از 48 ساعت خسته کننده بدون اینکه استراحتی کند به سمت دریا می رود و بیکینی ای که از نظر دربان و مسول حراست هتل خیلی قدیمی و از مد خارج است و کسی را به سمت خود جلب نخواهد کرد، به سمت اقیانوس میرود تا برای اولین بار پای در آب دریا بگذارد :
"هیچ کس توجه نمی کرد که این اولین تماس ماریا با اقیانوس بود،با جریان آب ها،موج های خروشان و در آن طرف اقیانوس اطلس با ساحل آفریقا و شیرهایش"
و در نهایت مردی سوئیسی که صاحب کاباره ای در ژنو است از او خوشش می آید و تصمیم می گیرد که او را برای کار به سوئیس ببرد . ماریا خوشحال و شاد از اینکه پای در راه خوشبختی نهاده با او همراه می شود اما پس از رسیدن به ژنو می فهمد کار سخت تر از این حرفهاست . باید هر روز هفته برقصد. سعی می کند با این موشوع کنار بیاید. کتاب بخواند.زبان فرانسه یاد می گیرد و درنهایت با شکایتی که از مرد سوئیسی انجام می دهد غرامتی گرفته و تصمیم می گیرد به یک مدل تبدیل شود اما دست تقدیر او را در راه فاحشگی قرار می دهد.
کتاب یازده دقیقه یکی از متفاوت ترین کتاب های کوئیلو است که به نوعب می خواهد بین عشق بازی و عرفان را جمع کند. داستان کتاب روان است به خصوص مطلع کتاب که با هنرمندی تمام آعاز شده است.
شما داستان فاحشه ای را می خوانید که برای بدست آوردن نان و شهرت ترک یار و دیار خود می کند و کار خود را در فاحشه خانه ای به پایان می رساند. اما این پایان خود آغاز داستان دیگری است برای او.
اما خود پائولو کوئلیو هم از موضوع جدید کتاب خود اندکی اضطراب دارد.به طوری که در قسمت تقدیمات کتاب خود می نویسد:
"من واقعا می ترسیدم زیرا رمان تازه من یازده دقیقه به موضوعی می پردازد که خشن ، سخت و شوک آور است."
بریده ها یی از کتاب :
یکی بود یکی نبود یک فاحشه ای بود به نام ماریا …نه یه لحظه صبر کنید «یکی بود یکی نبود»جمله ای است که همه داستان های خوب بچه ها با آن شروع می شود و «فاحشه» کلمه ای است برای بزرگسالان. من چه طور می توانم کتابم را با چنین تناقض آشکاری آغاز کنم؟ اما از آنجایی که ما در هر لحظه از زندگیمان یک پا در افسانه های زیبا می گذاریم و یک پا در جهنم . بگذارید داستان را همین طور شروع کنم.
یکی بود یکی نبود، یک فاحشه ای بود به نام ماریا .
....احساس وظیفه می کنم. خود را مسئول می دانم در مورد موضوعی اظهار نظر کنم که مرا نگران می کند، نه آنچه که همه شما دوست دارید اظهار شود. بعضی از کتابها موجب می شوند که در رویا مستغرق شویم و برخی ، واقعیات را در نظرمان می آورند؛ ولی هیچ کتابی پیدا نمی کنید که شامل مهمترین موضوع برای نویسنده آن نباشد: " شرافت و احساس مسئولیت در قبال آنچه می نویسد". بخشی از مقدمه کتاب
اگر چه هدف من این است که عشق را بفهمم و اگر چه برای من فکر کردن در مورد آدمهایی که قلبم را به آنها داده ام زجرآور است، اما متوجه شده ام آنها که قلب مرا لمس کرده اند از برانگیختن جسم من عاجز بوده اند و آنها که جسم مرا بر انگیختند از لمس قلب من عاجز بودند
همه چیز وقتی مست هستی آسان تر به نظر می رسد، به خصوص اگر بین غریبه ها باشی.
اگر قرار است من به چیزی وفادار باشم اول از همه باید نسبت به خودم وفادار باشم.
رویاها تا لحظه ای لذت بخش هستند که به مرحله عمل نرسند.
ملسون بیشتر نگران اغوا کردن توریست آلمانی بود که بدون هیچ بالاپوشی کنار ساحل آفتاب می گرفت و فکر می کرد که برزیل آزادترین کشور دنیاست(او دقت نکرده بود که در ساحل او تنها زنی ست که سینه هایش را نپوشانده است و همه به سختی به او نگاه می کردند) خیلی سخت بود که ماریا بتواند توجه ملسون رت جلب کند.
هیچ کس نمی داند زندگی برای ما چه ذخیره کرده ، خیلی خوب است که همیشه بدانیم در خروج فوری کجاست.
عشق بدون شک یکی از آن چیزهایی بود که می توانست تمام زندگی یک انسان را تغییر دهد.اما روی دیگر سکه هم بود، چیز دیگری که می توانست تمام راه و هدف یک انسان را تغییر دهد، نا امیدی.
مردم جوری حرف می زنند که انگار همه چیز را می دانند، اکا اگر جرات کنی که یک سوال بپرسی آنها هیچ چیز نمی دانند.
من کشف کردم که چرا یک مرد به خاطر زن ها پول می پردازد: او می خواهد شاد باشد.
درد را دیروز فهمیدی و متوجه شدی که به لذت ختم میشود.امروز هم آن را تجربه کردی و به آرامش رسیدی. بههمین دلیل توصیه میکنم عادت بهچنین چیزی نکنی، چون عادت به زیستن با آن، راحت است و نوعی داروی قوی بهحساب میآید. در طول زندگی با ما همراه میشود. در رنج مخفی است و در خطاهایی که عشق را در آن بهخاطر شکست رویاهایمان مقصر میدانیم، وجود دارد. اگر درد چهره واقعی خود را نشان بدهد، همه را میترساند، ولی زمانی که لباس قربانی را بر تن دارد، اغواگر است.. یا ترسو.. هرچه انسان بکوشد آن را طرد کند، ولی بازهم راهی برای بودن و عشق ورزیدن با آن مییابد و کاری میکند که بخشی از زندگی بهحساب آید.
او یک مرد است، یک هنرمند. باید بفهمد که بزرگترین هدف بشر، درک عشق بهصورت کامل است. باید بفهمد که عشق درون دیگران نیست، بلکه درون خود ماست. ما آن احساس را بیدار میکنیم، ولی برای اینکه بیدار شود، به دیگران نیاز داریم. دنیا تنها زمانی برای ما معنا دارد که بتوانیم کسی را برای شرکت دادن در هیجاناتمان بیابیم.
از دفتر خاطرات یک زن بدکاره:
برای اینکه یک ساعت با مردی بگذرانم، 350 فرانک سوییس میگیرم. در واقع اغراق است. اگر در آوردن لباسها را حساب نکنیم و تظاهر به محبت و صحبت دربارهی مسائل پیش پا افتاده و لباس پوشیدن را، کل این مدت میشود یازده دقیقه رابطهی جنسی.
یازده دقیقه. دنیا دور چیزی میگردد که فقط یازده دقیقه طول میکشد. به خاطر این یازده دقیقه است که در یک روز 24 ساعته (با این فرض که همهی زن و شوهرها هر روز عشقبازی کنند، که مزخرف است و دروغ)، مردم ازدواج میکنند، خانواده تشکیل میدهند، گریهی بچهها را تحمل میکنند، مدام توضیح میدهند که چرا دیر آمدهاند خانه، به صد تا زن دیگر نگاه میکنند با این آرزو که با آنها چرخی دور دریاچهی ژنو بزنند، برای خودشان لباسهای گران میخرند و برای زنهایشان لباسهای گرانتر، به فاحشهها پول میدهند تا جبران کمبودشان را در زندگی زناشوییشان بکنند و نمیدانند این کمبود چیست. همین یازده دقیقه، صنعت عظیم لوازمآرایش، رژیمهای غذایی، باشگاههای ورزشی، پورنوگرافی، قدرت را میگرداند. و وقتی مردها دور هم جمع میشوند، برخلاف تصور زنها، اصلاً راجع به زنها حرف نمیزنند. از کار و پول و ورزش حرف میزنند. یک جای کار تمدن ما ایراد اساسی دارد ...
ای لیا / تیر 91
سکوتی می شکند
خواب خورشید را.
پلکی می نشیند
سحرگاه شرم را.
چشمی
به پشت نگاه پنجره می زند
مردی می آید
زیبا روئی می خندد
خاطره ای میان گیسوان باد
شانه می کند زخم های کهنه را.
ای لیا
خستگی می زند بر پشت در
مردی بی بالاپوش
دستی پر از هوس
لبخندی تنها
خالی از تکرار مکرر آئینه ها
می نشیند کنار خاطره ای دور
که ساعتی پیش
پی یک جرعه نگاه کشیده شد
ای لیا
نامه به کودکی که هرگز زاده نشد
اوریانا فالاچی
ترجمه : یغما گلرویی
انتشارات : دارینوش
سال انتشار : 1382
نامه به کودکی که هرگز زاده نشد داستان زنی است که به صورت نا خواسته از مردی باردار شده است. مرد از زن می خواهد که بچه را سقط کنند ولی زن تصمیم می گیرد که کودک را بزرگ کند و مرد هم از جریان داستان خارج می شود. زن باردار کارمند اداره است و این بارداری بر کارهای روزمره او هم تاثیر گذاشته و علی رغم مقاومت در برابر همه حرف ها برای سقط کودک جایی از داستان تصمیم می گیرد کودک را سقط کند البته نه به صورت عمدی بلکه با توجه نکردن به او :
میترسم! از دستت کلافهاَم! تو فکر میکنی من چیاَم؟ یه جعبه؟ یه صندوق؟ من یه زَنَم، یه انسان! نمیتونم پیچُ مُهرهی مغزمُ شُلُ سفت کنمُجلو کار کردنشُ بگیرم! نمیتونم رو احساسَم خطِ قرمز بِکشمُ جلوی تظاهراتش بایستم! نمیتونم نسبت به شادیُ درد بیتفاوت باشم! به خیلیچیزا واکنش نشون میدَم! تعجّب میکنم، ناراحت میشم... حتّا اگه خودم بخوام هَم نمیتونم مثِ یه ماشینِ آدمْسازی بِشم! تو چهقدر پُرتوقعی! کوچولو! اوّل جسممُ گرفتیُ اونُ از حقوقِ اوّلیش که راه رفتن باشه محروم کردیُ حالا میخوای قلبُ مغزُ روحمم از کار بندازی؟ اونا رُضعیف کردی! قدرتِ فکر کردنُ احساس کردنُ اَزَم دزدیدی! حتّا ضمیر ناخودآگاهَمُ مقصّر میدونی! داری زیاده رَوی میکنیُ این انصاف نیست!کوچولو! اگه میخوای با هم باشیم باید یه سِری شرطا رُ قبول کنی! من یه کاری بَرات میکنم: چاق میشمُ بدنمُ میذارم در اختیارت! امّا روحممالِ خودمه! عکسالعملام مالِ تو نیست! اونا رُ بَردهی تو نمیکنم! تو نباید به چیزایی که دوسشون دارم کاری داشته باشی! الان هَر چی دِلمبخواد ویسکی میخورمُ روزی یه پاکت سیگارُ آتیش به آتیش دود میکنم! دوباره شروع میکنم به کار کردن! از صندوقْچه بودن درمیامُ بازَمبَدَل میشم به یه آدم! آدمی که هَر وقت که دِلِش بخوادُ عشقش بِکشه گریه میکنه، گریه میکنه، گریه میکنه... اَزَت نمیپُرسم که این کارامناراحتت میکنن یا نه! چون دیگه واقعاً از دستِ تو خسته شُدم!
این کتاب از دید یک زن و با نگاه او به جهان پیرامونی نوشته شده و در مقام نقد باید گفت کمی هم احساسات زنانه و در برخی از فرازهای کتاب کاملاَ یکجانبه وارد داستان شده هرچند کلیت داستان مجموعه جالبی از مونوگ زن با کودکی ست که همراه با داستان ذزه ذزه رشد می کند و خواننده را همراه رنج هایی که زن تصویر می کند ،می کشد.
جایی زن برای کودک سه داستان تعریف می کند که در این بین داستان ماگنولیا جالبتر از دو داستان دیگر است:
روزی، روزگاری دختر کوچولویی بود که عاشقِ یه درختِ ماگنولیا بود! ماگنولیا رُ وسطِ باغ کاشته بودنُ دخترک تمومِ روز تماشاش میکرد! از بالادرختُ تماشا میکرد چون تو طبقهی آخرِ خونهیی که کنارِ اون باغ بود زندهگی میکرد! از پنجرهیی درختُ تماشا میکرد که تنها پنجرهی رو بهباغ بود! دخترک خیلی کوچولو بودُ واسه تماشا کردنِ ماگنولیا مجبور بود بالای یه صندلی بِره وُ وقتی مادرش این کارشُ میدید داد میزَد که:
«ـ خُدای من! الان میاُفته! الان میاُفته...»
ماگنولیا بزرگ بودُ شاخههای بُلندی داشت! گُلای دُرُشتش مثِ دستْمالای تمیز تو هوا شکفته بودنُ دستِ کسی بِهِشون نمیرسید تابچینتشون! واسه همین وقتِ کافی داشتن تا پیر بشنُ زَرد بشنُ با صدای خفهیی رو خاک بیاُفتن! ولی دخترک مُدام تو این رؤیا بود که بالاخرهیه نفر میتونه یکی از اون گُلا رُ وقتی هنوز سفیدن بچینه! با همین رؤیا تمومِ روزُ کنارِ پنجره میشِست! بازوهاش رو نَردهها وُ چونهش روبازوهاش! خونهی دیگهیی رو به روی باغ یا دورُ بَرش نبود! فقط یه دیوارِ بُلند دور تا دورِ باغُ گرفته بود که به یه مهتابی ختم میشُد! رو نَردههایمهتابی همیشه لباسای شُسته پهن کرده بودن! وقتی رَختا خُشک میشُدنُ به بادی که از کنارشون رَد میشُد سیلی میزَدَن، یه زَن بیرونمیاومدُ اونا رُ با یه سبد جمع میکردُ میبُرد تو خونه! ولی یه روز اون اومد بیرونُ به جای تماشا کردنِ رَختا مشغولِ تماشا کردنِ ماگنولیا شُد! انگارداشت به چیدنِ یکی از اون گُلا فکر میکرد! چند دقیقه اونجا وایستادُ تو رؤیا فرو رفت! رَختای خُشک همینطور موج بَرمیداشتن! همون موقعسَرِ کلّهی یه مَرد پیدا شُدُ اون زنُ بوسید! اونم جوابِ بوسهشُ دادُ کم کم رو زمین دراز کشیدنُ بعدِ کمی تقلّا کردن با تنِ کوفته خوابشون بُرد!دخترک تعجّب کرد! نمیدونست چرا اون دوتا به جای این که فکری واسه چیدنِ یه گُلِ ماگنولیا بکنن، تو مهتابی خوابشون بُرده! همونجورمنتظر موند تا یه مَردِ دیگه سَر رسید! عصبانی بود! هیچّی نمیگفت ولی میشُد فهمید که عصبانیه! اوّل به مَردِ اوّلی حمله کرد ولی اون از دستشفرار کرد! بعد اُفتاد عقبِ زنِ که سعی میکرد از بینِ رَختا یه راهی باز کنه وُ بره اونوَرِ مهتابی! زَنُ گرفتُ بُلندش کرد ـ طوری که گمون میکردیهیچ وزنی نداره! ـ بعد از مهتابی انداختش پایین رو درختِ ماگنولیا! خیلی طول کشید تا زَن به درختِ ماگنولیا برسه! ولی بالاخره با صداییخَفهتر از صدای زمین اُفتادنِ گُلای خُشک به درختِ ماگنولیا رسید! یه شاخه شکست! همون موقع که شاخه شکست زن یه گُلُ کندُ بعدبیحرکت موند! دخترک مادرشُ صدا زَدُ گفت:
«ـ مامان! یه خانومُ انداختن رو ماگنولیا وُ اونم یه گُل چید!»
مادر خودشُ با عجله رسوندُ فریاد زَد:
«ـ اون زَن مُرده!»
از اون روز به بعد دخترک فهمید که برای چیدنِ هر گُل یه زن باید بمیره!
کتاب پر است از قطعات زیبایی که هر کدام از آنها می توانند به تنهایی کتابی را شامل شوند و به شکل منطقی در بین بقیه داستان کتاب پخش شده اند.
بریده هایی از کتاب :
زندهگی یعنی خستهگی! کوچولو! زندهگی یه جنگه که هر روز تکرار میشه وُ عَوَضِ شادیهاش ـ که تنها قدِ یه پِلک به هم زَدَن دَووم دارن ـ بایدبَهای زیادی بِدی!
هیچّی بدتر از نبودن نیست! بازم میگم از درد نمیترسم! درد با ما به دُنیا میاد، با ما قَد میکشه وُ باهامون اُخت میشه!جوری که حِس میکنیم مثِ دستُ پا همیشه باید باهامون باشه!
راستشُ بخوای من از مَرگ هم نمیترسم! وقتی یه نفر میمیره، معلومه که قبل از اون به دُنیا اومده بوده وُ همچین کسی یه روزی هیچ بوده!
تو دُختری یا پسر؟ دلم میخواد دختر باشیُ یه روز چیزایی که من الان حِس میکنمُ حِس کنی!
مادرم میگه: دختر دُنیا اومدن یه بدبختیهبزرگه! وَ من اصلاً حرفشُ قبول ندارم! وقتی خیلی دِلِش میگیره میگه: آخ! کاش مَرد به دُنیا اومده بودم!
میدونم دُنیای ما با دستِ مَردا وُ برای مَردا ساخته شُده وُ زورگوییُ استبداد تو وجودش ریشههایی قدیمی داره! تو قصّههایی که مَردها برای توجیه کردنِ خودشون ساختن اوّلین موجود یه زَن نیست، یه مَردِ به اسمِ آدم! بعدها سَرُ کلّهی حوّا پیدا میشه تا آدمُ از تنهایی در بیاره وُ بَراش دردسَر دُرُست کنه!
تو نقّاشیایدرُ دیوارِ کلیساها، خُدا، یه پیرهمَردِ ریش سفیدِ نه یه پیرهزنِ مو سفید! تمومِ قهرمانا هَم مَردَن! از پرومته که آتیشُ اختراع کرد گرفته تاایکار که دِلِش میخواس پرواز کنه! ب
ا تمومِ این حرفا حتّا اگه نقشِ یه مُرغِ کرچُبازی کنی، زن بودن خیلی قشنگه! چیزیه که یه شُجاعتِ تموم نَشُدنی میخواد! یه جنگِ که پایون نداره! خیلی باید بجنگی تا بتونی بگی وقتی حوا سیبِ ممنوعه رُو چید گُناه به وجود نیومد، اون روز یه قدرتِ باشکوه متولّد شُد که بِهِشنافرمانی میگن!
خیلی باید بِجنگی تا بتونی بگی تو تنت چیزی به اسمِ عقل وجود داره که دوس داری به صداش گوش بِدی!
اگه تو پسر به دُنیا بیایاَم خوشْحال میشم! شاید حتّا بیشتر از دختر بودنت! اون وقت مزّهی بردهگیُ بعضی از تحقیرا رُ نمیچِشی!
مثلاً اگه پسرباشی کسی تو تاریکی بِهِت تجاوز نمیکنه! لازم نیست صورتِ خوشْگِل داشته باشی تا تو نگاهِ اوّل چشمِ همه رُ بگیری! وقتی با همْسَرِت تورختِخواب خوابیدی لازم نیست هَر چیزیُ تحمّل کنی! کسی به تو نمیگه گُناه اون روزی دُرُس شُد که حوا سیبِ ممنوعُ چید!
کمتَر عذابمیکشی! لازم نیست بِجنگیُ ثابت کنی که میشه خُدا رُ مثِ یه پیرهزنِ مو سفید نقّاشی کرد، نه یه پیرهمَردِ ریشْسفید! میتونی هَر وقت دِلِتخواست شورش کنی! میتونی دوس داشته باشی، بدونِ این که یه شب از خواب بپّریُ حِس کنی داری تو باتلاق فرو میری! میتونی از خودتدفاع کنی بدونِ این که لیچار بشنوی!
اگه پسر باشی باید یه جورِ دیگه از ستمها وُ بردهگیها رُ تحمّل کنی! خیال نکن زندهگی واسه مَردا خیلی آسونه! اگه قَوی باشی یه سِریمسئولیتِ سنگین رو سَرِت آوار میشه! چون ریش داری اگه نوازش بخوای یا گریه کنی همه بِهِت میخندن! بِهِت دستور میدَن تو جنگا آدمبِکشی یا خودت کشته بِشی! چه بخوایُ چه نخوای تو رُ تو ظلمُ سِتَمای عتیقهشون شریک میکنن! ولی شاید واسه تمومِ اینا مَرد بودن یهماجرای دوستداشتنی باشه! دلم میخواد اگه پسر بودی وقتی بزرگ شُدی اون مَردی بشی که من همیشه تو رؤیاهام داشتم! با ضعیفا مهربونُبا ظالما خشن، با کسایی که دوسِش دارن نَرمُ با حاکما، بیرحم! دُشمنِ شُمارهی یکِ کسایی که میگن مسیح پسرِ زنی که به دُنیاش آوُردنیست!
عشق! ولی به نظرِ من عشقخیلی کمتَر از اینه که بَرات گفتم! مثِ یه جور گُرُسنهگیِ که بعدِ سیر شُدن سَرِ دِلِت میمونه وُ حالتُ میگیره! بعدش نوبتِ استفراغه! چرا هیچکسُ هیچ چیز نتونست معنیِ این کلمه رُ به من حالی کنه؟
یه روز پیرهزنی پیشِ کشیش رفت تا از تَهِ دِل اعتراف کنه وُ کشیش بِهِش گفت:
«ـ با شوهرت تو رختِخواب نرو!»
به نظرِ خیلیا گُناهِ واقعیِ یه زنُ مَرد اینه که تو رختِخواب با هَم باشن! اونا میگن واسه گُناه نکردن همین کافیه که بچّهدار نشیم!
دربارهی آزادی زیاد میشنوی! اینجا ما کلمهیی داریم که خیلی بیشتر ازکلمهی عشق به لَجَن کشیده شُده! مَرداییُ میبینی که واسه آزادی تیکه پاره شُدنُ شکنجه وُ حتّا مَرگُ به جون خریدن! امیدوارم تو یکی از اونابِشی! با این همه وقتی واسه همون آزادی، بند از بندت جُدا کنن، میفهمی که اصلاً وجود نداره! حداقل اونجوری که تو دوست داری وجود نداره!مثِ یه رؤیا، یا یه خیال که از فکرای قبلِ تولّدت دُرُس شُده! از اون زمان که آزاد بودی، چون تنها بودی! توی شکمِ من زندونی شُدی! جاتتاریکُ تَنگه وُ تا بیست هفته دیگه هم باید تو تاریکی بمونی! امّا تو این جای تنگ، تو این تاریکی، اونقدر آزادی که تو این دنیای بیرحمدیگه هیچ وقت همچین آزادییی رُ به دست نمیاری! ...
یه زَنُ یه مَرد با هم آشنا میشن، از همدیگه خوششون میاد، همدیگه رُ میخوان،شایداَم عاشقِ هم بِشن... بعدِ چن وقت همدیگه رُ دوس ندارنُ از هم خوششون نمیادُ آرزو میکنن که کاش با هم آشنا نَشُده بودن! چیزی کهدنبالش میگشتمُ پیدا کرده بودم: بچّه! عشقی که بینِ زَنُ مَرده مثلِ بهارُ پاییزه! وقتی عشق به دنیا میاد، بهار پُرِ برگای سبزه، ولی وقتی میمیرهچیزی به جُز برگای زردُ خُشک پُشتِ سَرش باقی نمیذاره!
میگن آبی سمبُلِ پسره! حالادیگه اون به رنگ هَم فکر میکنه وُ دوست داره تو پسر باشی! پسر به دنیا اومدن از نظرِ اون یه امتیازه! یه جور بَرتری! بیچاره تقصیری نداره!همیشه همینا رُ به گوشش خوندن که خُدا یه پیرهمَردِ ریش سفیده وُ مریم یه جابچّهییِ بیخاصیت بیشتر نبوده وُ بدونِ یوسف حتّا نمیتونستهیه آخور واسه به دنیا آوُردنِ مسیح پیدا کنه! حتّا تو افسانهها، آتیشُ پرومته روشن کرده!
آدم تا وقتی میتونه محترم باشه که به کسای دیگه احترام بذاره! اعتقاد داشتن آدم به خودش، باعث میشه دیگرونَم به اونمعتقد بِشن!
خطّی کهزِرنگُ احمقُ از هم جُدا میکنه گاهی اونقدر نازُکه که دیده نمیشه! واسه همین چه مَرد باشی، چه زَن، وقتی که خطی در کار نباشه این دوتاچیز با هم قاطی میشه! مثِ عشقُ نفرت، زندهگیُ مَرگ...
کاش معمّای بودن یا نبودن با این یا اون قانون حل میشُدُ هَر کسی واسه خودش یه راهِ حل پیدا نمیکرد! کاش پیدا کردنِ یه حقیقت، حقیقتایضدِ اون حقیقتُ پیش نمیآوُرد! کاش تمومِ حقیقتا دُرُست نبودن! هدفِ محاکمهها وُ دعواهای اونا چیه؟ میخوان به همه حالی کنن که چهچیزی دُرُسته وُ چه چیزی نه؟ میخوان عدالتُ به همه نشون بِدن؟ تو حق داشتی! کوچولو! حقیقت همه جا هست! وجدانِ هَر کسی از هزارونوُجدانِ جورواجور دُرُست شُده! من همون دکترمُ همون خانم دکترُ همون رییسُ همون دوستُ همون پدرُ مادر! من، تواَم! من همون چیزیاَم کهتَک تَکِ شُما بِهِم گفتین!
ای لیا.