زن دست می اندازد به گوشه چشم مرد و پایش را میگذارد روی بینی مرد، می پرد روی میز، آرام پایش را میگذارد روی صندلی،سارافون گل دار کوتاهش را تکانی میدهد و می نشیند روی صندلی روبروی مرد. سیگار را از دست مرد میگیرد و پکی میزند و فوت میکند به سمت شانه راستش و میگوید : "من اینطوری نمیتونم ادامه بدم، این شخصیتی که واسه من ساختی رو دوست ندارم!"
دوباره پک میگیرد از سیگار. مرد کمی نگاه میکند و دست می برد داخل کشو و بعد بیرون میکشد ... بنگ!
مرد دست میگرداند و زیر بغل های زن را میگیرد و میکشد به سمت دری در گوشه اتاق، زن را میاندازد داخل اتاق، روی بقبه جسدها!
برمیگردد و کاغذهارا مچاله میکند. پرت میکند توی سطل. به سطح سفید کاغذ زیر دستش نگاه میکند. سربالا می آورد. به در گوشه اتاق خیره میشود.
+ داستانک
عاشقی، در نوشتار و گفتار یک چیز است، در عمل چیز دیگری.
گاه طعم یک بوسه در واقعیت اثرش بیشتر از هزاران هم آغوشی و هم خوابگی در نوشتار و گفتار است.
+ از میان همینطوری های روزانه
نگاهش نمیکنم، ایستاده است کنار دستگاه اِی تی ام، من هم توی صف منتظر، تا پولی را منتقل کنم. عادت به نگاه کردن ندارم، تا زمانی که مخاطب کسی نباشم یا کسی را مخاطب نکرده باشم نگاه نمیکنم. حین رانندگی هم همین عادت را دارم، سرک نمیکشم توی ماشین ها. توی خیابان هم پیاده باشم اغلب اوقات نگاه نمیکنم، مگر اینکه حس کنم طرف مقابل از یک لبخند ناگهانی توی خیابان دل زده و منزجر نشود که آنهم تا بحال دو سه باری بیشتر رخ نداده. زن، از آن قیافه هائیست که عده ای توی خیابان با چشم زنده زنده می خورندشان، تا شده نگاهشان میکنند، لابد خود زن هم دوست دارد!
چندباری جابجا میشود، از سمت راست می آید سمت چپ می ایستد. نوبت من میشود، کارم را انجام میدهم، برمیگردم که بروم صدا میکند :" آقا فندک دارید؟" برنمیگردم و در همان حال رفتن می گویم :"نه!"
+ از میان همینطوری های روزانه
دوست کیست؟
شخص عجیبی نیست، با دیدنش حالت خوب میشود، حتی اگر سالها ندیده باشی اش، با خنده اش، دلت میخندد حتی اگر فقط خنده اش را از پس عکس دیده باشی. دوستی با هزاران سال معاشرت ممکن است رخ ندهد و گاهی فقط با یک رودرروئی و مرور خاطرات خودش را تحمیل میکند.
قرار نیست کار خاصی کرده باشد، میتواند در همین فضای مجازی باشد و حالت را خوب کند. دوستی یعنی احساست خوب شود وقتی احساس کنی هنوز احساسش در رگ های زمان جاریست.
باشیم که بودنمان برای برخی همین حس را دارد، حس "دوست" بودن.
+ از میان همیطنوری های روزانه
شب مانده بودیم در جاده، برف سنگین بود. صبح که بیدار شدیم، جاده رفته بود، برف را هم با خود برده بود!
+ داستانک
تا بخودت بیائی
ای لیا
مباحثه ی کلامی(تئوریک/دیالکتیک) :
+ تو خیلی خری؟
- چی فکر کردی من از تو هم خرترم!
مباحثه رفتاری (عملی) :
+ شترق!
- شترررررررررررررررررق!
نتیجه گیری: از کوزه همان تراود که در اوست ... گردکان بر گنبد نایستد و تربیت هم بر نااهل.
به کوچه حسادت می کنم
که بوی تو
هر روز می ریزد در آغوش خیالش
می نشیند روی گونه های دیوارش
و می بوسد رد قدم های تورا ، بوی تورا ...
ای لیا
زندگی بی امان پیش می رود
منتظر نمی ماند که دست به دستش دهی
روان است ، جریان دارد
سیال است و تو را در خودش غرق می کند
به اعماق می کشد و از روی جسدت عبور می کن
زندگی همین است ، بی رحم ...
و ببخشید اگر اول زندگی ننوشته :
کمربندها را ببندید ، این ماشین ایربگ ندارد!
دوست داشتن همین نگاهست ،
همین یک لحظه بودن ها
همین در دهان گس پائیز ها کردن ها
همین خوردن تکه نانی در ایستگاه تنهایی ها
همین رد شدن از روی پل خاطره ها
همین یک بند دوستت دارم ها
همین رها شدن در حوض بی خیالی ها
همین نپرسیده بوسیده شدن ها
همین گذر از پشت شب تاریک کوچه ی قاصدک ها
همین ریختن ماهی به میان تنگ تردیدها
همین بوسیده شدن یکباره ی دوستی ها
زندگی همین است
جایی معطل همین یک آغوش بی منت
یک بوسیده شدن بی عادت
یک دوستت دارم بی علت
باور کن
زندگی همین دوست داشتن است.
ای لیا
رودسر - تابستان 1380(با کمی تغییر)