بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

512


سینه بند بگشای،


رها کن رایحه زیستن را ...



ای لیا



511


از شور و حال جهان


ما را به قدر طعم گیسویت بس!



ای لیا



510 - عاشقم من، عاشقی بی قرارم ...


دست میکنم در خاطرات. آن روز خاص را بیرون میکشم. پرت میکنم روی کاناپه. آنروزها هنوز سیگار میکشیدم. باران هم می بارد. 

از ته خیابان می آید. چتر ندارد. مثل همیشه، مثل خودم، شبیه همه ی ادمهایی که چتر ندارند. چشمهایش جای خاصی را دنبال نمیکند. انگار که دارد قدمهایش را میشمارد چشمهایش روی زمین است. می آید نزدیکتر، از درون من رد میشود. کشیده میشوم، شبیه کسی که در محدوده موج انفجار قرار دارد، دستهایم به سمت جلو و پاهایم روی هوا، سیگار از دستم رها شده است، قطرات باران میخورد روی رگه های دود سیگار، چشمهایم بسته است...


صدای زنگ خانه می آید، کسی پشت آیفون می گوید: عاشقم من، عاشقی بی قرارم ...



+ از میان همینطوری های روزانه



509


در هر جابجایی بخشی از خودمان را جا میگذاریم و در هر خانه تکانی بخشی از خودمان را دور میریزیم. سخت نگیریم ... زندگی جا گذاشتنها و دور ریختن هاست. تازه باشیم همیشه. عادت هایمان تکراری نشوند.



+ از میان همینطوری های روزانه



508


تجربه من میگه تو رابطه باید یکی سنگ باشه یکی گِل . هرچندوقت یکبار هم جاهاشونو عوض کنن. اگر همدیگرو دوست دارید تو دوست داشتن خست به خرج ندید. دنبال مقصر تو جریانات و وقایع نگردید. اینکه ممکنه با انعطاف شما طرف پررو بشه. اینکه چرا من برم جلو اون بیاد!! اگر رابطه ای که توش میرید ارزش داره باید فداکاری هم کنید. تحمل کنید. بسازیدش ... 

اون چیزی که خودم درک کردم رو نمیدونم چطور توضیح بدم چون خیلی هاتون درک نمیکنید. هرچند برای برخی توضیح دادم. بگذریم.



507


نامبرده هرکاری میکرد هی نمیشد!




506 - عشق چیست؟


عشق راه رفتن روی ابرها نیست. عشق راه رفتن زیر ابرهاست. روی آسفالت خیابان. کشیده خوردن از واقعیت های زندگی و پا پس نذاشتن. عاشقی ادعا نیست، عاشقی تو انتزاع به وجود میاد و تو عمل و در سختی ها حقیقت پیدا میکنه.



+ از میان همینطوری های روزانه



505


گاه برجانی، هرچند تا ابد در جانی ...


ای لیا



504


زن به مرد می گوید: اگه با من ازدواج نمیکردی هیچ پُخی نمیشدی، من آدمت کردم!


سطح زندگی خانوادگی زن و مرد تفاوت فاحشی دارد، زن از طبقه متمول و مرد از طبقه متوسط. زن لای زرورق بزرگ شده است و مرد گاهی در شداید روزگار گرفتار. مرد می گوید: تو دلم موند بهم بگه دوستت دارم!

وقتی میبیند تعجب کرده ام می گوید: حتی برای اشتباهاتش نیازی به عذرخواهی هم نمیبینه. دیگه نمیخوام ادامه بدم، چندروزی هم هست خونه جدا گرفتم ولی میگه بهم علاقه داره اما نمیخواد ابراز کنه!

اینکه چه کسی راست میگوید نمیدانم ولی این را میدانم که فقط عشق راهگشای سختی های زندگی مشترک نیست. زندگی مشترک الزامات خاص خودش را می طلبد.




+ از میان همینطوری های روزانه



503 - عروس بی سر


نصیر یک بند فحش می داد. از جلوی در باغ دیگه دنبالمون نکرد. از همونجا از خجالت همه ی اعضای مونث فامیلمون در اومد. یکی از حسن های مرد بودن بودن همینه. نهایتن می خواد به ماتحتت گیر بده. به جای دیگه ات کاری نداره.


نصیر توی باغِ نزدیک گمرک زندگی می کرد. باغ هم که نه چند تا دارو درخت مثل خود نصیر عنقریب رو به موت. نصیر برای راننده کامیونایی که بار می آوردن و می خواستن یه شبی رو هم تنها نباشن خانم جور می کرد. مسعود می گفت : "این جاکشی به این پیرمرد خیلی میاد ... ثواب هم می کنه به خلق خدا داره خدمت می کنه".


راننده های ترک و بلغار هم براش مشروب و مجله هایی که توش پر بود از این زنای لخت ، می آوردن. چندباری تو اتاق نصیر رو دید زده بودم. یه عکسی زده بود به دیوار سرتا پا لخت. بار اول چشم گرفتم . ننه صدیقه می گفت : "اینا بنده های شیطونن. می خوان با اینکار خلق خدارو از راه بدر کنن" . ولی برای بار دوم دیگه چشم نمی گرفتم خیره می شدم . فکر می کردم به اینکه یک روزی با همچین لعبتی عروسی کنم.


چند روز پیش اسکندر ازم خواست برم تو باغ نصیر و یه دونه از اون شیشه های مشروبش را براش بیارم. آدرس رو هم می داد که رو شیشه چی نوشته. بهش می گفتن ویسکی.


به مسعود گفتم. قبول نمی کرد. بهش گفتم :چند تا مجله و عکس هم واسه خودمون بر می داریم. مسعود بیشتر از گیر افتادن می ترسید. اونم یکی مثل نصیر که علاوه بر این کار می گفتن چند تا بچه رو هم سرو ته کرده. مسعود گفت :" این نصیر بگیرتمون دیگه اختیار ماتحتمون با خودمون نیست."


نزدیکای صبح رفتیم . اونی که اسکندر می خواست نبود ، چند تایی شبیه پیدا کردم گذاشتم تو ساک.اما مجله هارو پیدا نکردم . چند تا صندوق رو هم جابجا کردم چیزی توش نبود. به مسعود گفتم برگردیم . از جلو اتاق نصیر باید رد می شدیم.نصیر دمر خوابیده بود . نگاهم به دیوار بود .حیفم اومد عروس آینده ام روی دیوار نصیر بمونه و نصیر هم فکرای ناجور دربارش بکنه.


آروم از گوشه دیوار رفتم تو اتاق. دو تا از پونزارو در آوردم پونز سوم تو دستم بود که احساس کردم یکی پامو گرفته ، برشگتم همونطور دمرو خوابیده پام رو گرفته بود. پشتم یخ کرد. کارم تموم بود. نگاهی به زن تو عکس کردم . لبخندی به لب داشت و دست به کمر . کفشای پاشنه بلند قرمزی هم به پاش بود. موهای بلند تا بالا گودی کمرش.


دست انداختم از روی سینه زن تو عکس . گرفتم و کشیدم و لگدی هم به صورت نصیر زدم . صدای پاره شدن عکس و داد و بیداد نصیر نذاشت بفهمم که عروسم با اون لبخند زیباش حالا فقط از سینه به پائینش دست من بود و سرش با لبخند روی همون یه پونز جا مونده بود!


 


+ بخشی از یک داستان کوتاه

سال 1389

502


میان خطوط نامه ای


ورق می خورَد ،


و فکر می کند به روزی که


آغوشی بود


صدای قلبی را روی سینه ای می شنید.


و دستی که بین موهایش 


نوازش می شد


بوسه می شد


خنده می شد،


و گاهی درد می شد ،


می ریخت روی خیال نازک ذهنی خام.




ای لیا



501


کم کم دارد یادم می رود


که روسری تو کجا جا مانده است


جایی بین مرز شالیزارهای کودکی و خیال


جایی که پسری بر پشت باران می نشست


می ریخت روی صورت سبز شالیزار .


زنی خاطره نشا می کرد 


دختری بر پوست خورشید


روغن ِ داستانی نانوشته می مالید.



راهی می رفت


بین همه ی خواب درخت


میان تنهایی شالیزاری


روی نگاه سبز شاخه ای 


وامانده از لمس تن تو.


بوی چشمانت 


لابلای این ازدحام


میان این همه کودکی


می رسید گاه به گاه


مست می شد


کودک درون ، فکر می کرد


به ساعتی که سینه ات بوی انتظار می داد ...



روسری تو


بین بوی این همه خاطره پنهان است


بین این همه آبی ِ منتظر در ایستگاه زمین


بین این همه سبزی ِ نشسته در راهروی بیمارستان خلقت


و من نمی دانم که چه کسی بوی تو را


در ششیه عطری ریخته است


که آویزان است از بند رختی


که روی آن خورشید را خشک می کرد


مادری که سالها پیش


روسری تو را بافته است.




ای لیا

رشت - تابستان 80 (بدون تغییر ... هرچند می توانست با تغییرات امروزی بهتر شود ولی حس مطلب عوض می شد)



500


کار شاعر همین است


جامه از تن کلمات بزداید ...



ای لیا



499 - جنوب تنت!


باد از سمت شمال گیسوانت میوزد


از شمال شرق تنت


به جنوب غرب تنت


دست برده است باد


در گندمزاری از طعم خیال


در پس بلندی های سینه ات


من وامانده ام


من ...


من در جنوب تنت 


در میانه ی نبردی ناگزیر


آخرین گلوله را هم شلیک میکنم


تشنه به انتظار


اسیر شاید ...


باد هنوز از سمت شمال گیسوانت میوزد.



ای لیا



498 - تکیه گاه


+ منم حق دارم خسته بشم؟


- نه!


+ ای بابا! چرا خب؟


- تکیه گاه نباس خسته بشه!


‎smile emoticon‎

و تکیه گاه علی رغم رسیدن به خستگی و از هم گسستگی و از هم پاره شدگی! هنوز دارد ادامه میدهد!