بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

527


زن و مرد توی تاکسی دعوایشان میشود، راننده می گوید : صلوات بفرستید، مردی که در صندلی جلو نشسته است صلوات می فرستد، همه به اون نگاه میکنند، میزنند زیر خنده، تاکسی پشت چراغ می ایستد، کسی حرف نمیزند!



+ از میان همینطوری های روزانه



526 - ناز ...


ما را به ناز تو نیاز افتاده است، ناز باز مدار ...


ای لیا



525


امروز توی خیابان می آمدی، ...


بویت را می گویم!



+ از میان همینطوری های روزانه



524


آمده است،

 

عطرت


زودتر از بوی نگاهت!



ای لیا





523 - اتوبوسرانی تهرانو حومه نوشت!


معمولن اینطور است. تاکسی که پر شد، راننده که دنده را چاق کرد، توی ترافیک که حل شد، نگاهی تو آینه میکند ، به اطرافش نگاه میکند، اولین کسی که گارد دفاعی اش پایین بود و توانست تو چشمش زل برند را گیر می آورد و تا ته مسیر مغزش را توی همزن هم میزند و درنهایت وقت پیاده شدن یک ساندویچ مغز میدهد دستش. توی اتوبوس این اتفاق جور دیگری می افتد. یکی کنارت می نشیند و اگر حس کند که ناشی هستی شروع میکند به تفت دادن. از ارتباط کاهش قیمت جهانی نفت با لابی صهیونیسم بگیر و بیا تا چندتایی فحش خوارمادر به بالا و پایین مملکت و در نهایت هم اگر ببیند هنوز حس و حال داری و رمقی میزند به صحرای کربلا!


دیروز در مسیر یک ساعت و ربعی یکی از همینها با اینکه میدید دارم چرت میزنم یک دور مارا سوار چرخ و فلک دریای سیاست خودش کرد و در نهایت هم گفت: شما انگار گوش نمیدی! 


گوش که هیچ، بیهوش بودم!




+ از میان همینطوری های روزانه



522


عطر موهایت در باد


طعم چشمانت در یاد


برگ خاطره ای ورق میخورد.



ای لیا



521


بهار برای من

شالیزار گیسوان توست

که میشود در میان تارهایش

نفسی تازه کرد.


ای لیا



520 - بهار


بهار را دوست دارم، فصلش را عرض میکنم. کلن مزاج گرمی دارم. به سمت گرما که برویم حالم بهتر میشود. نور که در فضا بیشتر شد، روزها بلندتر شدند، آرام آرام که زندگی دوباره میدود زیر پوست شهر، راه رفتن حس بهتری میدهد. عصرهای خیابان های خلوت تهران، همان محدوده های اداری شهر، پیاده روی و غرق شدن در ته مانده جذابیت های زندگی دنیوی ...

این را دوست دارم، بهار را دوست دارم. فصلش را عرض میکنم.


+ از میان همینطوری های زندگی



519


می گفت : کاش بشه مثل تو بی خیال بود، هروقت تو صورتت نگاه میکنم میگم این علی بی غمه! میشه آدم اینقدر بدون استرس، بدون احساس، بی رگ؟!


بعد می خندید... همکار بودیم، پارسال توی همان اتوبوسی که از تهران میرفت اصفهان جزغاله شد، همان اتوبوسی که اتوبوسی از یزد از آنطرف می آمد و آمد رویشان! ساعت هشت و نیم صبحش هم من از همانجا رد شده بودم، میرفتم دلیجان، ماموریت. خبر نداشتم! بی خیال بودم لابد ...


+ از میان همینطوری های روزانه



518 - من ایستاده ام بر گونه خیال!


ایستاده ام گوشه اتاقش، خواب است. روی پهلو و شکم خوابیده است. موهایش پچیده در هم، نور باریکی از بین پرده میخزد روی صورتش. صورتش را فشار میدهد روی بالش. پتو را جمع میکند بین پاهایش، برمیگردد طرف من، چشمهای نیمه بازش را میدوزد به در. جایی که من تکیه داده ام. نگاهش میکنم. لبخندی میدود روی لبهایم. می نشینم کنارش. لبه تخت. دست می کشم روی گونه هایش، خودش را جمع میکند، پتو را توی سینه اش مچاله میکند، میخندد، چشمهایش هم میخندد ... آرام آرام برمیخیزد. خودش را میکشد، چشمها را می مالد ، مینشیند کناره تخت. دست میکند زیر موهایش و بالا می آورد. گردن باریکش پیدا میشود. بلند میشود. تاپ را از تنش بیرون میکشد، چشمها را میبندم، شلوارک را هم درآورده لابد. صدای ریزش باریکه آب می آید. منتظر میمانم تا طعم موهای خیسش را بگیرم در آغوش، من ایستاده ام بر گونه خیال!



+ از میان همینطوری های روزانه



517


تو زن باش،


من تمام سعیم را خواهم کرد به وسعت تمام رنجهایت مرد باشم،


هرچند، کاریست سخت!



516


جهان تلخ است


به اندازه افتادن گردن باریک کودکی تشنه 


در صحرای کالاهاری


روی پستان خشکیده مادرش


همینقدر تلخ


شبیه تن فروشی اجباری کودکی


بر سر چهارراه انسانیت.



ای لیا



515 - یک از خواب بریده در پی یک از خواب گریخته!


خواب را دوست دارم، دیدن تورا در خواب بیشتر دوست میدارم، عجالتن هرکجایی که رفته ای یک سر به خواب ما بزن. زیاده عرضی نیست. تنت سلامت ...



514


زن باش،


مرد باش،


سعی کن انسان هم باشی!



513 - اتوبوسرانی تهرانوحومه نوشت!


بهترین صندلی از نظر من در اتوبوس ردیف دوم از درب پشتی اتوبوس است. جای دنجی ست. معمولن ردیف پشتی را چون نزدیک به قسمت خانمهاست زوجی پر میکنند. دختر و پسر جوانی که همین نیم ساعت یک ساعت را هم نمیخواهند جدا از هم باشند و دوست دارند تنگ هم چسبیده باشند. ترشح هورمونها اول رابطه نظم خاصی ندارد!

می نشینم گوشه صندلی، سرم را تکیه میدهم به شیشه. خواب و بیدارم. دختر از پسر می پرسد : اگر یه روز بفهمی بهت دروغ گفتم چی میگی؟

پسر فکر نکرده می گوید: نمیدونم. تو اون لحظه نمیدونم ممکنه چه حالی بشم یا موضوع از لحاظ اهمیت تو چه رده ای از اهمیت قرار داره!

دختر اصرار دارد پسر حتمن جوابی بدهد. پسر همان مطلب را دوباره تکرار میکند. دختر انگار دلسرد شده باشد ادامه نمیدهد. حرفی نمیزنند. سرم را گذاشته ام کنار شیشه، چشمهایم گرم خواب است صدای زنگ موبایل می آید. چند زنگ میخورد و قطع میشود. پسر می پرسد : کی بود؟

"هیشکی!"

"هیشکی که زنگ نمیزنه!"

دختر جوابی نمیدهد. قبل از تقاطع کارگر دختر میگوید : من پیاده میشم. زنگ میزنم بهت. 

پسر اصرار دارد همراه دختر پیاده شود. دختر قبول نمیکند. دختر پیاده میشود انگار. اتوبوس که حرکت میکند پسر میرود به سمت راننده. قبل از چراغ تقاطع به راننده اصرار میکند پیاده شود. پیاده میشود. میدود به سمت مسیر خلاف جهتی که اتوبوس میرود.



+ از میان همینطوری های روزانه