بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

497


گاه آدمی 


در هیاهوی "دوستت دارم" ها 


جان میدهد!



ای لیا



496 - مردی با پیژامه راه راه!


به زن اول پیغام میدهد، برای زن دوم بوسه ای میفرستد، زن سوم را در رستوران ملاقات میکند، زن چهارم را در راه برگشت از رستوران به کافه می برد، زن پنجم را از دسترس خارج میکند، زن ششم را ...

شب پیژامه راه راهش را می پوشد و می نشیند پشت مانیتور، لیوان چای را برمیدارد و به قربان صدقه رفتنها نگاه مکیند! دست میکند کلاه گیس را از روی سرش برمیدارد، کله ی بی مو را می خاراند!


زن پنجم سعی میکند تماس بگیرد :" مشترک موردنظر در دسترس نمی باشد! نو ریسپانس ..."



+ داستانک



495 - مردی با اسب سفید بالدار!


مردی که قرار بود با اسب سفید بیاید متاسفانه رفت زیر تریلی!


علی الحساب از بین همونائی که خوابوندی تو خیارشور یکی رو بکش بیرون و یه گوشه چشمی نشونش بده بدبخت بیچاره رو!!



494


زن عاشق شد


برداشت 


همه ی رشته های عادت را سوزاند!



ای لیا



493 - به بهانه سی و چندسالگی یک دوست


پس از یک پیاده روی طولانی، میرسی به یک نهر آب، زیر سایه درخت کنار نهر دراز میکشی. پاهایت را فرو میکنی در آب. خنکی از روی سنگ ریزه های داخل آب میدود و می آید بالاتر و میرسد به قفسه سینه ات و کم کم می نشیند روی گونه هایت. 

لبخندی نمیدانم از کجا پیدایش میشود و خودش را آویزان لبهایت میکند. باریکه های نور از لابلای شاخ و برگ درخت میزند روی صورتت. دست را حایل صورت میکنی، احساسی ترش و شیرین میریزد زیر پوست صورتت. خنکی و گرمی توامان. چشمهایت در خمارآلودی چشمان رقاصه ای پس از یک شب طولانی غرق میشود. خواب تو را در بین بازوانش حل میکند ...

یک زن سی و چندساله حسی شبیه این خلسه آمیخته با لذتی ژرف را در خود دارد. دیدنش همینقدر جذابیت دارد. همینقدر راحت آلود است. همینقدر نرم. همینقدر سبک. همینقدر رها در آغوش خیال ...



+ از میان همینطوری های روزانه



492


تو را دوست دارم


به عادتهایمان قسم!



ای لیا



491 - نوشتن برای نوشتن!


برای نوشتن باید ابتدا اولین کلمه را نوشت!


از من حقیر می پرسند چطور میشود نوشت؟ من هم اینطرف و آنطرف را نگاه میکنم و می گویم: با منی؟ بعد که مطمئن شدم کسی غیر از من آنجا نیست بالاجبار پاسخ میدهم:


برای نوشتن، باید شروع به نوشتن کرد، همراه خواندن! یعنی برای بدست آوردن دایره لغات وسیع باید خواند، از همه مدل رمان و داستان و مطلب جدی. مقالات انتقادی و ... ترجیح خودم بیشتر داستانهای کوتاه ایرانی ست. ترجمه ها معمولن عقیم از کار در می آیند. چون بیشتر مترجمان آشنائی با نحوه نگارش و دایره لغات ندارند. بنویسید و بنویسید، نوشتن شاید استعداد باشد و شاید هم نه ولی با تمرین هرچیزی بدست خواهد آمد! 


من خیلی پرروتر از این بودم که از قضاوت آدمها خجالت بکشم، پس نوشتم، نوشتم، نوشتم و شما دوستان هم لطف دارید که فکر میکنید خوب می نویسم. از قضاوت آدمها نترسید، قرار نیست وداع با اسلحه همینگوی بنویسید همین که افکارتون رو بیارید رو کاغذ یا مانیتور کفایت میکنه.


پس برای نوشتن اول قدم آن است که شروع به نوشتن کنی و همراهش هم خواندن زیاد را رها نکنی، از اینکه کسی هم بگوید : این مزخرفه یا دیس ایز بولشت! نگران نشید که اگر هم نوشتتون واقعن در حد بولشت باشه باز همین که نوشتید قابل تقدیره ، یعنی می تونید ادامه بدید.


پس بنویسید و بنویسید و بنویسید ... نوشتن به ما هو نوشتن ارزش دارد!



490


در خیابان 


لابلای طعم هایی که دهان به دهان می چرخند،


طعم گیسوی تو را 


فقط


بر لب های باد میشود بویید!




ای لیا



489


اصل زندگی همانیست که در رویاهایت رخ میدهد ... 


جایی در مدار چهل و نمیدانم چند درجه جنوب غربی!




ای لیا



488 - جوگندمی!


ایشان در ادامه فرمودند:


البته که جذابیت در مردان ذاتی ست!


مخصوصن اونایی که موی جوگندمی و ته ریش جوگندمی دارن!


خلاصه اینکه آتلیه و فوتوشاپ هم نیاز ندارن ...



487 - سایز هفتادوپنج!


همسایه آنقدر بر همسایه حق دارد که ممکن است لباس زیر نمره هفتادو پنج صورتی رنگش را باد بیاورد و بیاندازد توی حیاط شما!


این باد چه خاطراتی را که در دل خود نهان ندارد ...هیهات!



486


اندکی از تو،


اندکی از خیال،


بیدار نشوم ...



ای لیا



485 - آغوش خیالی


- نمیشود کسی را خیالی در آغوش گرفت.


+ بستگی دارد اینطور حس آدم تغییر کند یا نه. اگر تغییر کند چه باک. حال خوب گاهی در خیال حادث میشود. گاه در آغوشی خیالی. گاه در مرز باریک خیال و واقعیت...




+ از میان همینطوری های روزانه



484 - زن


زن 


احساسی ست


به باریکی خیال


به پهنای زندگی ...



ای لیا



483 - اتویوسرانی تهرانوحومه نوشت!


پس از سالها محل کارم از حوالی ونک به حوالی هفت تیر تغییر یافت و امکان بردن ماشبن هم نامیسر به داخل طرح! بالاجبار اتوبوس سوار شده ام. بعد از این هرازگاهی چیز جالبی رخ بدهد مینویسم این را علی الحساب داشته باشید.

پس از کلی پیاده روی رسیده ام ایستگاه اتوبوس های آریاشهر، حس خوبی دارد نشستن روی صندلی و دراز کردن پاها زیر صندلی جلویی و تکیه دادن سر به پشتی صندلی و ... چند دقیقه نمیشود. قسمت خانمها پر میشود. مردی کنار من می نشیند و می گوید: اگه امکانش هست اون صندلی جلویی بشینید من و خواهرم با هم بشینیم.
بلند میشوم، از نظر من بدترین صندلی اتوبوس است. همانی که باید روی چرخ جلو و رو به دو مسافر دیگر بنشینم. می نشینم. اتوبوس از ایستگاه خارج میشود کمی جلوتر نگه میدارد. کسی بالا آمده. پشتم به در است. نمیبینم. از کنار من که رد میشود می بینم پیرمردی ست. پیرمرد نای ایستادن ندارد. روی ویبره است! ناگهان هنه اتوبوس به خوابی ابدی فرو میروند. آنهایی هم که خواب نیستند یک جورهایی سرشان توی چیزیست. پیرمرد تبدیل به شی نامریی میشود، نگاه میکند عن قریب از هم خواهد پاشید. پاهایم ذوق ذوق میکند. جهنم!بلند میشوم. پیرمرد انگار که سرطان پروستاتش درمان شده گل از گلش میشکفد و بعد از یک تعارف دم دستی می نشیند. 
من هم ایستاده ام! آویزان از میله، سرم را میگذارم روی بازویم! پاهایم درد میکند ...


+ از میان همینطوری های روزانه