گفت شما مردها کل نگر هستید. مثلن یک زن را میبینید و میگویید خوش هیکل است، زیباست، اما ما زنها جزءنگر هستیم، هزار تعریف زیبا از یک مرد دوست داشتنی داریم، مثلن همین موهای دست مردی که دوستش داری، دست بکشی روی بازویش، آرنجش، ساعدش، موهای زبر دستش را زیر پوست انگشتانت حس کنی، شیرینی بودنش بدود میان لبهایت ...
+ از میان همینطوری های روزانه
میدانی بوسه چطور خلق شد؟
مرد خوابیده بود، زن بالای سر مرد نشسته بود و غرق در توهمات عاشقانه بود، زن خم شد روی صورت مرد تا صدای نفسهای مرد را بشنود، مرد کابوس میدیده لابد از خواب میپرد، لبهایشان میخورد به هم، خوششان می آید ادامه میدهند، همینقدر در پیت!
+ از تقریرات من و عباس معروفی!
متاسفانه داستان زیر واقعی ست :
زن به خاطر حق طلاقی که داشته چهارده سال قبل از مرد جدا میشود، مرد هم کاری از دستش بر نمی آمده، زن پیشنهاد میدهد به خاطر اینکه دو فرزندشان که درسنین کودکی بوده اند دچار اختلال فکری و روحی نشوند زن و مرد صیغه نامحدود داشته باشند و در یک خانه با هم زندگی کنند و هروقت هم زن خواست صیغه فسخ شود. مرد میپذیرد و در این مدت هم سعی میکند با خرید خانه به نام زن و طلا و جواهرات زن را راضی کند که دوباره با او ازدواج کند. بچه ها بزرگ میشوند، یک روز مرد برمیگردد خانه و میبیند خانه خالی ست. گاوصندوق را هم خالی کرده اند. بعد که پیگیر میشود میفهمد زن رفته است همان خانه ای که مرد به نامش کرده و همه چیز را هم برده است، از منقول و غیر منقول! مرد هرکاری میکند دستش به جایی بند نمیشود، سعی دارد مسالمت آمیز مساله را حل و فصل کند، دو سال بعد از رفتن زن از خانه مرد داستان را برای خانواده خوش تعریف میکند و تازه آنها میفهمند که چرا عروسشان توی این دوازده سال تمایلی به رفت آمد خانوادگی نداشته. دوسال بعد هم که بچه ها بزرگتر شده اند و رسیده اند به سن قانونی به خاطر سم پاشی های خانواده زن عملن پدر خود را مقصر میدانند! مرد هم تنها فقط به این دل خوش است که گاهی بچه هایش با او تلفنی حرف میزنند.
+ بله متاسفانه داستان فوق رخ داده است. حالا هرقضاوتی هم خواستید انجام دهید پای خودتان.
نشسته است جلوی آینه لابد، موها را نرم برس میکشد، توی برس گاهی تک دانه ای موی رنگ کرده ای پیدا میکند، دور انگشتش میپیچد و بعد دوباره از بالا به پایین برس میکشد، من ایستاده ام پشت سرش، تکیه داده ام به در، نمیبیند اما، دستها را جمع کرده ام پشت، کف پای راست را تکیه داده ام به در. بوی موهایش آرام آرام فضای اتاق را طی میکند، سرم را جلوتر خم میکنم، چشمها را میبندم، همه احساس بودنش را نفس میکشم. موها را توی دستهایش جمع میکند، بالا می آورد، رها میکند، موها را جمع میکند از پشت سر، بالای سرش با کش میبندد. چندباری توی آینه سرش را به چپ و راست تکان میدهد، دنباله موهایش تکان میخورد، میخندد، گوشه تیز دندانش پیدا میشود، همانجا دست میکند از پایین تاپ را بالا میکشد، سینه بند ندارد، خم میشود از توی دراور سینه بندی بردارد، هنوز نگاه میکنم، بلند میشود و میچرخد به سمت در، من چشمهایم را میبندم، شرم دارم لابد، شرمی سنگین. چشمها را باز میکنم، تاپ سرمه ای رنگ را کشیده است روی سینه بند. بلند میشود و خودش را میکشد، چندبار، بعد می آید به سمت در، می آید، از من رد میشود، خودش را ، تکه ای از خودش را جا میگذارد، چشمها را میبندم، بوی تنش، بوی موهایش، بوی بودنش در من پر میشود.
+ از میان همینطوری های روزانه
آدمی که نتواند و نخواهد دردل کند چه میکند؟
از پنجره به بیرون خیره میشود، به این فکر میکند که کسی هست که چای را میشود با او تلخ خورد؟!