بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1009


زمین 

سر در چنبره اطاعتی کورکورانه

خورشید را می ستاید

همیشه همینطور می ماند

کسی هست، چیزی هست

که توهم عشق را

در درونمان زنده نگاه می دارد.



ای لیا



1008


نخ بعضی رابطه ها یک جایی پاره میشود، یا خودت یا او نخ را می برد. ارتباط از بین میرود و طبیعیست که بخواهی به دنبال چرایی اش باشی مخصوصن اگر طردت کرده باشد. اینکه بفهنی مثلن الان با چه کسی ست. آیا نفر بعدی از تو سرتر بوده و ... این طبیعیست. این ناخوشی بعدش طبیعیست اما زمان دارد، این سوگواری بعد قطع رابطه لازم است اما نه تا ابد، باید دوباره برگشت و سرنخ زندگی را گرفت و ادامه داد. زمان سوگواری را خودمان تعیین کنیم، به دست شرایط نسپاریم.



+ از میان همینطوری های روزانه



1007


نگرش منفی به مردان در مقوله آزار جنسی گاهی از افراط هم میگذرد یعنی پیش فرص برای عده ای این است که مرد قرار است آزار برساند. زن عقب نشسته است، مردی کنار پنجره عقب نشسته است. من مجبورم وسط بنشینم تا زن مسافر کنار پنجره بنشیند. حالا پاهایم بلند است یا به قولی درشت است یا هر چیز دیگری راحت نشسته ام و زن هم میتواند راحت بنشیند فقط ممکن است سر پیچها پاهایمان و تنمان تماس بگیرد، که آنهم با آنهمه کاپشن و مانتو و لباس گرمی که من و او پوشیده ایم عملن هیچ کدام از سلولهای تنمان نباید خبردار شوند! زن مردد است و میگوید : آقا منم میخوام سوار بشم! جواب میدهم : بفرمایید خب! من که وسط نشستم. 

"آقااینجوری جای من تنگه! شما خیلی باز نشستید!"

"باز نشستم؟! به اندازه یه نفر جا گرفتم، شما هم به همون اندازه کرایه میدید که من میدم"

"آقای راننده من اینطوری سوار نمیشم، ایشون ممکنه مزاحمت ایجاد کنن"

"خانم من پاهامو جمع کنم تو حلقم و بشینم تو بغل این آقا که چی شما ناراحتی؟ الان من مشکل دارم یا شما؟ چرا من باید پا درد بگیرم؟"

پیرزنی که جلو نشسته است بلند میشود می آید عقب، به زن میگوید جای او بنشیند. پیرزن راحت نشسته من هم راحت نشسته ام، حداقلش این است که تا میدان ولیعصر کشکک زانو نیاز به تعویض ندارد!



+ از میان همینطوری های روزانه



1006


شب

بوسه تو را کم دارد!


ای لیا



1005 - آزار


یکم - بنده دختر دارم و میدونم اگر روزی اومد و گفت کسی اذیتش کرده مطمینن حرفش رو باور میکنم. از اونور هم بهش یاد دادم و میدم که اگر کسی خواست بهت دست بزنه و یا اذیتت کنه حتمن اعتراض کن. فریاد بزنه و نترسه. الان که بچه ست یه جور فردا که بزرگتر شد هم جور دیگه. یعنی بفهمه که نباید سکوت نکنه در برابر دست درازی.


دوم - اون زمونا که جلوی تاکسی دو نفر روی یه صندلی مینشستن بارها پیش اومده بود که با یه خانم غریبه جلو نشستیم. اونم تو اون وضعیت بغل تو بغل. کسی هم با کسی کار نداشت. حداقلش من کار نداشتم. مساله ای عادی بود.


سوم - بنده ام دوست دارم روی صندلی جلو تاکسی بشینم. تنها. اینکه دورو ورت خالی باشه تو تاکسی عالیه. فقط زنها اینو نمی پسندن ما مردها هم دوست داریم یه فضای خالی خوب تو تاکسی داشته باشیم.


چهارم - بنده منکر آزار و اذیت گاه گداری توی تاکسی نشدم. بله هست ولی نه اینقدر فاجعه که عنوان میشه. توی این یکسالی که بالاجبار از تاکسی استفاده میکنم شاید دو یا سه بار دیدم همچین مساله ای. باز تکرار میکنم منکرش نمیشم و هست. خودم هم اینجا بارها دربارش نوشتم اما یه مقداری داره دربارش اغراق میشه.


پنجم - دو جهانگرد زن ایتالیایی(البته گمانم ایتالیایی) اومدن ایران و بعد رفتن کلی مطلب نوشتن درباره اینکه مردهای ایرانی هرجا دیدنشون میخواستن بهشون تعرض کنن! من در این زمینه حرفی نمیزنم قضاوت با خودتون. یکیشون نوشته بود که تو اصفهان یه آقایی شلوارشو تو کوچه در آورده بود و فلانشو بهشون نشون داده بود. این یکی دیگه خیلی تخیلی بود!


ششم - زن به علت ضعف قوای بدنی (البته حتی اونایی که فنون رزمی بلدن) معمولن تو برخوردهای متعرضانه همیشه قربانی میشه. همه جای دنیا اینطوره. حتی تو مهد تمدن هم همینه. مجرم همه جا هست. هرچند معتقدم تو برخی موارد وضهیت ما شاید بهتر باشه.


هفتم - کمی از فاز تربیتی عقب افتادیم. یه مرد قبل مرد شدن یه پسربچه ست. توی مادر باید بهش یاد بدی، توی مادر که خودت زنی باید بهش این رفتار احترام آمیز با یک خانم رو یاد بدی. باید بهش یاد بدی به یه زن به دیده کالا نگاه نکنه. به دیده یه اسباب بازی جنسی. تربیت فراموش شده ست تو زندگی خیلی از ماها. همونجور که من پدر یه دختر بهش یاد میدم توامان مراقب خودش باشه و از اونور هم به جنس مذکر بدبین نشه.


هشتم - همه حرفم این بود که این پیش فرض درباره آزاررسان بودن مردها غلطه. اون خانم قبل سوار شدن قضاوت کرد. حتی اگر قبلن آزار دیده باشه حق قضاوت کردن درباره بقیه رو نداره. هنوز اتفاقی نیافتاده و اگر افتاد باید اعتراض کنه نه اینکه بای دیفالت همه مردارو مجرم بدونه.


نهم - ندارد!


دهم - امروز هم کاش باران ببارد!



+ از میان همینطوری های روزانه



1004


من شاعر زنانه گی هایت

من حیران جادوی چشمهایت

من مست از شنیدن بویت

من مدهوش در میان منحنی هایت

من، من ...

من هیچ

من ناتمام بی تو!



ای لیا



1003


پشت دیوارهای آن خانه، خانه ای که پشت هزاران خانه دیگر پنهان است، خانه ای که زن دارد موهای خیس بعد از حمام رفتتش را خشک میکند، بوی مرطوب شامپو، لابلای عطر تن زن، فضای اتاق را دیوانه وار به تلاطم وا میدارد، پشت دیوارهای همان خانه ای که از اینجا پیدا نیست، مرد در بین خطوط در هم بوی آدمیان، دارد پی رد بوی زن میگردد!



+ از میان همینطوری های روزانه 



1002 - فرهنگ سازی


میخوای بدونی سطح فرهنگی اجتماعی تو این مملکت کجا بوده؟

یه روزگاری بود وقتی قطار از مناطق شهری عبور میکرد بچه ها سنگ پرت میکردن به سمت قطار و شیشه هاشو میشکستن. چند نفری هم تو ابن مدت تو قطارا زخمی شدن. آره همینقدر داغون بود وضعیت. به مرور فرهنگ سازی شد الانم شما مترو رو مقایسه کن که از خونه خیلی هامون تمیزتره. یعنی ملت عادت کردن به اینکه تو ایستگاه ها و قطارای مترو آشغال نریزن. 

خلاصه که فرهنگ سازی همیشه کارساز بوده. از خودمون شروع کنیم. جای دوری نمیره.



1001 - زن در چای!


زن از ته لیوان بالا آمد، آرنجها را گذاشت لبه لیوان و خودش را کشید بالا. نشست روی دسته لیوان. موهایش را جمع کرد توی دست و چلاند. چای از بین موهایش شره کرد روی شیشه میز. مایوی دو تکه نارنجی رنگش با رنگ چای مخلوط شده بود. لیوان چای را بالاتر آوردم تا زن وضوح بیشتری داشته باشد، لیوان را چرخاندم. "مهندس چایت داره می ریزه"

نگاه کردم به میز کناری. با دست اشاره کرد چای! نگاه کردم به لیوانی که زن شیرجه زد بود داخلش و شره چای پخش شده بود روی میز!



+ از میان همینطوری های روزانه



1000 - فلافل!


فلافلو گاز میزد. لقمه رو که جویید نوشابه رو آورد بالا و یه قلپ خورد و بعد نگاه کرد به شیشه! وقتی مطمین شد که هنوز به اندازه بقیه فلافلش نوشابه مونده گفت : مشکل اینجاست که آدما مسایل تو تختخوابو آوردن بیرون تختخواب و مسایل بیرون تخت خوابو بردن توی تختحواب!

منم همونطور که لقمه تو دهنم بود گفتم : هوم!



+ از میان همینطوری های روزانه



999


زن توی سرما منتظر بود، هوا سرد بود، دستش را گرفت جلوی بینی، بوی عطر مرد دوید توی جانش. گونه اش سرخ شد. لبهایش خندید.



998


نامبرده در حالیکه خیابون یه طرفه رو خلاف می اومد، خیکشو خاروند و گفت : این مملکت درست بشو نیست!



997 - من مادرم


طبق معمول سر کرایه بحثمان میشود. راننده کرایه کل مسیر را میخواهد و من که وسط مسیر سوار شده ام زیر بار نمیروم. کرایه را میدهم و نمیشنوم بعدش دارد چه میگوید. در را میبندم و خیابان وصال را پایین می آیم. نرسیده به سازمان انتقال خون پیرمردی آدرسی نشانم میدهد. دنبال خانه سینما میگردد، با دست پایین خیابان را نشان میدهم، مکث میکند و کمی سرش را می خاراند، تشکر میکند و بعد به سمت بالا خیابان وصال را میرود. شانه هایم را بالا می اندازم. لابد میرود از اول خیابان را پایین بیایید. میرسم ایستگاه اتوبوس. مینشینم و گوشی را از جیب کاپشن خارج میکنم. یک هزارتومانی از جیبم میافتد روی کف ایستگاه. برمیدارم. رویش چیزی نوشته، " محبوب را دردی ست که عشق درمانش کند" عجب! پول را توی جیب میگذارم. خبرها را میخوانم، یکی خودش را یک جایی منفجر کرده است، یک نفر حمله کرده است به دبیرستانی در آمریکای شمالی، عامل اصلی حمله به سفارت عربستان دستگیر شد و ... اتوبوس میرسد، خیایان طالقانی اینموقع روز خلوت است. سر تقاطع ولیعصر پشت چراغ قرمز زنی از در جلویی که باز است بالا می آید، مردی هم سراسیمه پشت سرش وارد میشود. من نشسته ام صندلی آخر، آنها هم مینشینند ردیف آخر بخش مردانه. مرد صورت پریشان و مشوشی دارد. زن میگوید : تموم شد، تموم شد. لعنتی! 

مرد در ادامه میگوید : مسی - masi آروم باش. آروم. 

دستهای زن را مبگیرد. دستهای رنگ پریده زن. انگار که میخواهد گریه کند هق میرند ولی گریه نمیکند. مرد دوباره از زن میخواهد خودش را کنترل کند. " نگران نباش. فقط باید بعد این مراقب خودت باشی، باید بیشتر میموندی پیش نازنین. باز خیالم راحت بود اون هست پیشت. الان حالت خراب شه به خدا نمیدونم چکار کنم"

" کیوان خفه شو! فقط خفه شو!"

کیوان خفه میشود، اما دست مسی را ول نمیکند. 

زن خم میشود روی زانوهایش، سرش را میگذارد روی زانوهایش. هق میزند. "کیوان چرا اینطوری شد. چرا خب. من و تو گناهکاریم. لعنتی بفهم"

کیوان حرف نمی زند. زن ادامه میدهد" اون بچه گناهی نداشت"

"مسی چرا چرت میکی. اون یه نطفه کوچیک بود تازه چهار هفته اش بود. نه روح داشت نه جسم"

"من مادرم یا تو. من مادرم یا تو."

...

+ داستانک.



996


گفت خدا لابد زن را که می آفریده حال خوبی داشته، آرام آرام اجزاء و ترکیبات را جمع کرده کنار هم. مثلن دست کشیده روی سر زن و بعد موها را آورده پایین دست گذاشته توی گودی کمر زن و کمی فرو داده و بعد گردی باسن را کشیده بیرون. دستهایش بوی گل رز میداده وقتی داشته چشمهای زن را خلق میکرده. منحنی در منحنی زن را رسم کرده. برجستگی سینه ها را، کشیدگی رانها را، خودش هم عاشق شده لابد! 

گفت سرآخر گمانم شکم زن را بوسیده و ادامه خلقت را سپرده به زن!


+ از میان همینطوری های روزانه



995


شب تو را کم دارد،

در آغوشی تنگ،

و جای بوسه ای رو لب هایت.

زندگی،

یک زندگی به من بدهکار است،

تو نیستی،

بماند برای زندگی بعد،

شاید روزی

بوی آشنایت را

باز در پیچ کوچه ای

باد به خاطرم آورد.



ای لیا