بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

227


آدم یک روز 


برمیخزد و می بیند مرده است،


همه رفته اند و او مانده است!



ای لیا



226


لعنت به تهرانی


که نبودن های تو را نفس می کشد!


ای لیا


اینستاگرام من : http://instagram.com/iliya.7



225


توی یک لحظه هائی از زندگی مثل این فیلمها که یک گوشه ای تنهائی ایستادی و سوز هم میاد، به افق خیره شدی و لبه یقه کاپشنت رو هم دادی بالا، دنبال سیگار می گردی که آتیش کنی تا بار احساسی سکانس قویتر بشه، تازه یادت می اوفته که ده دوازده سالی هست ترک کردی!


هیچی دیگه، دستات رو می ذاری تو جیبات و در افق محو میشی!


+ از میان همینطوری های روزانه



224


زندگی وقتی که من و تو نشسته بودیم توی مغازه اصغر گربه پز، طرفای میدان صیقلان رشت، کنار رودخونه، داشتیم سیرابی می خوردیم، اومد از کنارمون رد شد و رفت، همون پیرزنه بود که کمر خمیده ای داشت، چادر بسته بود به کمر، عصا میزد روی زمین، ایستاد، زنبیل رو گذاشت زمین، نگاه کرد، تو ندیدیش، سیرابی می خوردی، به من خندید، چندتائی هنوز دندون داشت!


منم خندیدم، تو گفتی : دیوونه شدی!


دیوونه شده بودم، بارون می یومد، من خیس شدم، تو خیس نشدی ...


+ از میان همینطوری های روزانه


224


گاه زندگی


یک حادثه کوتاه است


که در اتوبوسی که از تجریش می آمد


اتفاق افتاده بود!



ای لیا


223 - اپیزودهای زندگی!


اپیزود اول :


زن نشسته است کنار پنجره کافه، دست راستش را گذاشته است روی میز و از پشت خانه های کوچک پرده توری نازک، تصاویر گنگ و مبهمی می بیند از ماشین ها و آدمهائی که در ترافیک چهار راه ولیعصر در هم حل میشوند!


اینطور مواقع باران هم باید ببارد لابد، سیگار هم که نباشد بار احساسی فضا به اندازه کافی نمی کشد، یک اسپرسوی تلخ هم که تا نیمه خورده شده و تکه ای هم از کیک که الان یادم نمی آید چیست! صدای ممتد زنگ گوشی همراه پخش میشود در فضای از سکوت خفه شده ی کافه!

زن نگاهی می کند، گوشی را بر می گرداند، در پس زمینه گوشی، عکس مردی می ریزد روی میز!


اپیزود دوم :


میدان انقلاب و آدمهائی که نمیدانند کجا میروند، مردی مدام ساعتش را نگاه میکند، دست میکند توی جیب های کاپشن پی چیزی می گردد، یادش می آید سیگار نمی کشد! مدتی ست نمی کشد، خودش هم نمی کشد، کلن زندگی اش نمی کشد! 


گوشی همراه را بیرون می آورد و شماره ای را می گیرد، گوشی را می چسباند به گوش سرخ شده اش! تصویر کلوزآپی از چشمهای مرد دیده میشود!


پشت خط زنی جواب میدهد ، مرد می خندد، به سمت پارک لاله، خیابان کارگر را بالا میرود!


اپیزود سوم :


زن توی آشپرخانه است، مرد نشسته است روی کاناپه، کانال های تلوزیون را بالا و پائین می کند. زن نگاه میکند به تصویر قاب شده شب در پنجره آشپزخانه!


+ از میان همینطوری های روزانه



222 - آپارتمان نشینی!


همسایه طبقه بالائی با تاپ و شلوارک گلدانهای طبقه اش را آب مبداده، همسایه طبقه پائینی آمده است برود پشت بام، یحتمل آنتن را درست کند، کولر را درست کند و یا اینکه کلن درست کند، خانم را دیده و تذکر داده که : تو این ساختمون خونواده زندگی میکنه و فلان و بهمان و شما رعایت نمی کنید و اینها!


خانم هم آمده گلایه که : من به خدا اگر هم مجردم خودتون دیدید که چطور میرم و میام و اینها!


خلاصه اینکه ، میشود بدون چشم چرانی هم خانم طبقه بالائی گلدان های جلو خانه اش را آب بدهد، هم مثلن من که رد میشوم لبخندی هم بزنم و خوش و بشی کنم و از زیبائی های خلقت لذت ببرم و خواهر و مادر همه چیز را هم وسط نکشم!

می شود به جان خودم و خودت و خودش!


+ از میان همینطوری های روزانه



221


ساک روی دوشم است، ساک ورزشی بزرگی که آن روزها مد بود، باید سر ساعت می رسیدم سر تمرین، سرویس دانشگاه راس ساعت حرکت می کرد، از جلوی دانشکده علوم پایه. اصلن میشد ساعت را با همین رفت و آمد سرویس ها تنظیم کرد آنقدر که لامسب دقیق بودند!


نرسیده به فلکه گاز، از آن سمت خیابان می آمد، هوا تاریک بود و مه کم عمقی هم که با باران ریز معروف رشت همبستر شده بود، پرده ای شده بود برای ندیدن ولی خودش بود، آرام آرام آمد و رفت! من ایستاده بودم ...


ایستاده بودم و می دیدم که توی مه گم میشود، رفتم آن طرف خیابان، دنبالش رفتم، دست می کشیدم توی مه، غلیظ بود، هرچه قدر جلوتر که میرفتم غلیظتر میشد، از یک جائی به بعد گیر کردم، توی مه گیر افتاده بودم، توان حرکت نداشتم! شبیه شیره ای که پشه ای در آن گرفتار شده است!


"آقا برو اونورتر..."


راننده خطی لاکانشهر نگاهی کرد و دوباره گفت : " پسر جان اونورتر واستو اگه نمیخوای سوار شی!"


مه رفته بود، من اینطرف خیابان بودم، کسی آنطرف خیابان نبود ...


+ از میان همینطوری های روزانه

220


ایکاش کمی هم فرصت انتخاب بود ... شاید کسی بیاید!



219


سخت بود


شنیدنِ داستان باد


که می میرد


لابلای گیسوان زندگی



218


تکرار می شوم


در انبوهِ


خاطرات دیواری


که خدا روی آن


کشیده بود


شکلی درهم


معوج ، بی خط ،بی رنگ.


 


باران که بارید


تو را هم شسته بود.



217


نگاهی از آن بالا


جاری شد روی تاریخ آدمیت


و انسان زیر این آوار


پی تنهایی خویش می گشت.



ای لیا



216


محو می شد


خاطره خواب خورشید


در میان دستان ِ  دخترک حوابیده در گیسوی باران.



ای لیا



215


شب باشد



باران باشد



ستاره ببارد



دختری باشد روی ایوان



تو باشی



نگاه که می کنی 



حسرت می نشیند روی خواب ِ خورشید.




باد باشد..



نسیمی شود



بوزد میان گیسوانت



میان این خالی شدن روان شاد آدمیان



دست کند زیر دامانت



برقصاند میان دستانش




دامن چین چین ات



بیافتد میان آغوش باد



ناز کند



بنشیند روی پر و خالی شدن 



شیشه ای که تا میان



خاطره بود و نیم دیگرش در پی خاطره ای ست.




تو باش



باران هم نبود ، نبود



چه حاجت ، که باران نیز به شادی نگاه تو می آید



تو باش ، همه هستند ... 



حتی آن کودک بازیگوش خاطره شیرین بعد از ظهر.




ای لیا



214


انسان در قالب تن می نشست



همه به صف بودند



شیطان پیامک هایش را می خواند



لبخندی زد



دکمه ای را فشار داد



گوشه ای دیگر فرشته ای



خنده بر لبانش نشست



عصیان و تاریکی



دست به دست می شد



بشر از خاک بر می خواست



گناه هم .




چیزی بود در این میان



کسی نمی دانست چیست



گناه نبود ، یکی گفت : نامش تقواست .




بشر، هم چنان خلق می شد



شیطان به ساعتش نگاهی کرد



وقت تنگ می آمد



زمان کشیده می شد



و انسان بر می خواست



توده ای خاک 



شکل می گرفت



و گناه هم.




فرشته ای لبخند می زد



شیطان در دلش آب تکان می خورد



عصیان سالها پیشتر شکل گرفته بود



در پستویی به دور از چشم میکائیل




و انسان بر روی پاهایش بر می خواست



اولین گام شکل گرفت



و زمان همچنان تنگ می آمد



همه نشستند بر زانو ، و سجده آغازی بود بر یک پایان.



آدم نگاه می کرد ... غرور زاده شد




و شیطان



شهوتِ گناه را 



عصیان را 



برتری جویی را 



بلوتوث می کرد ... ویادش رفت ،سجده نکرد!


و آدم خلق شده بود.




ای لــــــیا