یکی از دوستان زنگ زد، مدتها خبری ازش نداشتم احوال پرسی کردیم تو چه خبر من چه خبرا که تموم شد یهو لحن حرف زدنش عوض شد شروع کرد از دردی که درونش بود حرف زد، چند دقیقه حرف زد بعد سکوت کرد و پشت سرش صدای گریه اومد، گریه کرد، آروم آروم دوباره ادامه داد. دوباره حرف زد ولی اینبار راحتتر حرف میزد. گاهی باید خودمون رو خالی کنیم. گاهی یه چیزی روی دلمون سنگینی میکنه. کاش بشه اینقدر راحت گریه کرد.
تابستان شبیه زنیست در سالهای میانه زندگی، تاپ و دامنی کوتاه دارد، موها را با یک شانه کوچک پلاستیکی پشت سر جمع کرده، توی هوای گرم و عرق کرده بوی تنش با عطر سبک و نرمی که زده در هم پیچیده و فضای خانه را پر کرده، نسیم خنکی از پنجره تو میزند.
بچه بودم با سنگ زدم تو سر یکی از بچه ها دنبالم کرد فرار کردم رفتم وسط حموم زنونه، دور حوض نشسته بودن اکثرن هم پیر بودن، بعد از اون دیگه اون آدم سابق نشدم.
تو کیوسک داشتم داستان همشهری میخریدم یکی اومده بود فیلم بخره مجله رو برداشت گفت چنده؟ گفتم دوازده تومن! گفت چه خبره، کتاب چی داره مگه؟ گفتم سیگار میکشی؟ گفت نه! و بدین شکل ریده شد به فاز نصیحتی من.
اومدیم از پیاده رو بریم دیدیم پژو ۲۰۰۸ پارک کرده و پیادهرو رو بسته اومدم برم کنار همکارم گفت کجا بیا بریم بالا، در حالیکه من چشمام از حدقه زده بود بیرون از روی کاپوت رد شد، قشنگ جای پاهاش موند روی کاپوت تر و تمیز پژو ۲۰۰۸.
از بالای خیابون میاومدم پائین خانمی مسن با وسیله میرفت بالا وسایل رو گذاشت زمین رسیدم بهش گفتم کمکتون میکنم، گفت نه پسرم! خلاصه با اصرار وسایل رو گرفتم تا سر خیابون بردمش. خواستم برم گفت واسّو! دست کرد تو کیف یه پنج تومنی داد دستم، گفت یه آبمیوه بگیر بخور، یاد مادربزرگم افتادم.
+ از میان همینطوری های روزانه
تبلت دخترک صفحهش ریخته بود به هم، ال سیدیش تعطیل شده بود عملن، طبق اصل "بازش کن چندتا ضربه بهش بزن" عمل کردم درست شد یه شیش ماهی کار میکرد امروز باز به هم ریخت بازش کردم وقت بستن چندتا چیز اضافه اومد، دخترک میگه اینا چیه؟ میگم تو تبلت بود؟ میگه آره! نگاهشون کردم و گفتم اینا چیز خاصی نیست. تبلت راه افتاد دوباره.
+ از میان همینطوریهای روزانه
هوا دم کرده بود، زن چنگ میزد روی ملحفهای که در عصر جمعهای تبدار بوی نا گرفته بود، چشمها را بسته بود، از ضربههای لذتی شیرین، چنگ میزد ... چنگ میزد به خاطرهای دور. هوا دم کرده بود، زن روی تخت مچاله بود.
زن دست گذاشته بود روی لبهی پنجره ماشین، روی یکی از انگشتهای دست چپ خط باریک روشنی بین دو قسمت گندمی انگشت فاصله انداخته بود، زیر لب چیزی را زمزنه میکرد، آهنگی شاید، زن به تایمر چراغ خیره بود، تایمر روی هفت سکته کرده بود.
+ از میان همینطوریهای روزانه
+ از میان همینطوریهای روزانه
پیرمرد شصت هفتاد ساله راننده تاکسی پشت گوشی به زنش سفارش ماست خیار میداد، چنان قربون صدقهش هم میرفت هی "حاج خانم قربونت برم اگر زحمتت میشه ولش کن" از اونور هم صدای زن میاوند "حاجی خدا سایهت رو بالا سر من نگه داره" مغازلهای لطیف در میان شلوغی و عبوسی ما آدمهای خسته.
دلمون میخواد ولی خب بهمون گفتن نباید بخواد، زوری هم هست ... نباید بخواد! لذا چشمها را میبندیم، خیال میکنیم.
سبک میشود حال روزگار ...
بهترین عکسهامون عکسهایی هستن که عادی گرفته شدن، نه گریم و آرایشی نه لباس های فرم و رسمی، خود خودمان، همانهایی که صبح بعد از توالت جلوی آینه دیدهایم و توی ذهنمان ثبت شده است. آنها بهترین عکسها هستند. اصیل و بی ریا.
دختره عاشق پسره بوده میبرده ماشینش رو میچسبونده به ماشین پسره و بعد شمارهش رو هم میذاشته روی داشبورد ماشینش تا پسره وقت رفتن بیاد ببینه و زنگ بزنه که بیا ماشینت رو جابجا کن، کم کم آشنا میشن و پسره پیشنهاد دوستی میده و الخ. الان یه پسر سه ساله دارن امشب توی مهمونی داستان رو تعریف کردن. چقدر هم دختره رو دوست داره.
"حالا میخوای تا وقتی داری به گزینههای دیگه فکر میکنی و تو فکر گزینههای بهتر هستی این بنده خدایی که توی رابطه باهاش هستی رو عاطفی درگیر نکن!"
بعضی وقتها اینطوریه، شما با یه نفر قرار میذاری حتی باهاش میخوابی ولی خب یهو ممکنه گزینه بهتری به لحاظ مادی و معنوی پیش بیاد! طرفت تا خرتناق توی رابطهی عاطفی و احساسی فرو رفته حتی خواب حلقه و ازدواج هم میبینه ولی یهو میبینه شما سرد شدی رفتی عقب. چی شده؟! هیچ کس نمیدونه جز خودت.