بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

675


مرد ماشین نداشت، زن آمد، مرد ریه هایش را پر کرد، بوی زن پخش میشد در میان نفس های یک خط در میان شهر!


+ داستانک



667 - استاد!


+ سلام استاد!

- صد دفعه گفتم من استاد نیستم!


+ بله میدونم استاد!

- باز که گفتی!


+ خب چی صداتون کنیم استاد؟

- به اسم فامیلم صدا کنید!


+ واقعن استاد لذت میبرم از این همه منش و تواضع!

- باز گفتی استاد که!


+ ببخشید آقای کریمی!

- البته من ترجیح میدم منو با پسوند خانوادگیم صدا کنن!


+ دیگه تواضع رو به اوج رسوندید، حالا چی هست؟!

+ من اسمم "رسول کریمی دانشمند"ه. من رو جناب آقای دانشمند صدا کنید!

:|



666


مرد پول را گذاشت روی دراور، همانطور عریان دراز کشید روی تخت و سیگاری گیراند. زن ساقها را که بالا میکشید نگاهی کرد، نصف پول را برداشت، مرد متعجب سیگار را پایین آورد و پرسید : مثل همیشه حساب کردم که؟


زن سرش پایین بود با بند کفشها ور میرفت، گفت : اینبار حین بوسیدن، خودمم خوشم اومد، حالم عوض شد!



+ داستانک



665 - مردی که از توی شیشه ترشی خیره نگاه میکند! / قسمت نهم



زن نامه را باز کرد، مرد نوشته بود:


"آنای عزیرم، دلم بی تاب توست، میدانم که تو هم سخت دل داده ای و این روزهای سخت را میگذرانی، ولی بدان که عشق من به تو ابدیست، بی کران است ..."


زن نتوانست ادامه دهد، چندتایی قطره اشک روی صورتش غلتید. نامه را بست و خیره شد به صورت مرد، بعد فریاد کشید : یعنی من چیم از این آنا خانم عنتر منترت کمتر بود؟


چشمهای مرد بسته است، توی شیشه لابلای مایع زرد رنگ!



+ داستانک



644 - داستانی برای مردن ...


" از یک جاهایی به بعد دیگر باید اسلحه را برداری و همینگوی وار و کرت کوبین مآبانه مغزت را بپاشانی به فضای میان سرت و سقف ... و در این حرکت رو به کمالِ تکه های مغزت به سمت سقف ، آخرین ننوشته هایت در فضا پخش می شوند و قبل از رسیدن به سقف ، شبیه شعری می شوند که همه این سالها در منتهی الیه سمت چپ مغزت جا خوش کرده بودند ... و یاد داستان زنی که هر روز صبح در ایستگاه اتوبوس ، ناشتا سیگار می کشید ....

اولین تکه مغزت که به سقف برسد دیگر همه این هزاره زندگی نکرده را طی کرده ای و فرصتی هم برای بازگشت نیست ... 

همه اینها در صدمی از ثانیه اتفاق می افتد ... فرصت مرور خاطرات را هم نداری.همه اش دروغ است ... سینما که  نیست بنشینی با خیال آسوده و دست در گردن زیدی و معشوقی همنشین، هر ازگاهی هم دست برده به میان چاک پیراهنش نشسته در تاریکی آرام بر صندلی گوارای سینما، پاپ کورن کوفت می نمائی و همه این ها را هم آپاراتچی به پس ذهنت می تاباند ... نه برادر من همه مغزت با همه چرندیاتش نقشی احمقانه روی دیوار می بندند ...

و آخرین قطعه که به سقف رسید ، شعر تمام نشده ای در جایی آغاز می شود ..."


- مرد ضامن تفنگ را برگرداند ... آرام انگشتش را از روی ماشه بیرون کشید ... اسلحه را در کمد دیواری جا کرد ... نشست روی صندلی راحتی و مشغول نوشیدن چایش شد. داستان بکری به ذهنش رسید، که ارزش چند صباح زندگی کردن بیشتر را داشت.



+ از میان همینطوری های روزانه



همینطوری ها

643


می نویسم و پاک میکنم، چندبار. زن پایش را می اندازد روی پایش، روی میز، کنار دفتر. کفش پاشنه دار مشکی رنگش برند ریباک است، پاهای خوش تراش، دامن مشکی که پاهایش را تنگ در کنار هم می فشارد، موها را از پشت بسته است، سرش را خم میکند، موهای بسته اش آویزان است: " باز چی شده؟ نوشتنت نمیاد؟" 


به شکل مسخره وار و البته دلبرانه ای میخندد، پاها را از روی میز برمی دارد، قدم زنان میرسد به در، برمیگردد و از میان قاب قرمز رنگ لبهایش می گوید: " شب دراز است، هم آغوشی شاعر و کلمات لابد شیرینتر است"



+ داستانک



633



لیوان چای را رها میکند روی میز، در باز میشود، کسی وارد میشود، بوی عطری زنانه میزند پس سر مرد، اورا از روی صندلی کافه بلند میکند و پرت میکند چند صد کیلومتر آنطرفتر، لابلای اتمسر غلیظ خاطره ای ...



+ داستانک



575 - مردی که از توی شیشه ترشی خیره نگاه میکند! / 8



زن پایش را انداخته است روی پایش، روزنامه را ورق میزند و نُچ نُچی می گوید و دوباره سرش را داخل روزنامه گم میکند، از گوشه روزنامه به مرد نگاهی میکند، مرد آرام است، چیزی نمی گوید، زن روزنامه را پرت میکند روی میز و پایش را تکان تکان میدهد: "چیزی نمیخوای بگی؟ واقعن حرفی نداری؟ نمیخوای دربارش حرف بزنی؟ باشه ..."


زن بلند میشود و میرود داخل آشپزخانه تا یک لیوان قهوه بریزد، مرد توی شیشه چرخی میزند!



+ داستانک / قسمت هشتم



574 - آدم به تعریف زنده است ...


آدم به تعریف زنده است ... 
سنگ سر راه تیپا خورده ی هر کس و ناکس که نیست ... همبرگر هم بسته باشد به ناف این زندگی ِ هر دمبیل باز جای تقدیر دارد که خودش را تا همین جای مسیر هم رسانده است.

حاج فتح الله صندلی یه پایه اش رو که اون روزا فکر می کردم به ما تحتش گیر کرده کمی جابجا کرد و گفت :
" آدم علف خرس نیست که! کلی مرغ و گوشت و کوفت حرومش شده تا رسیده اینجا ... "

بعد دست می انداخت توی تاقار ماست و تا آرنج دستای پر از مو رو توش می چرخوند و در می آورد و با اون یکی دستش ماستارو از رو دستش پاک می کرد می ریخت تو تاقار!!

" خدا بیامرزه حاجی بابامو ... هی می گفت ، آدم به همین آدم بودنش ِ که ارزش داره .حتی اگر دزد باشه و از درو دیوار خلق و الله هم رفته باشه بالا!! خوب تعزیرش رو که خورد دوباره پاک می شه .... از کجا می دونی توبه نمی کنه؟! هان؟ "

حاجی فتح الله هزار سال ِ که داره دست تو تاقار ماست می چرخونه ....

عصمت خانم چادرش رو از لای دندونش ول کرد و گفت :

" نه حاجی! کی گفته. آدم وقتی آدمه که دستش تو کار خیر باشه ... همین دختر عزت خانم! چند تا خواستگار داشته ... همه تا فهمیدن عزت خانم نمی تونه جهاز کامل جور کنه پا پس کشیدن... این آدما ارزش دارن؟"

حاجی فتح الله ظرف رو از دست عصمت خانم گرفت گذاشت رو ترازو. چند تا سنگ هم اینور ترازو ریخت ... ظرف خالی هموزن چند تا سنگ شد. 

آدما هم همینطورن ... تعریف مثل همین سنگاست ... آدم خالی هم بالاخره یه ظرف خالی ِ که ارزش چندتا سنگ رو داره ...

حالا این سنگارو یا می زنی تو سرش یا می ذاری تو جیباش!!



563


آخرین بار یادم نیست کِی گریه کردم. گمانم محرم چهار سال پیش بود.اسد رفته بود زیر علم و یک یا ابوالفضل گفت و پاشو ستون کرد . من و سعید کنار جدول نشسته بودیم .یک لحظه احساس کردم اسد نتوانست علم را بکشد روی سینه اش ، فقط شنیدم که آرام دارد می گوید : یا ابالفضل قربون اون دستای بریده ات ، نذار این علمت از دست یک بدبختی مثل من بیافته و آرزوی مردمی هم باهاش نابود شه ... 


تکونی به خودش داد و بلند شد ... اسد مثل همیشه سینه ستبر بود.یک آن نور خورشید افتاد پشت اسد و علم ... هیبتی پیدا کرده بود ... برگشت طرف من و سعید ، لبخندی زد ....ناخودآگاه احساس کردم حضرت ابالفضل داره نگام می کنه زدم زیر گریه .حالا مگه بند می اومد . آب بینی و دهن همه با هم قاطی شده بود ...


خدا بیامرز دائی علی هم که دو سال پیش فوت شد ، هرکاری کردم اشکم در نیومد ... فاطمه دخترِ دائی علی هرجا رسید نشست گفت : من می دونستم این علی دائیش رو نمی خواد . می دونستم نفرت داره از بابای ما.دیدید اصلن یک قطره هم اشک نریخت .

حالا از صغیر و کبیر و آشنا و غریبه می زدن تو سر خودشون ... من هم مثل سنگ. گفتم یاد داستان اسد و علم و حضرت ابالفضل بیافتم شاید اشکم در اومد ولی افاقه نکرد.



ای لیا

+ بخشی از یک داستان کوتاه 

تهران - زمستان 84



529


از روبرویش مردهایی می آمدند و با نگاهشان او را دنبال میکردند، چه مردهائی که تنها بودند و چه مردهائی که همراه زن دیگری بودند. اما برای زن اهمیتی نداشت. تمام مسیر را که می آمد پائین گرم صحبت بود، در این بین اما برخی مردها توجهی نمیکردند، مردهائی که زن جوانی را همراهی میکردند، مردهائی که هنوز در شور و حال ابتدائی رابطه بودند، در زن همراهشان غرق بودن، اینها اصولن چیز دیگری را در خیابان نمی دیدند! فقط همان زنی که در کنارشان بود را حس میکردند ...



+ داستانک



503 - عروس بی سر


نصیر یک بند فحش می داد. از جلوی در باغ دیگه دنبالمون نکرد. از همونجا از خجالت همه ی اعضای مونث فامیلمون در اومد. یکی از حسن های مرد بودن بودن همینه. نهایتن می خواد به ماتحتت گیر بده. به جای دیگه ات کاری نداره.


نصیر توی باغِ نزدیک گمرک زندگی می کرد. باغ هم که نه چند تا دارو درخت مثل خود نصیر عنقریب رو به موت. نصیر برای راننده کامیونایی که بار می آوردن و می خواستن یه شبی رو هم تنها نباشن خانم جور می کرد. مسعود می گفت : "این جاکشی به این پیرمرد خیلی میاد ... ثواب هم می کنه به خلق خدا داره خدمت می کنه".


راننده های ترک و بلغار هم براش مشروب و مجله هایی که توش پر بود از این زنای لخت ، می آوردن. چندباری تو اتاق نصیر رو دید زده بودم. یه عکسی زده بود به دیوار سرتا پا لخت. بار اول چشم گرفتم . ننه صدیقه می گفت : "اینا بنده های شیطونن. می خوان با اینکار خلق خدارو از راه بدر کنن" . ولی برای بار دوم دیگه چشم نمی گرفتم خیره می شدم . فکر می کردم به اینکه یک روزی با همچین لعبتی عروسی کنم.


چند روز پیش اسکندر ازم خواست برم تو باغ نصیر و یه دونه از اون شیشه های مشروبش را براش بیارم. آدرس رو هم می داد که رو شیشه چی نوشته. بهش می گفتن ویسکی.


به مسعود گفتم. قبول نمی کرد. بهش گفتم :چند تا مجله و عکس هم واسه خودمون بر می داریم. مسعود بیشتر از گیر افتادن می ترسید. اونم یکی مثل نصیر که علاوه بر این کار می گفتن چند تا بچه رو هم سرو ته کرده. مسعود گفت :" این نصیر بگیرتمون دیگه اختیار ماتحتمون با خودمون نیست."


نزدیکای صبح رفتیم . اونی که اسکندر می خواست نبود ، چند تایی شبیه پیدا کردم گذاشتم تو ساک.اما مجله هارو پیدا نکردم . چند تا صندوق رو هم جابجا کردم چیزی توش نبود. به مسعود گفتم برگردیم . از جلو اتاق نصیر باید رد می شدیم.نصیر دمر خوابیده بود . نگاهم به دیوار بود .حیفم اومد عروس آینده ام روی دیوار نصیر بمونه و نصیر هم فکرای ناجور دربارش بکنه.


آروم از گوشه دیوار رفتم تو اتاق. دو تا از پونزارو در آوردم پونز سوم تو دستم بود که احساس کردم یکی پامو گرفته ، برشگتم همونطور دمرو خوابیده پام رو گرفته بود. پشتم یخ کرد. کارم تموم بود. نگاهی به زن تو عکس کردم . لبخندی به لب داشت و دست به کمر . کفشای پاشنه بلند قرمزی هم به پاش بود. موهای بلند تا بالا گودی کمرش.


دست انداختم از روی سینه زن تو عکس . گرفتم و کشیدم و لگدی هم به صورت نصیر زدم . صدای پاره شدن عکس و داد و بیداد نصیر نذاشت بفهمم که عروسم با اون لبخند زیباش حالا فقط از سینه به پائینش دست من بود و سرش با لبخند روی همون یه پونز جا مونده بود!


 


+ بخشی از یک داستان کوتاه

سال 1389

496 - مردی با پیژامه راه راه!


به زن اول پیغام میدهد، برای زن دوم بوسه ای میفرستد، زن سوم را در رستوران ملاقات میکند، زن چهارم را در راه برگشت از رستوران به کافه می برد، زن پنجم را از دسترس خارج میکند، زن ششم را ...

شب پیژامه راه راهش را می پوشد و می نشیند پشت مانیتور، لیوان چای را برمیدارد و به قربان صدقه رفتنها نگاه مکیند! دست میکند کلاه گیس را از روی سرش برمیدارد، کله ی بی مو را می خاراند!


زن پنجم سعی میکند تماس بگیرد :" مشترک موردنظر در دسترس نمی باشد! نو ریسپانس ..."



+ داستانک



460


مرد صفحه اول دفتر را باز میکند و مینویسد :


در زندگی لحظاتی هست که هیچ غلطی نمیتوان کرد، دراز میکشی روی کاناپه، خیره میشوی به سقف. جایی که زنی دارد موهایش را در جهان موازی شانه میکند!



+ داستانک



455 - مردی که از توی شیشه ترشی خیره نگاه میکند! / 7


مرد دود سیگار را فوت میکند توی هوا سمت شاخ و برگ درختها،ته سیگار را زیر پا می چلاند و از روی نیمکت بلند میشود. زن دست مرد را می گیرد:


"چند دقیقه دیگه بمون، حس خوبی دارم. خرابش نکن"


مرد به پیرمردی که زیر درخت ایستاده است و آنها را می پاید نگاه میکند، دست زن را میگیرد و میبوسد. میرود سمت پیرمرد و عصایش را میگیرد. هردو محو میشوند. 


زن در را باز میکند، کلیدهارا پرت میکند روی پیشخوان آشپزخانه، کلید میخورد به ظرف شیشه ای. زن برمیگردد. سر مرد چرخیده است به سمت آشپزخانه. شیشه را می چرخاند. صورت مرد برمیگردد. زن روی کاناپه ولو میشود و به چشمهای بسته مرد در مایع زردرنگ خیره میشود.



+داستانک / قسمت ششم