بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

454


مرد تکیه داده است به صندلی و دستهایش را توی سینه جمع کرده است. خودکار روی کاغذها از نفس افتاده است. زن از روی میز بلند میشود و سیگار را از دست مرد میگیرد . میرود به سمت پنجره و تکیه میدهد به کناره دیوار، دست چپ را میگذارد زیر سینه هایش و آرنج دست راست را می گذارد روی دست چپ. 


زن لباس به تن ندارد، موهای بلندش ریخته اند روی شانه هایش، مرد به زن نگاه میکند، یک عریانی ناب. لبخندی میزند. به زن میگوید : "اونجا وای نستو،بیا پیش من"


زن پک آخر را میزند و سیگار را از پنجره پرت میکند بیرون. به سمت مرد میدود، میپرد درون کاغذها. مرد روی کاغذها خم میشود و می نویسد :


" زن از روی میز بلند میشود و سیگار را از دست مرد میگیرد. میرود به سمت پنجره و تکیه میدهد به کناره دیوار، دست چپ را میگذارد زیر پستانهایش و آرنج دست راست را می گذارد روی دست چپ. 

زن لباس به تن ندارد، موهای بلندش ریخته اند روی شانه اش ..."



+ داستانک / همینطوری های روزانه



452 - مرگ سوژه!


زن دست می اندازد به گوشه چشم مرد و پایش را میگذارد روی بینی مرد، می پرد روی میز، آرام پایش را میگذارد روی صندلی،سارافون گل دار کوتاهش را تکانی میدهد و می نشیند روی صندلی روبروی مرد. سیگار را از دست مرد میگیرد و پکی میزند و فوت میکند به سمت شانه راستش و میگوید : "من اینطوری نمیتونم ادامه بدم، این شخصیتی که واسه من ساختی رو دوست ندارم!"


دوباره پک میگیرد از سیگار. مرد کمی نگاه میکند و دست می برد داخل کشو و بعد بیرون میکشد ... بنگ!


مرد دست میگرداند و زیر بغل های زن را میگیرد و میکشد به سمت دری در گوشه اتاق، زن را میاندازد داخل اتاق، روی بقبه جسدها!


برمیگردد و کاغذهارا مچاله میکند. پرت میکند توی سطل. به سطح سفید کاغذ زیر دستش نگاه میکند. سربالا می آورد. به در گوشه اتاق خیره میشود.



+ داستانک



444 - در راه مانده


شب مانده بودیم در جاده، برف سنگین بود. صبح که بیدار شدیم، جاده رفته بود، برف را هم با خود برده بود!



+ داستانک



422 - در سه پرده!


پرده اول


تماس که تمام میشود میشنوم گوشی اش را قطع نکرده است، با گوشی دیگرش مشغول صحبت با زن دیگریست، شاید هم زنهای دیگر...

کلافه میشوم، نمیدانم چه کنم، آدم به یکباره متنفر نمیشود، آدمی که ذره ذره دوست داشتن کسی را جمع کرده است یکباره همه چیز را به هم نمیزند، اورا هم ذره ذره کنار هم چیده بودم، اخلاق و رفتار و منشش مرا در خود حل کرده بود، چیزی بود شبیه پدرم، مرد محترمی که احترام هرکسی را بر می انگیخت. شاید همین بود که مرا پاگیرش کرد، گاهی هم از زنهای دیگر سخن به وسط میکشید، زنهائی که دوستش دارند، من هم دوستش دارم، ولی فکر میکردم این دوست داشتن برایش کفایت میکند، عشقم برای او کافیست، سیرابش میکند، نکرد!



پرده دوم


از وقتی فهمیده تصادفن یکی از تماس هایش را شنیده ام پاسخی به تماس هایم نمیدهد، رد میکند، میخواهم بگویم درکش میکنم و شاید این وسط من بوده ام که اشتباه کرده ام. پاسخی نمی دهد



پرده سوم 


زندگی جریان دارد، با او یا بی او ... من که هستم.




+ داستانک



413 - مردی که از توی شیشه ترشی خیره نگاه میکند! / 6


زن چندبار گوشتها را ساتوری میکند، ساتور را به مرد نشان میدهد و می گوید :" دستت درد نکنه، این ست چاقو و ساتوری که خریدی خیلی به کارم اومده"

مرد سرش داخل روزنامه است، نمی بیند، زن گوشت را برمی گرداند و چندبار دیگر ساتوری میکند، گوشت را روی آتش می گذارد، صدای جلز و ولز آبی که از گوشت می ریزد روی آتش زن را یاد ماجرائی می اندازد:


"یادته رفته بودیم "کارنو پدیا" نزدیک سد، ماهی گرفتی رو آتیش پختیم؟ آخ آخ چرا دیگه مثل اونموقع ها نیست زندگی؟ هان! چقدر دوست دارم برگردیم همون موقع ها! "


زن سفره کوچک سفری را روی سنگها کنار آّب پهن میکند، جای بکری ست، صدای پرنده ها و خوردن آب روی سنگ ها. زن شیشه را میگذارد کنار سفره، کمی از روزنامه دور شیشه را باز میکند، مرد هنوز چشمهایش داخل مایع زردرنگ شیشه بسته است.



+ داستانک 




408 - مدافعین شهر


آخرین تیربارچی آخرین قطار فشنگ را هم خالی کرد. روی سقف بیمارستان نشسته بود مستاصل که چه کند. یکی از مدافعین گفت : سید گفته جمع کنید و برگردید. شهر سقوط کرده. 


آخرین وانت به همراه آخرین بازمانده ها که خارج شدند، تیربارچی نگاهی به خط افق کرد جایی که دو تانک پیش میآمدند، فرصت گریه کردن نبود. سقف بیمارستان را بوسید. قرار گذاشت که برگردد و دوباره ببوسدش.


تیربار را روی دوش گذاشت و سقوط شهر را پشت سرش ندید ...

دو سال بعد برگشت، اول به نیابت از سید ممد بوسید. گونه هایش را چسباند روی سقف، هق هق گریه امانش نداد. ممد نبود ببیند مدافعین برگشته اند.



اینستاگرام من : iliya.7




403 - مردی که از توی شیشه ترشی خیره نگاه میکند! / 5

زن زیر وزن مرد دست و پا میزند، میخواهد فریاد بزند، دست می اندازد و پشت مرد را خراش میدهد، مرد هرچقدر توان دارد فشار میدهد، زن گرم شده است، کم کم دست از تقلا بر میدارد، دستهایش رها میشود، هنوز می تواند ببیند، مرد را که با شدت فشار میدهد ...


زن از گوشه تخت می اوفتد پائین، اتاق تاریک است، دست میکشد دور گردنش، عرق کرده است، لباس خواب ابریشم نازکش چسبیده به تنش، برمیخیزد و میرود توی آشپزخانه، یک لیوان آب می ریزد و برمیگردد و تکیه میدهد به سینک ظرفشوئی، به مرد نگاه میکند که در میان مایع زردرنگ داخل شیشه به خوابی سخت فرو رفته است!



+ داستانک 



398 - لیدی باگ!


ما بیست و چند نفر منتظر، مضطرب، کلافه توی ایستگاه اتوبوس، هیچکدام ندیدیم کودکی با کفشدوزک روی انگشتش حرف میزند!



+ داستانک



384


به زن گفته بود : بذار من تو دریای گیسوانت غرق بشم!

زن توی چشمهای مرد نگاه کرد و دید مرد دارد در جای دیگری شنا میکند!چشمهایش را مالید ... خود مرد بود، کرال سینه میرفت!



+ داستانک



383 - رمان "اتوبوسی بر خط افق"


چای را خورده و نخورده دست دراز کرد و گذاشت کنار دستم روی میز، به بیرون خیره بودم، پشت بوفه چندتائی از بچه ها سیگار دود میکردند. یکیشان دود سیگار را فوت میکرد سمت آسمان. دود پیچ میخورد و یک جائی در آسمان محو میشد.


"چکار میکنی بالاخره؟ امشب هستی؟"

لیوان چای را کوبیدم روی میز، یعنی کوبیده شد، معادلات فیزیک و نیوتن یک آن همگی تصمیم گرفته بودند بروند مرخصی و من هم که یکباره از وسط ناکجاآباد پرت شده بودم به دنیای واقعی ضریب جی شتاب را فراموش کرده بودم!

بوفه ساکت شد، سرم پائین بود.


"دیوونه ای به خدا! نمیای یعنی؟ امشبو باش حتمن، ی جورائی اینا دو روزه دارن کُری میخونن. کلن مگه چندتامون فوتبال بلدیم که تو هم ناز میکنی"

"خبر میدم بهت! حال ندارم جان تو، خبر میدم ..."


بلند میشوم و کتاب را برمی دارم،آرنج دستم را میگیرد.

"جان کامران! اگر حرفی چیزی هست مدیونی نزنی، مدیون آقاجون خدا بیامرزی!"


همیشه پشت کتک خوردنها فرار میکردم خانه حاج اسد پدر کامران. خدابیامرز شب نمیگذاشت برگردم خانه، میگفت :" بابات خسته ست، دوباره میگیره زیر کمربند، شبُ همینجا بمون، فردا دلش نرم میشه برمیگردی خونه"


کامران نه اینکه کتک نخورده باشد ولی مثلن درد سیلی را نمی شود با درد سگک کمربند مقایسه کرد. حاج اسد یک جورهائی با دو پسرش رفیق بود، آنهم در آن محلات جنوبی شهر که پدرها همیشه خسته بودند و ما هم فکر میکردیم این کتک ها جزء لاینفک زندگی همه ی آدمهاست لابد.


دستم را آرام کشیدم، دست دادم و گفتم : " داستانش نکن، منم مثل خودت، ی وقت هائی خر میشم. الآن هم وقت خر شدنمه."



+ از فصل اول رمان "اتوبوسی بر خط افق"



376


به سینه های درشت زن خیره بود، نمیتوانست چشم بردارد، یکی دو تا دکمه بالائی مانتوی زن از همدیگر فاصله گرفته بودند، سعی میکرد زیر لباس را هم تجسم کند، تمام تصویر را توی ذهنش ذخیره میکرد، برای وقت های تنهائیش لابد!


زن رسید خانه، مانتو را در آورد، دست کرد داخل سوتین و قالبها را کشید بیرون، راحت شد، نفسی بلند کشید، دستهایش را بالا آورد و خودش را تکانی داد، نشست پشت میز آشپزخانه، پای چپش را جمع کرد توی سینه، زانویش را مالید!



+ داستانک



372


"بذار تجربت کنم، چه ایرادی داره خب!؟"

مرد خودش را رها میکند تا برسد به پشتی صندلی، دست را گذاشته است روی چانه، ته ریش وامانده اش را میخاراند، نگاه میکند به صفحه مونیتور، ...



+ داستانک



371 - آغوش


روز اولی که حوا دلش گرفته بود، آدم نمیدانست که چه کند، هرچه کرد حوا دلش سبک نشد، آمد پشت سرش ایستاد چشمهایش را بست سرش را جلو آورد موهای حوا را بو کشید حوا پا عقب گذاشت خورد به سینه آدم، آدم دستهایش را جمع کرد دور حوا، حوا سرش را خم کرد روی بازوی آدم، دلش آرام شد.



+ داستانک



360


زن توی تخت غلت زد و ملحفه را دور خودش پیچاند و رسید لبه تخت، گوشه پیرهن مرد را گرفت کشید، مرد پرت شد توی بغل زن، هردو خندیدند! 

مرد دیر رسیده بود، پشت میز چای را که سر میکشید به نوشته های زن توی 

گوشی نگاه میکرد، چشمهایش برق میزد، آنطرف هم لابد چشمهای زن خندیده بود وقت نوشتن شان!



+ داستانک



357 - مردی که از توی شیشه ترشی خیره نگاه میکند! / 3


زن چند بار با نوک انگشت اشاره میزند به تُنگ شیشه ای،مرد چشمهایش بسته است، زن شیشه را می چرخاند، سر مرد داخل تنگ چرخی میزند بین مایع زردرنگ داخل شیشه، زن صورتش را به شیشه می چسباند. گونه اش را روی شیشه می گذارد. چشمهایش را می بندد، مردی را می بیند که نشسته است پشت میز نهارخوری و لبخند میزند ...


لبهایش را میگذارد روی شیشه، می بوسد!



+ داستانک