بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

339 - بوها


مرد توی ماشین، دنبال بوی زن میگشت!


+ داستانک



335 - زنی شبیه نسیم در میان طره های بید مجنون


زن به مرد گفت : من رُ چطور میبینی؟


مرد توی ذهنش پرت شد داخل پارکی، روی نیمکتی زیر سایه یک بید مجنون، که طره های آفتاب از لابلای شاخه هایش پخش میشود توی صورت مرد، نسیم خنکی میزند روی صورت مرد، مرد تکیه داده است به نیمکت، به طره های نور که لابلای شاخه های بیدمجنون پر پر میزنند نگاه میکند، چشمهایش آب می اوفتند، لبخندی میزند!


"کجائی؟"

مرد پرت میشود روی صندلی کافه! روبروی زن ...



+ داستانک



332 - مردی که از توی شیشه ترشی خیره نگاه میکند! / 1


زن مرد را باتبر به قطعات نامساوی تقسیم کرد، تبر را شست و گذاشت کنار یخچال، نشست پشت میز نهارخوری آشپزخانه، سیگاری گیراند و پای راست را روی پای چپ انداخت، نگاهی به قطعه ها کرد، دود سیگار را فوت کرد سمت کله مرد!


چشمهای مرد هنوز به زن خیره بود.



+ داستانک!



321 - شلنگ توالت و ورود به عصر جدید!


فرهنگ اجتماعی ما ایرانیها را شاید بشود به دو دوره قبل و بعد از نصب شلنگ توی توالت ها تقسیم کرد. اینکه چند سال طول کشید تا پس از لوله کشی شدن آب در خانه ها آرام آرام شلنگ جای خود را باز کند نمیدانم ولی در خانه ما اوائل دهه شصت بود. خانه دومی که پدر می ساخت اینبار تحول عظیمی را در خودش مشاهده میکرد. روی شیر آب توالت که علی اصول یک شیر برنجی باید می بود یک شلنگ استیل که کش هم می آمد نصب شده بود. بعدها تکنولوژی آنقدر پیشرفت کرده بود که نیاز نبود در شب های زمستان و سرمای سوزناکش نگران آب سرد توالت گوشه حیاط باشیم، آب گرم هم مهیا بود ولی عزت و احترامش هیچوقت به پای آن شلنگ داخل توالت نرسید.


قرار شده بود آقاجان چند ماهی مهمان خانه ما باشد، برادرها به این بهانه کشیده بودندش تهران تا اورا که در روستایشان بعد از فوت مادربزرگ تنها مانده بود بیاورند تهران جاگیر کنند و بماند پیششان. پدر من هم که برادر بزرگتر بود و قرار شده بود آقاجان پیش ما بماند. همان روزهای اول آقاجان نگرانی خودش را از درستی طهارت با شلنگ آب اعلام کرد. سریعن یک دستگاه آفتابه قرمز رنگ ابتیاع شد و کنار شلنگ قرار گرفت ولی باز آقا جان رضایت نداشت با این اسباب بازی های پلاستیکی به قول خودش آخرتش را به باد بدهد، با هر مصیبتی بود تماس گرفته بودیم با مخابرات روستا و زینل را فرستاده بودیم برود خانه آقاجان و آن آفتابه مسی یادگار پدرش را بدهد مینی بوس که بیاورد تهران!


آفتابه مسی شکل و هیبت خاص خودش را دارد، علاوه بر هیبت و جبروتش چیزی که باعث میشود اجابت مزاج با آفتابه مسی برای همیشه در خاطرت حک شود وزن غیر متعار آن است. چند سالی که آقا جان زنده بود آفتابه گوشه توالت سکنی گزیده بود و بعد از فوتش هم همانجا مانده بود. یک جورائی با کنتراست توالت هارمونی عجیبی پیدا کرده بود، هرچند مادر چندباری سعی کرده بود آنرا قاطی الباقی آت و آشغال هائی که پدر داخل زیر زمین جمع میکرد و هیچوقت دور نمیریخت رد کند برود، ولی پدرم رضایت نمیداد، یک جورهائی هنوز یاد آقاجان می اوفتاد! 


چند سال بعد یکی از دوستان هم دانشگاهی آمده بود منزل ما و چشمش داخل توالت به آفتابه افتاده بود و آمده بود بیرون و گفته بود : "هیچ میدونید این آفتابتون ی جورائی عتیقه حساب میشه؟!" حرفش را گذاشته بودیم به حساب شوخی ولی در نهایت با نشان دادن تاریخی که روی دسته آفتابه حک شده بود و این همه مدت هیچکداممان ندیده بودیم، همه مان به گنجی که این همه مدت گوشه توالت آرام به رفت و آمد ماها چشم دوخته بود، ایمان آورده بودیم!


روی دسته آفتابه نوشته بود سنه 1299. یاد کودتای سید ضیا افتادم. البته بعدها پدر گفته بود شاید 1299 هجری قمری باشد!


+ بخش آغازین یک داستان کوتاه



312 - سال نوی میلادی مبارک


بابانوئل پرید روی سقف خانه دخترک، دنبال دودکش می گشت، دخترک خوابیده بود جلوی بخاری برقی!


+ داستانک



296


پرده اول . سال هزاروسیصدونمیدونم قبل


"منو اگه به این پسره ندید خودمو آتیش میزنم، عاشقشم. مسعود دیوونه منه منم دیوونشم"

پدر دختر را توی اتاق حبس میکنند، دختر چندروز لب به غذا نمیزند، چند ماه بعد عقد و عروسی و ...



پرده دوم. سال هزاروسیصدو نمیدونم بعد


"چرا منو نکشتید، شما که دیدید من خرم نمیفهمم، منو میکشتید نمیذاشتید زن مسعود شم"

پدر شکسته شده است، سر گذاشته روی زانویش به نوه دو ساله اش که روی فرش مشت به هوا میزند خیره است.



+ داستانک



287


در را باز کرد و نشست، بوی عطرش تمام فضای ماشین را طی کرد و خورد به شیشه عقب و برگشت به سمت مرد و از پشت سر مرد پاشیده شد روی ذهنش. ذهن مرد متلاشی شد، خاطره ها پخش میشدند روی داشبورد ماشین، روی شیشه ماشین. 


مرد به صورت زن نگاهی کرد، زن خندید، دندانهایش در میان لبهای سرخش قاب شد، زن دست گذاشت روی دست های مرد که روی دنده ماشین خشک شده بود! مرد به سمت جائی در افق شهر راند ...


+ داستانک




283


در را که باز کرد، بوی عطر پاشید توی صورتش. چندروزی بود ماشین را توقیف کرده بودند، متصدی پارکینگ گفت : " نگاه کنید ببینید سالمه، چیزی کم نشده باشه"


مرد ریه هایش را پرکرد، چشمهایش را بست، پرت شد توی خیابان سی و دوم!


+ داستانک



275


سر میز شام نشسته اند و شام میخورند، دختر کوچک خانواده قاشق برنج و قیمه را در دهانش میگذارد و حین جویدن میپرسد:


"بابا شما هم دوست + دختر داری؟"


صدای سرفه و پخش شدن محتویات دهان مرد روی میز و بعد هم نگاه متعجب و همراه با خجالت مرد!


"کی همچین چیزی گفته بابا؟"

"کوروش تو مهد گفت، میگه باباها همشون دوست +دختر دارن. بابای خودش پنشتا داره، کوروش ازشون بدش میاد"

زن، نگاهی به مرد میکند و دست میگذارد روی دست مرد و به سمت دختر برمیگردد و میگوید:" آره باباتم دوست + دختر داره، تو دوست + دختر باباتی، خیلی هم دوستت داره!"


دختر به مرد نگاه میکند و میخندد، دست پدر را میگیرد و میگذارد روی صورتش!


 -  "دوست + دختر" برای جلوگیری از فیلترینگ!!

194


نرده را می گیرم و از پنجره آشپزخانه می پرم داخل!

"مثل آدم نمی تونی از در بیای تو؟"

"خره! هنوز نفهمیدی من جسمیت ندارم! من ذهنیت خودتم. همینجوری ولم میکنی اینور و اونور مثل بچه های سر راهی!"

تازه از حموم اومدم و هنوز حوله تنمه. نشستم پشت میز آشپزخانه و نبات داخل چای رو هم میزنم. ی نگاهی میکنم به گلدونای پشت پنجره!

"بیا بشین ی چای برات بریزم!"

می پرد و می نشیند روی پذیرائی کابینت، چهارزانو، کانهو میمونی دست اموز خیره میشود به من و لبخندی هم میزند!

" اون خانمه دیگه نمیاد رو ایوون؟"

دست دراز میکند و چای را از جلوی من بر می دارد و بو میکند و دوباره میگذارد روی میز!

"کدوم خانم؟"

"همون خانم ساختمون روبروئی دیگه! اسکل نکن مارو"

در قندان را پرت میکنم طرفش، جا خالی میدهد، میخورد به گلدان آنطرف هال و واژگون میشود!

از روی سر من می پرد و میرود روی نرده پنجره و یک جست بلند میزند روی بالکن همسایه روبروئی! دست تکان میدهم که یعنی نکن جان مادرت!

نیشخندی میزند و چند ضربه به در شیشه ای همسایه میزند و از همانجا می پرد روی سقف ماشین داخل کوچه و مثل همیشه گورش را گم میکند!

زنی پرده را کنار میزند و نگاه میکند ....


+ از میان همینطوری های روزانه

190 - حس یک بودن


گفت : بیا بریم!

گفتم : کجا؟


گفت : راه که بیافتیم مسیر خودشو نشون میده...


از پل تجریش راه افتادیم، کفتری بالای امامزاده چرخی زدُ نشست رو گلدسته ... هوا داشت به سمت شیرینی آخر زمستون میرفت .آخرای اسفند که می خواد بچسبه به بهار یه جورایی می شه شبیه جایی که رودخونه می ریزه تو دریا. هواشون با هم قاطی نمی شه. هوای ملسی می شه! ریه هامو چندباری پر کردم ... نگام کرد و خندید.از این خنده هایی که دندونا از هم فاصله می گیرن .


دم بستنی فروشی سید مهدی شلوغ بود. تو این هوای عصر اسفند بستنی می تونست خیلی از خاطرات رو شیرین تر هم بکنه، دو تا بستنی گرفت . برا خودش همیشه از این حصیری ها می گرفت . مشکل داشتم با این بستنی  نونیا. می چکید رو مانتو و لباس و کلن زار می شد حال نزارمون.


از سر محمودیه هم گذشتیم نزدیکای فرشته خواستم دستش رو بگیرم، چندباری سعی کردم اما نمی شه، انگار تو دلش اطمینانی به من نمی ده که اینکارو بکنم. شاید ناراحتش کنه!


همینطور یه بند داره حرف میزنه و من فقط حرکت لبهاشو می بینم.گاهی هم با زبون سبیلای بلندشو می کشه تو دهنش و در این حال هم چشماش نازک میشن مثل یه خط . انگار داره به دورترین نقطه زمین خیره می شه ...ی جائی توی هچ کجا ترین جای دنیا!

سر صدا و سیما پام پیچ خورد یه خرده کج شدم طرفش ... دست انداخت زیر بازوم و کشید طرف خودش.احساس کردم قلبم اومده تو حلقم ... 


- طوریت نشد که؟!

مبهوت بودم ... نگاه نکردم ... نشستمُ با پاشنه کفش کلنجار رفتن. اومد پائین دست انداخت کفش رو از پام گرفت ...مچ پام رو چرخوند.


- درد می کنه؟

با حرکت سر گفتم نه!

سرم داغ شده بود، خون دویده بود توی صورتم! پام هنوز توی دستش بود. آروم آروم فشار می داد و لمسش میکرد و می خواست نشون بده که مثلن ارتوپد هم هست!


از میرداماد هم رد شدیم ... هوا به سمت تاریکی عصر رفته بود احساس خوبی دارم.

احساس شیرین همراه زندگی بودن .احساس خوب ِ خوردن قهوه تو یه کافه و دیدن مردمی که تند تند میرن که به هیچ جا نرسن. لذت خالی شدن ته قفسه سینه ات وقتی زیادی خوشحالی ...


-سعید بر گردیم!


- تا اینجا که اومدیم ونک رو هم بریم ...


ونک مثل همیشه هیاهوست. ادمایی که تو هم وول می خورن و هر کدوم پی یک سرنوشت نامعلوم روانند. دستمُ حلقه می کنم به بازوی سعید. سرمو می چسیونم به بازوش! تنم داغ می شه . زیر قفسه سینه ام درد می گیره .احساس می کنم قلبم سر جاش نیست ... سرم درد می گیره ... سعید هم برای چند ثانیه ای سرش رُ نزدیک سرم می کنه . دیگه نمی خوام برگردم .میخوام تا خود راه آهن پیاده برم ... سعید حرفی نمی زنه ...


خیابون ولی عصر شلوغی خرید عید رو تو خودش داره هم میزنه !


قاطی جمعیت میریم به جایی که اونا نمیرن ...


+ از میان داستان های نوشته شده توی وبلاگ قبلی!


181 - حوالی تنت


خسته ام از هر روزهای به نیمه نرسیده ی ِ تمام شده ... دوست دارم در تو تکرار شوم ... هی برگردانی ام و دوباره در دستگاه ضبط صوت زندگی روزمره ات بتپانی.


انقدر تکرار شوم تا لحظه ای برسد که بگویی: " دوسِت ندارم ، حالم ازت بِ هم می خوره ... برو بمیر!"


و من هم بروم در گوشه ای و مشغول مردن های هر روزه خودم بشم ... مردن هایی که هر کدوم به اندازه جدا شدن و پیوستن قاره های زمین طول خواهد کشید.


خسته ام بانو .... خسته تر از آن ام که بخواهم حتی بمیرم ... روحم را در جایی گم کرده ام ...گویا در حوالی تن ات! 


تکرار و تکرار و تکرار ...



169


مرد نگاهی به خودش در آینه کرد، شکم آویزان، پیژامه راه راهی که چند جائی اش هم زرد شده بود. موهائی که آخرین تارهایشان با چنگ و دندان روی کله اش آویزان مانده بودند. پشتش را خاراند و انگشت را داخل بینی چرخاند و نشست پشت کامپیوتر ... نوشت! چیزی شبیه شعر!

پشت هیچستان دنیای دیگریست.



167 - استیک یا همبرگر، مساله این است!


مرد منتظر همبرگرش است، زنی نشسته است پشت میز روبروئی. نگاهی میکند به مرد. می خندد، مرد نگاه میکند، لبخندی میزند. بلند میشود میرود خانه و همبرگر را می گذارد لای استیک و می ک... نه! می خورد!
استیک هم آب می اندازد ...
مرد دراز کشیده است روی تخت و به این فکر میکند که همبرگر در کنار استیک چیز خوبی از آب در آمده است، ذهنس را پر میدهد سمت همبرگر! 
استیک توی آشپزخانه دارد توی روغن جلز و ولز میکند!

+ آن یکی وبلاگ!



151


زنی که ساعت 7:20 دقیقه صبح قاطی ِ ترافیک همت توی ماشین کناریت نشسته و اون موقع صبح داره با حرص و ولع سیگار دود می کنه و بعد بر می گرده به چهره متعجب تو نگاه می کنه و لبخندی هم میزنه که رنگ قرمر رژش بین دود سیگار قاب قشنگی هم دور دندونای سفیدش درست کرده و از زیر اون عینک پر از دودِ سیاه و سفید هم می تونی چشمهای قرمزش رو تشخیص بدی، 


یقینن به اندازه یک رمان بلند حرف برای زدن تو سینه اش چال کرده ...