بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

133 - در میان بودن!


ایستاده ام گوشه اتاقش، هنوز بیدار نشده است، ملحفه را جمع کرده است توی شکمش، به سمت چپِ تنش خوابیده ... پاهای سبزه اش از زیر ملحفه پیداست، چشمهای بسته اش هم زیباست. تکیه داده ام به در اتاقش.رگه باریکی نور از لای پرده می ریزد روی بازوانش. دست میکشد روی بینی می خاراند. چرخی می زند. طاقباز میشود. دستانش را باز کرده است به دو طرف. پای راستش از کناره تخت آویزان است. من هنوز تکیه داده ام به در اتاق!
خواب باشد، بیدار باشد، زیباست، صورت نشسته اش زیباست!
آرام آرام خود را میکشد، چشمهایش نیمه بازند، می نشیند کناره تخت، موهایش ژولیده و در هم پیچیده. دست می گذارد زیر چانه اش، خمیازه ای می کشد، تاپ را از تنش می کشد بیرون، چشمهایم را می بندم، منظره ی زیبائیست حتمن. شلوارک را هم در آورده است لابد. حوله حمام پیچیده دور خودش، دوش بگیرد و ...
چشمهایم بسته است، تکیه داده ام به در اتاقش!


127


شهریور حس های خوبی را با خود می آورد، یک جورهائی ملس است، سردی و گرمی را با هم دارد، دونفره های زیادی را در پستوی ذهنش دارد!
دست هائی که گرماگرم خیابانی را میروند و می آیند، گاهی می پیچند توی هم، نجوائی در گوشی، و خنده ای که آوار میشود روی طعم بد اخلاقی های خیابان!

شهریور یعنی، پائیزِ جان! آغوشت را بیاور ... لبهایم که نه، لبهایت!

ای لیا


121 - خاطرات شمال!


زنگ زده است که بریم شمال ویلای فلانی! خوش میگذرد ...
آمار اینجور شمال رفتن ها را دارم، دویست نفر می ریزند توی یک ویلای دو اتاقه، زنها یک طرف، مردها یک طرف، آخرش هم جا کم می آید و می بینی شب خوابیده ای در بَرِ فلانی! یا بهمانی شبها مثلن عادت لگد پراندن دارد، فک و جمجمعه ات را میگذارد کف دستت!
برای اجابت مزاج از دو روز قبل باید وقت بگیری یا بروی یک گوشه کناری و شکم ورم کرده را خالی کنی! هوا دم کرده است، همه چیز چسبیده است به هم، موها، لباس تنت، حمام رفتن؟! اصلن نگو، آن بخش که کاملن تعلق پیدا میکند به بانوان و کودکان با مسائل خاص خودشان!
همه چیز بوی نا میدهد، اصلن نمیدانی این وسط چه خاکی توی سرت بریزی، در طول مثلن سه روز کلن دو دانه شلیل و یک عدد هم موز گندیده نصیبت میشود، آخرش هم که همه چیز دُنگ دُنگ است، هشتاد هزارتومن پیاده ات میکنند! البته که خوش هم میگذرد، آفتاب سوخته میشوی، یک سری وسایلت گم میشود، کتابی که آورده ای بخوانی را دختر فلانی خوشش آمده و تو هم که کلن زبان نه گفتن نداری، داده ای رفته است. عصر روز آخر مصیبت همگی با هم آوار میشوند روی تنت، مثلن دارید بر می گردید، جاده شلوغ، دیروقت می رسی، فردا هم که شنبه است، روز اول کاری ...

جواب میدهی : " کار دارم، نمیرسم بیام!"
کلی توی دلت را آب می اندازد با فانتزِ های خاص این سفر که همه اش در بالا آمد.

یک آن به خودت می آئی و می بینی کنار ساحلی، به این فکر می کنی که الان دراز کشیده بودم توی خانه و کتاب میخواندم، فیلم می دیدم!
تا به خودت بیائی روی هوائی، روی دست بلندت کرده اند ... شالاپ !
با کتف میخوری کف ماسه ای دریا! درد کهنه میزند بیرون!

+ از میان همینطوری های روزانه


120


توی مهمانی مرد ایستاده بود و دست چپش را کرده بود داخل جیبش، نوشیدنی را بالا آورد، کمی نوشید. از توی همان شیشه گیلاس دید که زنی به طرفش می آید، زن سلامی کرد، با کفش هائی که ده سانتی پاشنه داشتند باز یک سر و گردن کوتاهتر از مرد بود، دکلته مشکی پوشیده بود.
مرد هم سلامی کرد و هم کلام شدند،مرد میخواست به صورت زن نگاه کند، مجبور بود سرش را پائین بیاورد، گردی سینه های زن و خط بینشان توی زاویه دید مرد بود، مرد سرش را بالا آورد و بالاتر را نگاه کرد، زن دست کشید روی سرش! دنبال چیزی میگشت، چیزی که توجه مرد را جلب کرده بود ... چندباری این اتفاق افتاد،زن کلافه شد، خداحافظی کرد، آمد پیش دوستش. دوستش پرسید : خوب چی شد؟
"هیچی! مرتیکه خودشیفته ...."

دست گذاشت زیر سینه هایش، لباس دکلته را مرتب کرد! مرد از توی شیشه گیلاس زن را می پائید!


119 - ایران 140


یک جائی هستم اطراف تهران، آمده ام بازدید و بازرسی تجهیزات در حال ساخت یکی از پروژه ها در یکی از چند کارگاه اقماری پروژه. آمده ایم که مثلن یک وقت پیمانکار هوا برش ندارد که کار بی صاحب است و هر بلائی خواست سر مال بیاورد!
هوا خنک است، هوای خنک دماوند، ساعت هنوز به ده و نیم نرسیده است. نشسته ایم داخل دفتر کارگاه. پیمانکار گله میکند از اینکه پول چرا نمیدهند و وضعمان فلان است و این چندصد میلیون آخر را اگر ندهند کارگرها مرا زنده زنده میخورند! میگویم : پول شما که تو بقیه طلبا گمه اصلن! فعلن کارفرما با اون میلیاردییا نمی دونه چکار کنه! منم این وسط مرده شورم!
گوشی همراه زنگ می خورد، یکی از دوستان قدیم است!

"سلام، چطوری مهندس، از این ورا؟"
"سلام، شنیدی هواپیما افتاده؟"

خُب! خبر کوتاه است ... طی این دوازده سال کار و پرواز ماموریتی این شاید هشتمین یا نهمین سقوطی باشد که می شنوم! 

"میرفته طبس! گفتم ببینم از بچه های پروژه طبستون کسی هم بوده؟"

سال 88 یکی دوباری رفته ام طبس. پروژه ای داشتیم، سر پول کار به توافق نرسیدیم دیگر نرفتم. چند نفری را می شناسم. خداحافظی میکنم و گوشی را قطع میکنم. همان یکی دونفر را می گیرم . پس از چند باری تقلا هردو جواب میدهند. زنده اند. ساعت یازده حرکت میکنم به سمت تهران، نرسیده به رودهن، گوشی زنگ میخورد، از دوستان همکار پروژه نیروگاهیمان است. خبر میدهد که یکی از همکارانشان در هواپیما بوده، نمیشناسم! متاسفانه جزء کشته شده هاست!احساس تاسف دارم ولی خوب یک جورهائی همه مان عادت کرده ایم به این حجم عظیم اخبار ناراحت کننده، همین یک قلم داعش که دارد یک جورائی نسل بشر را ریشه کن میکند خودش برای بی حس شدن احساساتمان کفایت میکند!
از دفتر زنگ میزنند که باید بروید کردستان برای جلسه فلان و بهمان! 

"ماشین کی راه می اوفته؟"
"براتون بلیط هواپیما گرفتن! ساعت 5 عصر!"

ده دوازده باری رفته ام کردستان. راه نزدیک است، صرف نمیکند با هواپیما بروی سنندج و از آنجا هم سه ساعتی بروی تا پای پروژه. سر همین کارفرما ماشین در اختیار می گذارد. از تهران پنج ساعت راه است با ماشین. 
"هواپیما؟ "
چند کلام دیگر ردوبدل میشود. رسیده ام دفتر. منشی بهت زده است. پرینت رسید بلیط را می گیرد طرفم!

"مهندس! میشه نرید؟"
"هان!"
"آخه هواپیا سقوط کرده ..."

برای اولین بار از وقتی که خبر را شنیده ام کمی ترس می نشیند توی جانم! جا می خورم ... به این فکر نکرده بودم. اینکه هواپیما سقوط میکند. هربار کارت پرواز گرفته ایم و نشسته ایم و در بیشتر موارد هم تا مقصد خوابیده ایم. یک باری در طول این بیش از صدبارپرواز، چرخ هواپیما باز نشده بود که آخر سر نمی دانم به چه لطایف الحیلی بازش کردند و نشستند. یکبار هم کرمان می رفتیم با همین ایرباس های ای سیصد، دوبار تا نیمه های راه رفت و برگشت و آخر سر هم خلبان گفت نمی تونم بروم، هواپیما نمیخواد بره، جونتون رو بردارید و برید خونتون!

فرودگاه شلوغ است، همه چیز عادیست، چهره ها همان است، عده ای تند میدوند، عده ای منتظرند جا باز شود بلیط بگیرند، یک سری غر میزنند، چند نفری با هم گپ میزنند، همان چهره های عبوس و درهم همیشگی. همه تنهایند، حتی همان هائی که با هم نشسته اند. این وسط یک چند نفری هم نشسته اند روی نیمکت پشت سرم و دارند درباره سقوط هواپیما خوشمزه بازی در می آورند، گفتم که، بی حس شده ایم!

"مسافرین پرواز فلان به خروجی فلان!"
"از مسافرین محترم پرواز فلان ..."
"خانم "خوش مکان" به خروجی شماره هشت!"

چهره ام در فرودگاه شبیه بقیه آدمهاست، گرفته، ابروهای در هم کشیده، از گیت سپاه با لج بازی همیشگی می گذرم، همیشه چندتائی سکه و کلید دارم که میگذارم توی جیبم بمانند! بوق و الباقی قضایا!
هواپیما دورخیز میکند، خودش را میشکد روی باند، صدای موتورها کشیده میشوند روی سر شهر، نشسته ام کنار پنجره، هواپیما تکان تکان میخورد، هرچند عادت کرده ام به این تکان های اول پرواز و آخر پرواز ولی اینبار احساس میکنم تکان ها بیشتر شده اند، دماغه را بالا می کشد، سنگین میشوم، هواپیما بلند شده است، صدای بسته شدن چرخ ها می آید. اینبار خوابم نمی برد ... بیدار بیدارم! یک ساعت بعد، خلبان چرخها را می کوبد روی باند فرودگاه سنندج، چند نفری آن عقب دست میزنند! رسیده ایم ...

راننده کارخانه می گوید:" برای برگشتتون بلیط هواپیما گیر نیاوردن، چارشنبه خودم برتون میگردونم تهران!"

تا خود کارخانه می خوابم!!

+ از میان همینطوری های روزانه


103


مخاطب خاصــــ ِ من


ی ِ امشب دستت رُ بده به من ، بریم به حاشیــــــه از متن ...

حاشیه ای همیشه پررنگ تر ازمتن . نگو نمی دانی کجاست .... پشت همین خیال قاچ خورده بعد از گرمای ظهری در یک تابستانی در جایی نه دور و نه خیلی دور ...

همین کنار گوش تنهایی ... پای دیواری که کودکی ات با ذغال سیاه می کرد سیرت همیشه نالان همسایه را...

حاشیه شاید زنی بود که صبح می آمد کشان کشان ... خواب بود ... ترسیدم بیدار شود ... فقط گفتم : " شمائید همانی که هرشب می ریزد در ذهن کودکی در فکر پرواز؟ ... روی بالهای ذهن ِ خدایی که بود روزی ولی حالا پیچیده در گرفتاری های روزمره فلسفه خلقت!؟

سرش که بالا شد ....نگاهش پر از حرارت باران بود ... خیس و چه تلخی لبخندی نشسته بود روی سیرت عریان خیابان ...

یک دم آن کام شیرین از هندوانه فصلت تلخ کردم ... ببخش ... حاشیه همین است ... تلخ ... و اگر بود شیرینی آن را با هم قسمت کنیم ...


اگر لبی به شیرینی ِبوسه ای تر شد ... بنویس برای ما ... من هم یکی از خیل مخاطبان خاص ام یک امشب ... می نشینم آن سوی شیشه پیش شمایان ... شیرین کنیم دهانی به خربزه یِ دوستی که هوس کرده بود ... 


یک امشب خودت را بنویس ...نمی گویم شب خوش!



101


سلام

یک امشب کودکی ام جا مانده ...

پی چیزی شاید ...رفته به میان خاطرات تنهایی، سرک می کشد از درز درب خیال ِ کوچه های باران زده ی ِ وجدانی برهنه.

چشم در چشم زنی ست که بوی خیانتی کهنه می دهد ...

دنبال نگاه مردی ست ، که دهانش طعم گس خوشبختی می دهد!

و ...


نه مخاطب خاصـــ ِ دیشب و هر شب های من ...

کودکی ام این نیست ...کودکی ام نشسته بر لب دیوار باغ تردید... دانه دانه می چیند میوه تلخ جدایی و زمزمه می کند ...


و خـــــــَـــریت مــــــــزمن چندی ستـــــ شـــــــایع شــــده ...

درمـــــانی ندارد ... فقط پیشـــــــگیری!




79 - کلت نه میلیمتری


چیزی برای نوشتن نیست

کلتی نه میلی متری داخل کشوی میز

خاک خرده ی ِ همه این سالهای نفهمیدن

کمی تردید

اطمینانی که از مغز به دست منتقل نمی شد

نگاهی که یک خط در میان روشن و خاموش می شد.

مشتی که باز نمی شد

تا اسلحه را در آغوش بگیرد.

کلماتی که سالها ، نجویده بلعیده بود

روی نگاهش بالا می آورد.

ده فشنگ ... ده شلیک

اما همان یکی هم کافیست تا لخته های مغزش را

فردا کارشناس دایره جنایی

بریزد در کیسه ای .

طرح پاشیده کله ای که همه این سالها

کلمات را زنجیر می کرد

به بند می کشید در قالب متن و خودش می گفت که شعری تازه است.

هنوز فرصت است

برای مردن وقت همیشه کافی ست

زندگی یکبار است که اتفاق افتادنش دردسر به پیش رفتن زن و مردی را می خواهد.

همین یکبار ... 

کلت نه میلی متری دوباره گرد خاطره می بلعد 

و شاعر سایه مغز پاشیده ی روی دیوار را پاک می کند.



ای لیا



76 - زن زیباست


زن زیباست ...

چه آن زمان که از فرط خستگی ابروانش در هم است

چه آنزمان که خود را می آراید از پس همه خستگیهایش

چه آنزمان که فریاد می زند بر سرت و تو فقط حرکت زیبای لبهایش را مبینی

چه آن زمان که کودکی جانش را به لبانش رسانده و دست بر پیشانی زده و لبخند می زند


زن زیباست... 

آن زمانی که خسته از همه تهمتها و نابرابریها باز فراموشش نمی شود مادر است... همسر است ... راحت جان است.


زندگی مشترک اگر مردی هم دارد،آری اگر مردی! هم دارد همین زن است...


زن زیباست...

 زمانی که لطافت جسم و روحش را توامان درک کردی، زمانی که خرامیدنش را بین بازوانت فهمیدی، زمانی که نداشته های خودت را به حساب ضعفش نگذاشتی!




72 - انتقام


"خاک بر سرت کنن گوساله!"


پسربچه سرش رو پائین می ندازه و خم می شه تا پرتقالای ریخته شده کف میدون تره بارو جمع کنه .

"اون مادر گوربگوریت فقط بلد بود تورو پس بندازه "


از این جمله می شه فهمید که طرف نامادریه پسر بچه است.یه عاقله زن چهل و خورده ای ساله . پشت یه آرایش غلیظ همه این حرفارو تف می کنه تو صورت پسرک.


یه جورایی همه تو غرفه سبزیجات میدون تره بار یخ زدیم. زن دوباره شروع می کنه به فحش دادن، هر کی زیر لب یه چیزی بلغور می کنه : 


" حیوونکی گیر عجب حرمله ای افتاده، 

زنیکه ایکبیری رو نیگاه، کوفت بخوره تو اون دماغ عمل کردنت!

خدا نصیب گرگ بیابون نکنه این شمرو....."


از بین صف راهو باز می کنم و می رسم به پسرک و می شینم کنارش و چندتا دونه پرتقال مونده رو جمع می کنم می ریزم تو نایلون. دستی به سرش می کشم...


پسرک تو چشام خیره می شه

دلم هری می ریزه. این نگاه برام خیلی آشناست، نفرتی که از ته قلبش زبونه می کشه.......شبیه همون نگاهی که همیشه تو آینه می دیدم!

تنم خیس شده . تصویر زری خانم دوباره سرازیر می شه جلو چشمام. شاید اون شب آخری زری خانم هم وقتی روسری رو دور گردنش خفت می کردم این نگاه رو دیده بود. دلم برا بابام سوخت، شل شدم 

افتادم کف میدون، شاگرد مغازه دوئید و زیر بغلام رو گرفت!

زن دوباره فحشی به پسرک داد و کیسه هارو داد دستش، پسرک و زن دور می شدند...... می خوام داد بزنم " نکن این کارو....." حلقم خشک شده!




71 - لطیفه ای که به واقعیت پیوست



صدای زنگ موبایل....رینگ.....درینگ


- سلام بفرمائید..

- الو...الو...(صدای با لهجه ترکی شدید یه پیرمرد)....الو!!!

- جانم پدر جان....الو!...

- آقای نعمتی؟!

- نه عزیزم اشتباه گرفتی!

- آقای محمد نعمتی؟!

- نه پدر جان من اصلن نعمتی نیستم...

- شما مگه شمارتون 0912........ نیست!...

- چرا همینه ولی من نعمتی نیستم...

- آقا مطمئنی!!!

- سی و چند ساله مطمئنم.

- چی؟!!

- هیچی پدر جان من نعمتی نیستم......

- بیلیپ......

تلفن قطع شد...


کمتر از یک دقیقه بعد ...دوباره زنگ موبایل..... همون شمارست.


- سلام..

- سلام.....آقای نعمتی؟!

- نه پدر جان! گفتم که این شماره برای منه .....لطفن دیگه تماس نگیرید..

- اگه آقای نعمتی نیستی مگه دلت درد می کنه دوباره جواب می دی....

من :l


هنوزم همین شکلیم.........


به قول یه بنده خدایی: اینایی که برای شما جوکه برای ما خاطرست.



66 - نسرین


نسرین...نسرین...



پاشو دیگه باز داری اذیت می کنی ها، خودتو لوس نکن. امروز دیگه از ناز کشی خبری نیست ها....پاشو..... پاشو دختر....


چشامو باز نمی کنم، صدای نیمارو دوست دارم مخصوصن وقتی اینطوری داره التماس می کنه، نسیم خنکی از پنجره روی صورتم می زنه.


نیما چند تار مورو از رو صورتم کنار می زنه و و با پشت دست صورتم رو نوازش می ده، احساس خنکی بدو بدو می ره زیر پوستم، لبخندی می زنم نیما هم مثل اینکه متوجه می شه، اما نه!  ندید ،دوباره مثل همه این چند سال.


"آقای عزتی....."


صدای پرستاره،  "اگر اجازه بدید باید لباسای همسرتون رو عوض کنیم".


نیما پا می شه و می یاد طرف پنجره، دست می ندازه رو لبه پنجره و مثل همیشه به اون درخت بید که شاخه هاش تو هوا موج می خورن خیره می شه.


دست می ندازم از پشت کمرش رو بگیرم و سرم رو بذارم رو شونه هاش

نمی شه.

می خوام بهش بگم: نیما ، برو دنبال زندگیت  برو  خودت رو اسیر این یه تیکه گوشت افتاده رو تخت نکن برو.....


پرستار رفته.نیما اما همچنان کنار پنجره است چشماش انگار خیسن!



61



گرمای مرداد تمام مایعاتی که از صبح خوردم را داره فراری می ده. 

ساعت رو نگاه می کنم...پشت چراغ چهار راه ولیعصر.

تایمر چراغ هم هربار یه تکونی به دانسته های ذخیره شدش می ده.

پکی به سیگار می گیرم ، یه موتورسوار می یاد کنار پنجره و سیگاری از جیبش در میاره.


"مهندس اون سیگارتو می دی"


از کجا فهمید مهندسم! سیگار رو میدم بهش ، سیگارو می گیره و زیر چشمی یه نگاهی می ندازه و بعد یه نیشخند هم تحویل می ده ، منم می خوام جواب نیشخندش رو بدم که نفهمیدم چی شد، صدای ترمز شدید و یه کیف که دنبالش هم یه آدم از آسمون افتادن جلو ماشین.

اتوبوس بی آر تی از روی موتور رد می شه و چند متر جلوتر توقف می کنه....

صندلی کنارم رو نگاه می کنم کیفم نیست، موتور سوار کنار پنجره دهنش باز مونده.



55 - دوربین موبایل


انگار دوربین موبایل را فقط برای ما ایرانی ها ساخته اند.



اپیزود اول:

مردی در سعادت آباد در حال کاردی کردن یک نفر دیگه است، مردم جمع شده اند، مرد کاردی شده از جمعیت کمک می خواهد اما مرد کاردی کننده از جمعیت می خواهد جلو نیایند و مردم فهیم هم به احترام چاقویی که دست مرد کاردی کننده است جلو نمی آیند و موبایلها را از جیب بیرون می کشند و شروع به ثبت صحنه های بدیعی می کنند که برادر تارانتینو در خواب هم نمی تواند تصورش را داشته باشد.

چند روز بعد مرد کاردی کننده در حال تاب خوردن از طنابیست که به دکل جرثقیلی وصل شده و شرکت "تادانو " ژاپن به مدد همین فیلمهای موبایل در می یابد که جرثقیل هایش کاربردهای دیگری هم می توانسته داشته باشد.


اپیزود دوم:

مردی در خیابان پاسداران چاقویش را همینجوری بی دلیل در جلوی چشم هزاران فیلم بردار موبایلی در شکم همسرش جا گذاشته و در حالی که خودش را هم می زند در یک برداشت کلوزآپ به همه می گوید که زنش را خودش کشته تا یکوقت فراموش نشود.

لعنتی همش 1.3 مگا پیکسل...


اپیزود سوم:

اتوبوسی در مسیر کرمانشاه به همراه عده ای از هموطنان در حال تبدیل شدن به مواد آلی و کربن و غیره است، آفرین درست حدس زدید، تعداد زیادی فیلم موبایل از این صحنه کاملن طبیعی بدون هیچ افکتی تهیه شده است



الان موبایل هایی با کیفیت فیلم برداری HD آمده، فراموش نشود. کیفیت فیلم برداری هامان را بالا ببریم!


49 - دوغ با گاز!


پسر!


تو این دورو زمونه حتی ! به دوغ هم نمی تونی اعتماد کنی. نهار منزل ابوی تشریف دارین،کباب و پلو و ایضا دوغ که مجوعه دلفریبی تشکیل داده اند.

روش نوشته بدون گاز. با خیال راحت سر سفره نشستی و تکونش می دی از اینکه ابوی محترم شمارو آدم حساب کردن و این مسولیت خطیر رو بر دوش شما نهادن در حالت خلسه ای بس روحانی تشریف دارید.

چند باری هم محض احتیاط ته ظرف دوغ رو هم میزنی زمین تا همه مطمئن بشن و به یقین برسن شما اینکاره ای.

مشغول سماع و اتساع روح هستید.

تصور طعم لذیذ کباب به همراه دوغ بازگشته از این مراسم روحانی لحظه ای شما رو رها نمی کنه.

خیال خودتون و الباقی از این راحت شده که دوغ کاملن مراحل عرفانی اختلاط رو طی کرده.

درب بطری رو باز می کنید...پاف...


.......اسلوموشن......


از پشت پرده نازک قطرات دوغ که مثل فوران گدازه های آتشفشان در هوا ،منظره بدیعی رو تو فضای حال منزل ابوی به وجود آوردن ... می تونی چهره ابوی رو ببینی که یه دستش روی زانوش و اون یکی دستش هم زیر چونش و داره عمیق فکر می کنه.

دوغ رفته به فضا دوباره بر می گرده و شما اینبار می تونید از بارش دوغ هم لذت ببرید.