بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1504


‏زن توی حمام دست می‌کشید روی پهلوی راست، جای دست مردی که رفته بود ... جلوی آینه سر را کج کرد روی شانه، لبخندی زد، دست کشید به پهلوی چپ کشید تا روی شکمش، چیزی درونش مچاله شد. چشمها را بست. لبها را گزید.


+ داستانک


1492


سگک س*و*ت*ی*ن را از پشت جا انداخت، بندها را روی شانه مرتب کرد، دست انداخت زیر کاپِ س*و*ت*ی*ن و پایین کشید، نگاه کرد توی آینه، دست گذاشت زیر پ*س*تانها و بالا داد، کمی به چپ و راست چرخید لبخندی زد، دکمه‌های پیراهن را که میبست حجم‌ پ*س*تانها چاک بین دکمه‌ها را باز کرد، زن نگاهی کرد خوشش آمد.



+ داستانک



1491


پیرمرد اشاره کرد چندتا؟ گفتم: هفت تا برام بذار. هفت فلافل گرد و قلمبه را چپاند توی نان ساندویچ و بعدش دراز کرد سمت من، ساک را ول کردم کنار گاری پیرمرد، نان را گرفتم نگاه کردم به فلافلهائی که کنار هم خوابیده بودند، بوی فلافل همراه گرمایش فاصله‌ی بین نان و بینی را طی کرد، یک لحظه چشمهایم را بستم‌، یک لحظه رفتم رشت کنار زرجوب و گاری هوشنگ، فلافل را توی بربری میداد، بعدها معلوم شد ساقی بوده و فلافلی هم‌پوشس کارش. ترشی و کلم را ریختم روی فلافل‌ها چندتا پر گوجه و خیارشور هم اثر هنری را کامل کرد، ساندویچ را بین دو دست گرفتم و گاز بزرگی زدم، طعم ترد فلافل و ترشی دوید زیر پوست صورتم، اتوبوس بی‌آر‌تی آرام از جلوی گاری رد شد، حین‌جویدن نگاه کردم به اتوبوس، دختر جوانی ایستاده بود به سمت من، با ابروهای درهم‌نگاه میکرد، با همان دهان پر لبخند زدم، سرش را چرخاند به سمت جلوی اتوبوس، موبایل درینگی کرد، فلافل را دادم له دست‌چپم، گوشی را از جیب راستم بیرون کشیدم، نازنین پیغام داده بود که: رسیدی؟ نوشتم: ترمینال غرب هستم اتوبوس ونک رو سوار بشم میام. گوشی را گذاشتم روی گاری، پیرمرد فلتفلها را قالب میکرد و توی ماهیتابه سیاه رنگ میریخت، یه گاز بزرگ از ساندویچ فلافل گرفتم.


+ بخشی از یک داستان کوتاه


1424


مرد زن را بغل میکند، زن خودش را فرو میکند در آغوش مرد، از مرد کوتاهتر است، میخواهد توی تن مرد خودش را گم کند، مرد دستها را باز میکند که جدا شود، زن سرش روی شانه مرد است، دستها را دور کمر مرد حلقه کرده است...



+ داستانک


1360


گفت این قرصارو بخور یادت نره. نگاه کردم به کف دستش, گفتم چرا هردوتاش آبیه؟ گفت قرار بود چه رنگی باشه پس. گفتم یکیش باید قرمز باشه, مثل فیلم ماتریکس که بخوام انتخاب کنم. خودشو کشید عقب قرصارو گذاشت تو پیش دستی. گفتم پرستو کجاست؟ 
رفت تو آشپزخونه.
"پرستو کجاست؟"
"دیگه نمیاد"
" تو کی هستی پس؟"
" من زنتم"
 نگاه کردم به تاپ چسب و دامن کوتاهی که تنش کرده بود و گفتم اینا چیه پوشیدی, پرستو سارافون گلدار می پوشید, تو هم همونو بپوش. یه لیوان آب آورد و نشست روی پام قرصارو برداشت و گذاشت تو دهنم, لبه لیوان رو گذاشت روی لبم ته لیوانو کج کرد, قرصارو قورت دادم, دست کشید رو ته ریش زبرم, چشامو بستم وقتی باز کردم پرستو رو دیدم, نشسته بود کنار تخت, لبخند میزد.


+ داستانک


1331


برف می بارید, عصر شروع شده بود و حالا آرام گرفته بود, آلما سیگار را بین انگشت اشاره و شست گرفت, ته سیگار را نگاه کرد, شیوا داشت با راننده چک و چانه میزد برگشت به آلما گفت : " میگه امشب هردوتانو میخوام." 
"بهش بگو گوه اضافه نخور"
 ماشین دو سه تائی نور بالای چراغ را پرت کرد سمت آلما, محل نداد. سیگار را گذاشت توی آستری پالتو, سرش را کج کرد توی پیاده رو, نور بی جان خیابان تکه پاره هایی از پیاده رو را هم روشن میکرد, آلما نگاه میکرد به رد پاهای آدمهائی که پیش از او رفته بودند, ایستاد پاها را کنار هم جفت کرد, پرید, زمین یخ زده بود سر خورد, همانجا خودش را کشید روی سکوی جلوی یکی از خانه ها, دست کرد توی آستری, سیگار را گیراند, دود سیگار را رو به پنجره بالائی خانه فوت کرد, شیوا دست گذاشت روی شانه اش :" مرتیکه رفت, بریم خونه من" 
آلما گفت : " بابات کجاست؟"

" پیش قناریش " و بعد بلند خندیده بود.


1329


توی ایستگاه مترو نگاهش میکردم، یکی دوباری برگشت و پشت سرش را نگاه کرد، انگار سنگینی نگاه روی شانه های آدم می اوفتد، سرم پائین بود آمد نزدیکتر ایستاد، بوی عطرزنانه ای احاطه ام کرد، ایستگاه خلوت بود، قطار رسید درها باز شدند، زن در کنار یکی دو نفر دیگر سوار شدند، من سوار نشدم، ایستادم، صدای بوق درها آمد، سرم را بالا آوردم، نشسته بود روی صندلی رو به من، پلک نمیزد، درها بسته شد، قطار زن و بوی عطرش را برد. بوی عطر زن دوید دنبال قطار، ایستگاه خالی شد، هوای سرد از داخل تونل دوید داخل ایستگاه.



+ داستانک


1261


توی یک دنیای موازی آشپزخانه ای هست که روی اجاقش کتری آب جوش قُل میخورد و زنی نشسته است نگاه میکند به در کتری که گاهی بالا می آید، سرش را گذاشته است روی زانوی چپش و دارد با دست توی ناخنهای پایش دنبال چیزی میگردد، بلند میشود موها را جمع میکند، گلوله میکند، پشت سرش شینیون میکند و میله چوبی را فرو میکند توی موهایش، قوری را برمیدارد، بهارنارنج را توی سیمی قوری میریزد، آب جوش که میریزد توی قوری، زن سرش را بالا میگیرد، چشمهایش را میبندد، دست میگذارد روی شکمش، همانجائی که دستهای مرد بود، مرد ایستاده بود پشت زن و دستها را حلقه کرده بود دور شکم زن و چیزی توی گوشهایش زمزمه کرده بود، زن خندیده بود لابد!

زن لیوان دمنوش را میگذارد روی میز آشپزخانه و دوباره توی ناخن های پایش دنبال چیزی میگردد، چندتائی تار مو از پشت سرش از زیر میله چوبی رها میشود، جلوی صورت زن آویزان میشود.


+ داستانک


1240


دوست داری باز تلفنش زنگ بخورد بلند شود و بایستد راه برود و حرف بزند تو نگاهش کنی بعد بیاید بایستد کنارت خودش را بچسباند به پهلویت, دست بیاندازی دور کمرش روی گودی کمرش پهلویش را نوازش کنی. او حرف بزند پشت تلفن تو سرت را بگذاری روی شکمش. دست بکند توی موهایت. با تلفنش حرف بزند ... باد بزند توی موهایش!


+ داستانک



1229


مرد گوشه خیس لبهای زن را میبوسد, زن توی صورت مرد نگاه میکند, مرد نگاه میکند به خیسی توی چشمهای زن, حسی جریان پیدا میکند روی احساس سبکِ خیابان, پائیز تکانی میخورد, روی لبهای زن چیزی جریان پیدا میکند, آسمان طعم باران میگیرد.


+ داستانک


1193


میدان هفت تیر گرم بود، آمدیم سمت ولیعصر گرم بود، رفتیم پارک لاله گرم بود، گفت برویم سمت طالقانی آنجا هم گرم بود، آمدیم توی ویلا، پیاده رو باریک شد، نوک انگشتانم را لمس کرد، توی گرمای عرق کرده و تب کرده دلم رعشه افتاد، خیابان تابی برداشت، پیاده رو را جمع کرد، چسبیدیم به هم، تنه ام خورد به تنه اش، دست انداختم دور بازویش، سرش را تکیه داد به شانه ام، خیابان دوباره موجی خورد پیاده رو باز شد، فاصله داشتیم، به اندازه یک تنه به تنه شدن،هنوز رعشه توی دلم تاب میخورد، دستش توی هوا تاب میخورد ... چیزی توی سرم تاب میخورد!



+ داستانک


1173


اولین هجمه مدرنیته به خانه های ما شلنگ توالت بود که آفتابه را پس زد و بعدترش که توالتها از گوشه حیاط صاف آمدند نشستند وسط هال و همان دوزار خوشی باقیمانده از زندگی که یک اجابت مزاج فارغ از هیاهوی دنیا بود را از ما گرفتند. خدا نکند توی مهمانی تنگت بگیرد، هیچ خاکی نمیشود توی سرت بکنی، آنقدر مجبوری تمام پروتکلهای حفاظتی را رعایت کنی که یکدفعه میبینی بواسیرت هم یاتاقان سوزاند! 
خدابیامرز پدربزرگمان هیپچوقت دلش با شلنگ توالت صاف نشد، میگفت این توالت رو که آوردید صاف گذاشتید وسط ناموس زندگیتون زنگ بزنید ده اون آفتابه مسی من رو بفرستن بیا که با این شلنگ اصلن نمیدونم طهارتم درسته یا نه! آخر عمری دین و ایمونمون به خاطر یه شلنگ و آفتابه نره زیر سوال. من جلدی پریدم زنگ زدم مخابرات ده، یونس را حالی کردم و آدرس مبال آقاجان را دادیم، یونس هم سه سوته آفتابه را داده بود تقی اگزوز با مینی بوسش آورده بود داده بود تی بی تی فرستاده بودند تهران. آقاجان آفتابه را که گوشه توالت دید رنگ رخسارش باز شد. 
آفتابه قشنگ چهار پنج کیلوئی وزن داشت، میترا میگفت بی حکمت نیست بازوهای آقاجان اینقدر درشت شده، روزی سه بار هم توالت رفته باشد خودش به اندازه دو ساعت و نیم دمبل زدن کارکرد دارد. هیچکداممان به آفتابه دست نزدیم، همانجا بود و آقاجان هروقت رفت به قول خودش با دل خوش قضای حاجت کرد بعدها هم که به رحمت خدا رفت آفتابه همانجا ماند، شد جزئی از دکوراسیون توالت.

ای لیا
+ بخش ابتدائیِ داستان کوتاه " آفتابه روسی"


1133


زن آمده بود گفته بود نگهبان شرکت چندماه است به رییس نامه مینویسد که چند وام مسکنش وا خورده و اگر لطف کنند حقوق هشتصد تومنی اش را بکنند یک میلیون آنهم پس از ده سال کار کردن که بتواند آن چهل متر آپارتمان را حفظ کند, آنهم توی اسلامشهر. رییس هم برگشته بود گفته بود که : بهش بگید تو که کار نمیکنی, همش نشستی یا خوابی! زن گفته بود همین مرتیکه رییس شرکت چند وقت پیش ماشین شرکت را به بهانه اینکه در شان رییس شرکت نیست تبدیل کرده به یکی از این شاسی بلندهای از ما بهتران. مرد کمی فکر کرده بود و چیزی نگفته بود. فردایش زن با نگهبان رفته بودند بانک و پنج قسط عقب افتاده را پرداخت کرده بودند, مرد هرچقدر اصرار کرده بود زن بروز نداده بود گفته بود کار یک خیر است. 

همان شب زن و مرد توی خانه نشسته بودند و هندوانه میخوردند, زن گفته بود : هنوز سه ماهی مونده تا بدنیا اومدنش, تا اونموقع پول جور میشه واس خرید اسباب و اثاثیه دخترت آقا! مرد خندیده بود, نگاه کرده بود به شکم برآمده زن, دست کشیده بود روی شکم برآمده زن.

+ داستانک



1113 - + داستان کوتاهِ "یک ربع مانده به عصر"


ماشین را روشن کرد ، از در پارکینگ که پیچید توی کوچه پشیمان شد، خواست برگردد ولی پیش خودش گفت یک دوری میزنم حداقل، حال و هوایم عوض میشود و برمیگردم، یاد حرف پیمان افتاد، اینکه تا کی میخواهی اینطوری سر کنی، فشار به خودت و احساست بیاوری، یک حق طبیعی ست و برای برآورده کردنش هم راه زیاد است، یکبار هم که پیمان برنامه اش را چیده بود وقت رفتن پشیمان شده بود و زنگ زده بود و گفته بود که مریض است. هنوز تا خنکی عصر چندساعتی مانده بود، ولی شهر شلوغ بود، چندباری خیابان ها را بالا و پائین کرده بود و نتوانسته بود کسی را سوار کند سرآخر توی خیابان ملاصدرا دیده بود که کنار خیابان زنی ایستاده است ، زن سرش توی گوشی موبایل بود، سرعت را کم کرد، آرام آرام نزیدک شد، زن مانتو شلوارتنگی پوشیده بود، خیلی هم سعی نکرده بود موهایش را زیر شال نگه دارد، رنگ و لعاب خوبی هم داشت رفت جلوتر برای زن بوق زد، زن با بی میلی نگاه کرد و دوباره چشمهایش را چرخاند سمت گوشی توی دستش، ته مانده اعتماد به نفسش را جمع کرد و به زن گفت : برسونمتون، زن چیزی نگفت، خواست برود ولی دوباره گفت: کاری ندارم به خدا، میرسونمت، حرف هم میزنیم! زن اینبار کمی جدی تر نگاه کرده بود و بعد آمده بود نزدیک و نگاه کرده بود به مرد و بعد در ماشین را باز کرده بود و نشسته بود کنارش. 
"خب بریم!"
"کجا بریم؟"
"گفتی منو میرسونی حرف هم میزنیم، فعلن بریم تو چمران و بعدش هم بریم سمت سعادت آباد"
راه افتادند، کمی هیجان زده بود، تا به حال اینقدر نزدیک زنی ننشسته بود، یعنی نشسته بود ولی این حسی که الان داشت را نداشت، یعنی هیچوقت با خانم باقری همکارش چنین حسی را تجربه نکرده بود، یعنی نخواسته بود ولی اینبار یک جورهائی گرمائی تند دویده بود زیر پوستش، گرم شده بود، شیشه ماشین را کامل پائین داده بود، میخواست باد کمی از حرارت صورتش را کم کند، زن گوشی را جمع کرد و بعد همانطور که هدفون توی 
گوشش بود پرسد : خب حالا دوست داری درباره چی حرف بزنیم؟
هیجان زده تر شد وقتی زن دست چپش را دراز کرد و گذاشت پشت صندلی اش و با نوک انگشت شروع کرده بود چندتائی از تار موهایش را نوازش کردن، نخواست وا بدهد، حرفها را توی دهنش مزه مزه میکرد، سرآخر گفت : شما خیلی خوشگلی؟
"شما؟ وا! حالا من شدم شما؟! چه بد!"
"نه! منورم این نبود خواستم توهین نکرده باشم، ببخشید"
زن خنیده بود و بعد گفته بود: "به هممون همینو میگی؟ یعنی به همه اولش میگی خوشگلی؟"
دست پاچه شد، دو دستی فرمان را چسبید، زن خودش را کمی کشیده بود جلوتر، بوی تند عطر زن گیجترش میکرد "نه خب، همه که نه"
"اصلن ببینم چندبار تا حالا با زنها بودی؟"
رسیده بودند نزدیک پل مدیریت، خواست بحث را عوض کند به زن گفت : از نیایش برمدیگه هان؟"
"نه برو همینطور، بریم تا پارک وی فعلن، خب نگفتی با چندتا زن بودی؟"
خواست دروغ بگوید، خواست بگوید با خیلی ها بوده، خیلی چیزها را دیده است، زیر لباس های زنهای زیادی را دیده است، میداند یک زن زیر لباسهایش چه شکلی ست، ولی خب ندیده بود، حداقل توی دنیای واقعی ندیده بود، کمی سرش را خم کرد روی فرمان و بعد گفت:" با هیشکی!"
زن خندیده بود و بعد با دست راست زده بود روی ران مرد، مرد خوشش آمد. زن دست چپش را کشید روی موهای مرد و بعد خودش را جمعتر کرد و به مرد گفت :" من گرسنمه تو چی؟"
گرسنه نبود ولی گفت :" آره، منم گرسنمه"
"خب پس بریم یه جا یه چیزی بخوریم، بعدش وقت زیاده واس حرف زدن"
توی چشمهایش کمی خیسی نشست، میخندید، قلبش گرم شد، توی سینه اش تند میزد، از بالای پل پارک وی رد شد " بریم تو جردن یه چیزی بخوریم"
زن گوشی را ول کرد و بعد هدفون را از توی گوشی در آورد، مرد دستش روی دنده بود، زن خیلی نرم دست کشید روی دست مرد، نوک انگشتانش را کشید روی برآمدگی رگهای دست مرد.




1107


مرد چندبار دیگر نگاه میکند به عکس زن. عکس زنی ست که یک طرف صورتش روی بالش است, تاپ تیره ای پوشیده, یکی از چشمهایش دارد به مرد نگاه میکند, بخشی از برجستگی بالای سینه های زن پیداست, مرد نگاه میکند به چشم زن, نگاهش سر میخورد روی برجستگی بالای سینه های زن, شرم میکند نگاهش را میدزدد, یادش می آید یکبار توی خیابانی بوی عطر زن را شنیده بود سر چرخانده بود, زنی پیچیده بود توی کوچه, رفته بود دنبالش و گفته بود : ببخشید! زن برگشته بود ونگاه کرده بود به مرد ولی او نبود یک اوی دیگر بود, اوی کسی دیگر. دوباره نگاه میکند به عکس زن, چشمهایش را میبندد, زن برمیگردد به طرف مرد, صورت مرد را توی دستهایش میگیرد مرد چشمهایش بسته است زن میخندد مرد نمیخواهد چشمها را باز کند زن نوک بینی را میکشد روی بینی مرد, مرد نمیخواهد چشمها را باز کند زن لب میگذارد روی لبهای مرد, مرد چشم باز میکند, زن توی تصویر دارد به مرد نگاه میکند, لبهای مرد خیس است ...


+ داستانک