بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

150 - پرنده من - فریبا وفی


پرنده من 


فریبا وفی


انتشارات : نشر مرکز


تعداد صفحه : 141


سال انتشار : 1381


جوایز :


بهترین رمان سال 1381 بنیاد هوشنگ گلشیری


بهترین رمان سال 1381 جایزه ی ادبی یلدا


تقدیر شده در مراسم جایزه ی مهرگان ادب-سال 1382


تقدیر شده در اولین دوره ی جایزه ادبی اصفهان- سال 1382


 


 پرنده من اولین رمان فریبا وفی است که برنده چند جایز معتبر داخلی از جمله بهترین رمان سال 1381 بنیاد گلشیری و بهترین رمان سال 1381 جایزه ادبی یلدا شده است.


راوی داستان مثل همه رمان های دیگر وفی یک زن است. زنی که در 53 قطعه از کتاب به شکل قطعاتی که پازل وار کلیت داستان را تکمیل می کنند داستان را پیش می برد. زنی که بسیار آشنا می نماید. زنی که همه مان به نوعی در زندگی روزمره مان ان را دیده ایم. در خانواده مان یا همین دیوار به دیوار روزهای همسایگی.


داستان با مطلع زیبایی آغاز می شود که از دید بسیاری از منتقدین فراموش شده است جایی که زن به نوعی شروع به توصیف  کل داستان می کند. در کتاب های وفی چیزی که بسیار پر رنگ است تصویری سازی محیط پیرامون داستان است  به گونه ای که خواننده همراه شخصیت های داستان در آن محیط پیش می رود در ابتدای داستان هم توصیف محله جدید بسیار ماهرانه صورت گرفته است :


"این جا چین کمونیست است. من کشور چین را ندیده ام ولی فکر می کنم باید جایی مثل محله ی ما باشد.نه، در واقع محله ی ما مثل چین است؛ پر از آدم.

می گویند در خیابان های چین هیچ حیوانی دیده نمی شود. هر جا نگاه کنی فقط آدم می بینی. با این حساب محله ی ما کمی بهتر از چین است چون یک گربه ی هرزه داریم که وری هره ی ایوان می نشیند و همسایه ی طبقه سوم هم از قرار ، طوطی نگه می دارد. یک مغازه ی پرنده فورشی هم سر خیابان داریم."


داستان حول محور گذشته و حال زنی می گردد که در خانواده ای بزرگ شده است که سراسر رنج و عذاب روحی بوده است. زن گوشه هایی از ترس دوران کودکی خود را به دوران بزرگسالی خود آورده و همیشه نگران است که این ترس به دخترش شادی نیز منتقل شود :


"لال شده . صدایی خفه از دهانش بیرون می آید . چشمانش ترسیده است . گریه ی بی صدا را خوب می شناسم . گریه ی بی صدا یعنی که نمی تواند از اینجا برود . چمباتمه می زنم . سرم را میان دستها می گیرم . از اینکه دخترم شبیه من بشود بیزارم . هیچ وقت دنبال شباهت نبوده ام ولی آنرا دیگران پیدا می کنند و حاضر و آماده تقدیمت می کنند. نمی خواهم شادی همان رفتار مرا تکرار بکند"


امیر همسر زن ،دوست دارد به آینده ای که برای او در کشور کانادا خلاصه شده برود . مردی که پس از سالهای متاهلی تازه یادش افتاده است که زندگی مجردی هم نعمتی بوده است و حال زن و دو بچه به نوعی پاپیچ او شده اند. تصوری که خیلی از زندگی های متاهلی را آزار می دهد .فیل مردانی که همیشه پس از مدتی به یاد هندوستان می افتد و به قول زن داستان وقتی مرد سیر شد تازه عیب های زندگی را واضح تر می بیند. 


شخصیت های داستان همه به نوعی در زندگی آزار دهنده ای شریک بوده اند.آقاجان پدر خانواده که در پیری زمین گیر شده است و مادری که همیشه در حال نالیدن بوده است و آخر عمر آقاجان توجهی هم به او نمی کرده است. دو خواهر زن (مهین و شهلا)هر کدام به نوعی درگیر مسائل روزمره خود هستند. در این بین به نظر شهلا خوشبخت تر می آید که او هم گرفتار مسائل روزمره زنانه از قبیل پیر شدنو غیره است.


در این بین واقعی ترین چهره داستان امیر همسر زن است که به قول خودش دوست دارد به دنبال رویاهایش برود و ساکن نباشد و چندباری هم به زن تاکید می کند که او هم این کار را انجام دهد و فریبا وفی در جایی از داستان ماهرانه وضعیت زن را توصیف می کند جایی که زن باید سفره را جمع کند ، چایی را حاضر کند و بعد نوبت شستن ظرفهاست و بعد ... و امیر هم چنان از او می خواهد که به فکر آینده باشد.


نکته جالب داستان این است که زن به مرور حس تنفر به امیر پیدا می کند ولی هم چنان به عنوان یک زن احساس می کند باید او را دوست داشته باشد، شانه هایش را ماساژ می دهد دنبال این است که غصه اش  را کم کند و .. :


"کنار امیر دراز می‌کشم. حالا نه برایش زنم، نه مادر، نه خواهر. هیچ ربطی به هم نداریم. نور سرد و سفید تلویزیون مثل نورافکنی از خط دشمن به رویمان افتاده و دنبال شناسایی ماست که مثل دو غریبه روی قالی افتاده‌ایم."


در مجموع کتاب داستان روان و یکدستی دارد .فلش بک ها به صورت ماهرانه ای در دل داستان قرار گرفته و مانند کتاب ماه کامل می شود از همین نویسنده یک خط در میان روی اعصاب نیست.


 راستی فراموش نشود، قهرمان داستان نام ندارد ... نمی دانم وفی چه عمدی داشته . آیا می خواسته عمق فاجعه را بیشتر نشان دهد و اینکه زن هیچ هویتی ندارزد و یا اینکه ...



نمره من به این کتاب : 3.5 از 5.0


 بریده هایی از کتاب :


 آزادی در بُعد جهانی معنا دارد. در بعد تاریخی هم همین طور. ولی در کار یک خانه ی قناس پنجاه متری در یک محله ی شلوغ و در یک کشور جهان سومی ... آخ چطور می توانم انقدر نادان باشم؟ 


 


 امیر می گوید کسی که علاقه ای به دیدن نشانه ها ندارد مجبور است اتفاق را یکجا هضم کند.


 


همه در پارکینگ جمع شده اند. مردی که بعدها مدیر ساختمان می شود از همه می خواهد برای آشنا شدن با هم بگویند مالک هستند یا مستاجر؟ نوبت به من می رسد می گویم مالک. و تعجب می کنم از طعم شیرین آن . می آیم بالا و کلمه را مثل شکلاتی که یکدفعه کاکائویش دهان را پر کند مزه مزه می کنم. مالک. خدایا من مالکم. مالک.


 


از مزایای بالا رفتن سنم است که همان لحظه جوشی نمی شوم. در عرض چند ثانیه از بین چند رفتار ممکن، یکی را انتخاب می کنم. نیازی به بلند شدن و داد کشیدن نیست. نشسته هم می شود از خاانه محافظت کرد. 


 


من هم گذشته را دوست ندارم. تاسف آور است چون گذشته مرا دوست دارد. بعضی وقتها مثل جانوری روی کولم سوار می شود و خیال پایین آمدن ندارد. فکر می کردم بعد از وصل شدن به امیر بتوانم آن را زمین بزنم. آرزو می کردم به آسانی از دست دادن بکارت، از شر آن خلاص بشم.


 


بچه ها نگاهم می کنند. عروسک شادی را از دستش می گیرم و شکمش را فشار می دهم. عروسک گریه می کند. می گویم"مثل این".

باتری را از دلش درمی آورم و دوباره عروسک را فشار می دهم. می گویم:

" می بینی؟ اگر صدایت درنیاید حتی بدتر از عروسک بدون باتری هستی، بدون قلب. آن وقت می شودهر کاری با تو کرد. چون کسی نمی فهمد".


 


به خاطر رازداری ام. خیلی زود فهمیدم که به یک صندوقچه می مانم با دری کیپ و پر از راز.


 


خاله محبوب می گوید:

" من فقط به عشق ماتیک زدن زن جعفر شدم".

جعفر شوهر اولش بود.

" گفتند تا عروسی نکنی نمی توانی ماتیک بزنی".

مامان نمی داند بخاطر چه چیزی زن آقاجان شد.


 


امیر خبر ندارد که روزی صدبار به او خیانت می کنم؛ وقتی که زیر شلواری اش به همان حالتی که درآورده وسط اتاق است. وقتی توی جمع آنقدر سرش گرم است که متوجه من نیست. وقتی سیر شده و یادش می افتد که منتظر ما نمانده است. وقتی مرا علت ناکامی هایش به حساب می آورد. وقتی زن دیگری را به رخ من می کشد. وقتی که می تواند از هر چیزی به تنهایی لذت ببرد. وقتی که تنهایم می گذارد، به او خیانت می کننم.


 


می فهمم که به قدر کافی احمق شده ام. موتور دعوا به راه افتاده است . بعضی وقتها خودت را هم بکشی ، فایده ندارد. دعوا به سرعت پیش می رود و با هیچ منطق و تدبیری نمی شود جلویش را گرفت . یکی او می گوید یکی من. دفاع کردن از چیزی که به آن اعتقاد نداری، لذتی ندارد .


 


. چشمانم را باز نکرده ام ولی از خواب بیدار شده ام . باید نزدیک صبح باشد . امیر به رختخوابم آمده . بازویم را دور کمرش می اندازم و سرم را می برم توی خم گردنش . آشتی بی صدا، بهترین آشتی روی زمین است . امیر دوباره پیش من است . خبر ندارد او را از دست چه کسی بازپس گرفته ام .


 


جمعه یعنی صدای بلند نمکی و سبدی و صدای بلندگوی وانتی که بار هندوانه به شرط چاقو دارد. جمعه یعنی صدای بلند تلویزیون و دهن دره های کشدار امیر. جمعه یعنی عوض کردن واشر کهنه ی شیر و درست کردن سیفون دستشویی. جمعه یعنی عصرهای طولانی و بهانه جویی ها.


 


شهلا وقتی سیر می شود رژیم می گیرد. فقط مغز فندق و بادام پسته می خورد.

مامان می گوید" حیف نیست آدم این همه درآمد داشته باشد و با دوتا فندق سر کند".

مهین وقتی سیر می شود زن مردی که نمی شناسد می شود و به آن سر دنیا می رود.

من باید مفلوک تر از همه باشم که وقتی سیر می شوم سرم را روی شکم کسی که بیش از همه ازش سیرم، بگذارم و به صدای آب کشی توی روده هایش گوش کنم و تازه، شرمنده ی آن همه سیری باشم.


 


از کنار ضبط بلند می شود. مثل بچه ی نیمه گرسنه ای است که به زور از سر سفره بلندش کرده اند. کفش هایش را به پا می کند و جوری نگاهم می کند که انگار تقصیر من است که در این لحظه شکل زنی نیستم که عاشقانه دوستش بدارد.


  


شوهردار هم که شدی تمام دنیا قبل از هر کاری یک عدد ساعت گنده به دیوار اتاق خوابت آویزان می کنند و برای شنیدن اولین خبر لحظه شماری می کنند. بعد یکی آش آلو برایت می پزد و یکی لواشک ترش برایت می خرد. توی اتوبوس یکی بلند می شود و جایش را به تو می دهد و توی خیابان همه ی نگاه ها ناخواسته روی شکمت پایین می آیند که حالا دیگر گرد و قلنبه شده و از قلنبگی اش پیداست که پسر است.


 


بچه با کتک بزرگ نمی شود. بچه با تحقیر بزرگ نمی شود. قد می کشد ولی هرگز بزرگ نمی شود.


 


زنی که خیانت می کند می تواند هر چهره ای داشته باشد غیر از چهره ای که منیژه دارد. زنی که خیانت می کند نمی تواند مورد توجه همه باشد این طور که منیژه هست. زنی که خیانت می کند نمی تواند موی دخترش را ببوید و ببوسد این جور که منیژه می بوسد.


 


به امیر می‌چسبم و شانه‌هایش را محکم می‌گیرم. برمی‌گردد و توی خواب بغلم می‌کند. حالا نه او شوهر است و نه من همسر. نه او مرد است و نه من زن. دو آدمیم تنگِ هم و پناه گرفته در هم.


 


امیر از سکوت‌های من کلافه می‌شد. سکوت من او را می‌ترساند. کم‌کم عادت به پر حرفی پیدا کردم. حتی در مواقعی که لازم نبود. سال‌ها بعد یاد گرفتم که حرف می‌تواند حتی مخفیگاهی بهتر از سکوت باشد.


 


ازدواج اگر دوام بیاورد پوست زن شروع می کند به کلفت شدن. ظاهرا حساس و لطیف است ولی کلفت شده است. این زن نه غش می کند نه بی هوش می شود. نه شب و روز غصه می خورد. نه زمین را چنگ می زند. نه شب ها گرسنه می خوابد و نه می خواهد خون دخترهای قلمی را بریزد.


 


. ولی عشق مهین هیچ شباهتی به هیچکدام از اینها ندارد. عشق او نه آروغ می زند، نه خودش را می خاراند، نه زل زل نگاه می کند و نه فحش می دهد. فقط در کنارش دوچرخه سواری می کند.


 


امیر هم چراغ هایش زیاد است. وقتی مال خانه خاموش است می تواند بیرونی ها را روشن کند. برای همین وقتی از من قهر است می تواند استخر برود. صبحانه کله پاچه بخورد. خودش را به یک آب میوه ی خنک مهمان کند و با دوستانش به کوه و دشت برود.

من هم مثل مامان فقط یک چراغ دارم. وقتی خاموش می شود درونم ظلمت مطلق است. وقتی قهرم با همه ی دنیا قهرم با خودم بیشتر.

ولی مهین چراغ های بیشتری دارد. چراغ های او مدام در حال روشن و خاموش شدن است. اگر چندتا از چراغ هایش خاموش باشد اهمیتی ندارد. باز هم چندتای دیگر روشن اند.


 


"کسی که پرنده اش از جایی پر بکشد مشکل می تواند همانجا بماند. در خانه ی خودش هم غریبه می شود".


 


ای لـــــــیا

146 - عطر سنبل ، عطر کاج - فیروزه جزایری دوما


عطر سنبل ، عطر کاج


نویسنده :فیروزه جزایری دوما


مترجم :محمد سلیمانی نیا


انتشارات : نشر قصه


سال انتشار : چاپ اول 1384/ چاپ هجدهم 1388


تعداد صفحات : 192


قیمت : 5000 تومان

 


کتاب عطر سنبل ، عطر کاج نوشته خانم فیروزه جزایری دوما ست که به زبان انگلیسی نوشته شده و بوسیله محمد سلیمانی نیا به فارسی ترجمه شده است. این کتاب داستان زندگی خود خانم جزایری ست که با نظم منطقی ای از دوران کودکی خود شروع کرده و با خاطره ای در زندگی مشترکش با همسر فرانسوی اش (فرانسوا دوما) به پایان می برد.


داستان به شدت طنز آمیز است و اگر با سریال های کوتاه امریکایی آشنایی داشته باشید این کتاب بی شباهت به داستان این سریالها نیست که جای جای کتاب پر است از کمدی های موقعیت که با کنایه هایی که هم برای ما و هم برای خارح نشینان آشناست ،داستان را به پیش می برد . مثلن در جایی می گوید :


" از سفر که بر گشتند برایم علاوه بر سوغاتی های دیگر، چهارده بسته ی کوچک مربا آوردند.


پرسیدم: " اینها را از کجا آوردید؟"


مادر جواب داد :" مال صبحانه توی هواپیماست.هرکدام دوتا گرفتیم"


در حالیکه نمی خواستم جواب را بشنوم،پرسیدم : " ده تای دیگر را از کجا آوردید؟"


" مال باقی مسافرها بود که مرباشان را نمی خواستند."


مسافران قسمت درجه یک را تجسم کردم که دستمال سفره انداخته اند روی پاهاشان ، و ناگهان :" ببخشید شما مرباتون را می خواهید؟" مادر ، با آن لهجه ی غلیظ خاورمیانه ای، اگر گذرنامه آنها را هم می خواست با کمال میل می دادند تا از دستش خلاص شوند."


داستان با کودکی فیروزه شروع می شود. فیروزه یک دختر آبادنی ست که اصالتن پدر و اجدادش از شوشتر به آبادان آمده اند. پدر فیروزه(کاظم) مهندس مکانیکی ست که در شرکت نفت کار می کند و به فراخور پست اش زندگی مرفهی را برای خانواده اش تدارک دیده است. خانواده فیروزه هم مانند اغلب خانواده های ایرانی شامل یک فامیل بزرگ و به هم فشرد ه ایست که همیشه و در همه جا با هم هستند. ارتباط بین کاظم و خواهرها و برادرهایش به شکل زیبا در دل داستان قرار گرفته است .در جایی از داستان با عمو نعمت الله آشنا می شویم که برای چند روزی پیش برادرش(کاظم) به آمریکا می رود.چند روزی که در فرهنگ ما ایرانی ها به ماه تعبیر می شود:


"در هر خانواده یک آدم ماجراجو پیدا می شود. در خانواده پدر این افتخار به عمو نعمت الله می رسد .شاهکارش هم این است که همسرش را خودش انتخاب کرده ، آن هم سه بار."


پدر فیروزه در جوانی به صورت تصادفی یک بورس تحصیلی بدست می آورد و راهی آمریکا می شود و بدلیل پشتکارش حتی مفتخر به دیدار با انشتین می گردد


"کاظم از پرفسور انشتین پرسید آیا چیزی درباره ی ایران می داند؟ پدر دنبال بهانه ای می گشت تا شرح مفصلی درباره ی صنعت نفت ایران شامل گذشته ، حال، و چشم اندازی از آینده آن ارائه کند. ولی خدا با آلبرت انشتین یار بود که ناخواسته کاظم را توی تله انداخت:"چیزهایی درباره فرش های معروف و گربه های زیبای شما می دانم" این جمله باعث پایان گفتگو شد."


در طول داستان با ناآگاهی مردم آمریکا از کشور ایران روبرو می شویم که بیشتر آنها اصلن نمی دانند کجاست و حتی فکر می کنند که فیروزه و خانواده اش با شتر جابجا می شوند و حتی می خواهند بدانند که آیا شترها را در پارکینگ خانه شان می گذارند. فیروزه سعی کرده که در این کتاب شرح دهد که چقدر برایش سخت بوده برقراری ارتباط بین فرهنگ عامه آمریکائیان و فرهنگ ایرانی و تمام سعی اش هم این بوده که در این فرهنگ حل نشود و در مقدمه کتاب هم بدان اشاره نموده است. داستان کتاب داستانی طنز گونه است که خواندن آن را پیشنهاد می کنم ، هرچند خود خانم فیروزه جزایری در مصاحبه ای که خالد حسینی (نویسنده کتاب بادبادک باز) با او کرده اعتقاد ندارد که یک کتاب طنز را به نگارش در آورده است :


" خالد حسینی: چرا برای نوشتن خاطرات تان از طنز استفاده کردید؟


 فیروزه دوما : من اصلا قصد نوشتن یک کتاب خنده دار را نداشتم. این کتاب همین جوری خودش آمد! قبل از آن که کتاب «خنده دار به فارسی» را بنویسم، یک روز از شوهرم پرسیدم که آیا تا حالا ماجرای رفتنم به یک اردوی تابستانی را برایش تعریف کرده ام یا نه. او گفت نه. یعنی درواقع من این ماجرا را برای هیچ کس تعریف نکرده بودم. من هم داستان را برایش تعریف کردم و او آنقدر خندید که از چشمانش اشک آمد. من هم پشت سر هم می گفتم: "این داستان خنده دار نیست؛ ناراحت کننده است." و او هم مدام سرش را تکان می داد و می گفت: "این خنده دارترین داستانی است که من در تمام عمرم شنیده ام" و در آن موقع بود که من فهمیدم که بعضی وقت ها اگر به چیزی سی سال فرصت بدهی و اگر کسی از شنیدن آن ناراحت نشود، بعضی از لحظات نه چندان خوشایند زندگی می تواند خنده دار باشد."


 


خواندن این کتاب را توصیه می کنم. در بین کتاب هایی که اخیرن خوانده ام این کتاب لحظات خوبی را برایم به ارمغان آورد.


 


بریده هایی از کتاب :


 


برای او آمریکا جایی بود که هر کس، بدون توجه به اینکه قبلاً چه کاره بوده ، می توانست آدم مهمی شود.کش.ری مهربان و منظم و پر از توالت های تمیز.


 


پدر مرد تحصیل کرده ای بود، اما می دانست به عنوان یک مهندس حقوق بگیر ، شانسی برای ثروتمند شدن ندارد. او که نمی خواست از آرزوهای شامپاین و خاویار دست بکشد ، برای پولدار شدن در آرزوی راهی بود که نه به کارِ زیاد احتیاج داشت و نه به تحصیلات بیشتر. آرزویش این بود که روزی زنگ در به صدا در بیاید و او در را باز کند.مردی با کت و شلوار رسمی سرمه ای رنگ پشت در باشد و بپرسد : "کاظم شما هستید؟"


پدر جواب دهد :"بلــــه"


و بعد آن مرد به پدر اطلاع دهد که از طریق برخی حوادث استثنایی ، او صاحب  انبو هی از پول شده . 


 


از دید پدر، لذت هر تفریحی با همراهی دیگران چند برابر می شد. یک شام شلوغ توی منزل خواهرش که نصف مهمان ها بدون صندلی مانده باشند ، به شام چهارنفره با جای کافی ترجیح داشت.


 


بر خلاف عقیده اکثر غربی ها که تمام خاورمیانه ای ها شبیه هم هستند ، ما می توانیم همدیگر را وسط جمعیت به همان آسانی پیدا کنیم که دوستان ژاپنی من همولایتی هایشان را میان جمعیتی از آسیای شرقی ها.انگار یک فرکانس رادیویی خاص داریم که فقط رادار ایرانی ها آن را می گیرد.


 


پسرهای بزرگتر از من می خواستند "چند حرف بد در زبان خودمان" یادشان بدهم.اوائل مودبانه امتناع می کردم، که فقط اصرار آنها را بیشتر می کرد. مشکل اینجور حل شد که چند عبارت از قبیل "من خرم" را یادشان دادم.تاکید کردم این جمله این قدر زشت است که باید قول بدهند هیچ وقت جایی آن را نگویند . نتیجه اینکه تمام زنگ تفریح می دویدند و داد می زدند :" من خرم ، من خرم". هیچوقت معنی واقعی اش را به آنها نگفتم فکر کنم یک روزی ، یک کسی بهشان گفته باشد.


 


در مهم ترین بخش مراسم ، مادر قرآن را می گرفت بالای چارچوب در و یکی یکی از زیرش رد می شدیم. با این کار خیال پدر و مادر راخت می شد که سفری امن و بدون جریمه ی رانندگی خواهیم داشت.من همیشه از توسل به مذهب در رابطه با لاس وگاس معذب می شدم؛ مطمئنم پیامبر هرگز چنین جایی را تائید نمی کرد.


 


بیشتر میوه ها ، اگر روی درخت به حال خود گذاشته شوند ، بالاخره می رسند ، بخصوص اگر کسی سرشان داد نزند.


 


بدون خویشانم من یک رشته نخ هستم؛ با همدیگر ، یک فرش ایرانی رنگارنگ و پر نقش و نگار می سازیم.


 


در تمام مدت این تجربه دشوار پدر هیچ وقت گلایه نکرد. او همیشه یک ایرانی باقی ماند که به وطنش علاقه مند است و در عین حال به آرمان های آمریکایی نیز باور دارد.فقط می گفت چقدر غم انگیز است که مردم به آسانی از تمام یک ملت به خاطر کارهای عده ی کمی متفر می شوند. و همیشه می گفت ، چقدر بد است متنفر بودن ، چقدر بد است.


 


به سختی می شود ایرانی ها را از رسم در آغوش گرفتن و بوسیدن هر دو گونه جدا کرد، زن ها زن ها را می بوسند، مردها زنها را می بوسند ، و مرد های گنده ی پشمالو مردهای قوی هیکل دیگر را می بوسند.


 


من و فرانسوا تصمیم داریم به فرزندانمان چیز با ارزش تری بدهیم : این حقیقت ساده که بهترین راه برای گذر از مسیر زندگی این ست که اهدا کننده عمده ی مهربانی باشیم.


 


در فرهنگ ایرانی بینی یک زن بسیار مهم تر از یک ابزار تنفسی است؛ سرنوشت اوست.دختری با بینی زشت به زودی یاد می گیرد که تنها در رویای یک چیز باشد : یک جراح پلاستیک زبردست. تنها خانواده های بسیار فقیر هستند که دست به تصحیح اشتباه  های دماغی طبیعت نمی زنند.هیچ مقداری از جذابیت ، استعداد، و هوش نمی تواند دماغ نازیبا زا برای یک دختر جبران کند، بی برو برگرد باید تصحیح شود.


 


بین ماجراجویی و حماقت مرز باریکی وجود دارد.


 


ای لـــــیا



141 - کافه پیانو - فرهاد جعفری


کافه پیانو


فرهاد جعفری


ناشر : چشمه


تعداد صفحه: 263


نوبت چاپ: 21/ 1388


قیمت : 4800 تومان



 

داستان درباره مردی ست که کافه ای به اسم پیانو در شهر مشهد دارد. پیش از کافه داری صاحب امتیاز مجله ای بوده که بدلیل عدم فروش مجبور به تعطیل کردن آن شده است. زندگی مرد بدلیل اینکه همسرش مهریه اش را به اجرا گذاشته است از هم پاشیده و مرد سعی دارد مهریه را جور کند و زن را از زندگی خودش خارج کند. همدم مرد دختر هفت ساله اش به نام گل گیسوست که گاهی در شستن ظرفهای کافه کمک حالش است. آدمهای مختلفی در بخش های داستان وارد کافه میشوند و هر بخش کتاب شرح حال یکی از این آدمهاست.

 

با خواندن رمان "کافه پیانو" به این نتیجه می رسید که نوشتن رمان نباید کار سختی باشد. بخش هائی از کتاب را پراکنده خوانده بودم. همان اوایل ظهور این کتاب در عرصه فرهنگی و کتاب کشور، نقدهای زیادی بر آن خواندم. هم تحسین و تمجید و هم به نوعی تخطئه اثر.

داستان خط روائی مشخصی دارد. ساده و یکنواخت بیان میشود. اگر کتاب عقاید یک دلقک و ناتور دشت را خوانده باشید متوجه میشوید یک جورهائی نویسنده از این دو کتاب وام گرفته است.  یک کافه داریم که اسم گیرائی هم دارد، پیانو. همین نشان میدهد که صاحب کافه باید آدم باکمالات و روشنفکر مسلکی باشد.جعفری سعی کرده است یک شخصیت خاکستری خلق کند ولی این شخصیت خاکستری به شکل اغراق آمیزی دست نیافتنی ست.یک جائی از داستان صفورا، زنی که در ساختمان روبروئی کافه زندگی میکند و سعی دارد مرد را مجذوب خودش کند(البته آخر داستان می فهمید اینگونه نیست)اشاره میکند که او زیادی مغرور است. اینکه یک شخصیتی دارد فرای آدم های معمولی.

شاید روایت آدمهای مختلف از زبان یک کافه چی که قبلترها مجله ای هم داشته است به نظر جالب بیاید ولی در برخی جاها توضیحات بیش از حد رمق داستان را می گیرد. جعفری خواسته است آدمهائی از همه مدل جور کند و بریزد توی ماجرا، از علی نمازخوان ولی تیپ امروزی بگیر و بیا تا امثال همایون که دنیا به فلانشان هم نیست! توضیحات اضافی میان دو خط های داخل داستانیک جورهائی وصله ای نچسبی شده اند به تن داستان. مثلن یک جاهائی از داستان یک موضوعی را وسط میکشد و چند خطی از داستان را به آن اختصاص میدهد، مانند کیفیت استفراغ و اوق زدن که نبودنش هم کم کاری نویسنده را نشان نمیدهد.

این کش دادن ها شاید یکی دو جا باعث شود ذهن خواننده کمی استراحت کند ولی کش دار بودن اینها در طول دویست و شصت صفحه رمان روی اعصاب میرود. نویسنده سعی کرده است با تاکید بر به زبان آوردن برند دستگاه های داخل داستان، استفاده بیش از حد از کلمات"تخم" و "گه" تفاوتی در سبک بیان ایجاد کند که خیلی هم موفق نبوده است.

جعفری با وارد کردن شخصیت صفورا سعی در جانی دوباره دادن به رمانش میکند که از صفحات پنجاهم به بعد کم کم به سمت فنا پیش میرود ولی آمدن صفورا کمی آن بخش جذابیت های عامه پسند رمان را بیشتر میکند تا با نوع شکل بیان برخی فانتزی ها ی این روابط ممنوع، خواننده را با خودش همراه کند ولی معلوم نیست که چرا یکباره تصمیم گرفته است تبر بردارد و بکوبد بر فرق سر صفورا و او را به شکلی کاملن کودکانه از داستان خارج کند، به نوعی که انگار چنین آدمی که تاثیر زیادی هم روی خط داستانی اثر دارد یکباره دود میشود و میرود آسمان. اینکه قهرمان داستان که صفورا را هم چنان کنار خود نگه می دارد ولی نمیخواهد با او رابطه ای هم داشته باشد.آخر داستان هم سعی میکند تعلیق بوجود آورد، با اشاره به متروک بودن ساختمان روبروی کافه پیانو، همان خانه ای که صفورا در آن زندگی میکرده است. اینکه صفورا واقعی هست و یا نه!

یکی دیگر از ضعف های داستان وارد شدن خود نویسنده در میان لابلای خطوط رمان است، آنجائی که از نظام اخلاقی جامعه ما و تنگناهای موجود برای توضیح دادن خصوصیات ظاهری و اخلاقی صفورا سخن به میان می آورد.(یاد داستان های خام و ناپخته امیرخانی افتادم)  انگار هیچ کس دیگری قرار نیست همچون حاتمی کیا چنان خلاقیتی به خرج دهد که آن تصویر در آغوش گرفتن خواهر و برادر را در کناره رود راین به آن شکل به تصویر بکشد که آب در دل هیچ مسول مربوط و نامربوطی در نظام سینمائی کشور تکان نخورد.

اینکه چه نیازی ست در وسط داستان خود نویسنده هم ظهور کند از آن دست مسائلی ست که خود جعفری باید پاسخگو باشد.

خلاصه اینکه، قطعن خواندن هر کتابی مفید خواهد بود ولی موضوع این است که با نخواندن این کتاب که به شکل عجیبی در طول 15 ماه به چاپ بیست و یکم رسیده است چیز خاصی را از دست نخواهید داد. هرچند فرصت هم نیست که بیشتر بپردازم وگرنه میشود مثنوی هفتاد من!

 

نمره من به این کتاب : 3.2 از 5


 

بریده هائی از کتاب

 

لباسها اینقدر مهم اند توی بودن و توی چگونه بودن مان. و اگر می بیمید کسی کار بزرگی نمی کند، برای این است که یا لباسی ندارد که بهش تکلیف کند، یا اساسن آدم کوچکی است.


 

راستی چقدر باید خر باشد مرد زن و بچه داری که تن بدهد به عشوه گری های یک دخترک مریض که دائم خدا تاپ های نارنجی و بنفش می پوشد و بخش هائی از بدنش را هم – که نظام بسیار اخلاقی جامعه ی اخلاقی ما مانع توصیف آن است – بیرون می اندازد بلکه به خیال خودش از راه بدرت کند.


 

چشم سومی که زن ها بی بروبرگرد ؛ کم کم یکی ازش دارند و هیچ هم معلوم نیست کجای بدنشان است.

 


بهش گفتم: زندگی ما زندگی جالبی هما. بین تراژدی محض و کمدی ناب؛ دائم داره پیچ و تاب می خوره. یعنی ی جور غم انگیز، خنده داره. یا شایدم ی جورِ خنده دار غم انگیز باشه.چیزی ام نیست که وسطشو پر کنه. همه ی نکبتی ام که دچارشیم همینه ... همین که هیچی مون حد وسط نیست هما. هیچی مون

 


همین که پایم را می گذارم خانه ی کسی قبل از هر کجای دیگری می روم سراغ کتابخانه ی طرف . چون که جلوی کتابخانه ی کسی بهتر از هر کجای دیگر می شود روحیات صاحبخانه را شناخت .

 


 چیزی که من ازش متنفرم ؛ این است که کسی دلش غنج بزند برای پولی که مستحقش است ، آن وقت دائم خدا بگوید قابلی ندارد حالا بعد حساب می کنیم و از این طور دورویی های نفرت آوری که من هیچ وقت خدا تحملش را ندارم و همیشه ؛ هر وقت که با آن رو به رو می شوم حالت استفراغ بهم دست می دهد و دلم می خواهد روی صورت طرف بالا بیاورم . و درست وقتی که؛دستمالی چیی هم آن دور و بر نباشد تا خودش را با آن پاک کند.

 


من دیوانه ی اینطور زن هام. که حاضرند برای چیزی که صفا کرده اند به چنگش بیاورند بجنگند.


  

ای لیا



95 - خاطره دلبرکان غمگین من - گابریل گارسیا مارکز


خاطره دلبرکان غمگین من


گابریل گارسیا مارکز


مترجم :کاوه میرعباسی


انتشارات : نیلوفر


تعداد صفحه : 124


قیمت : 1500 تومان


نوبت چاپ : اول / 1386




داستان کتاب درباره یک پیرمرد نود ساله است که تصمیم میگیرد در آستانه نود سالگی اش با یک دختر باکره همبستر شود. بیشتر داستان بیان حالت های روحی یک پیرمرد روزنامه نگار در سن نود سالگیست، اینکه هنوز روپا و جوان نشان می دهد و هنوز میتواند مقاله بنویسد.

چاپ اول کتاب در سال 86 به بازار آمد و با نام اصلی "روس*پی*ان سودازده من" نتوانست مجوزی بگیرد و مترجم مجبور شد نام کتاب را به دلبرکان غمگین من تغییر دهد. جنجالی که سر کتاب به راه افتاد تمام جنبه ادبی داستان را به ورطه فراموشی کشاند. بحث ها بیشتر حول هرزگی و بی بندباری یک پیرمرد 90 ساله میگشت که ببینید اینها چه کرده اند و یک دخترک چهارده ساله را کشانده اند پای هوس بازی های یک مرد نود ساله. چاپ دوم هم که بهمین دلیل به فنا رفت!
حال آنکه عمده مطالب داستان درباره حال و قال پیرمرد نود ساله است. روزهائی که گذرانده است و کارهائی را که نتوانسته انجام دهد. کتاب در باب عشق نیست هرچند آخرهای داستان پیرمرد یک جورهائی گرفتار دخترک میشود ولی نمیشود رنگ مایه عشق به این اثر زد. 

بیشتر به نظر میرسد که پیرمرد را کودکی فرض کرده است ( پیرمردها همه آخر عمرشان کودک درونشان دوباره بالا میزند!) 

جاروجنال های ایجاد شده بیمورد بود، بیشتر رفته اند سراغ همان بخش های محدودی که در کتاب به برخی موارد همبستری اشاره کرده است.

و موضع دیگر اینکه در داستان دخترک بیشتر شبیه یک شی است، حرف نمیزند، همیشه یک گوشه ای افتاده است، پیرمرد عاشق همین است، عشق جوانی باز سر میزند.

کتاب را از دید ادبی بخوانید، فوق العاده نیست ولی خوب است.


نمره من به این کتاب  3.1 از 5



بخش هائی از کتاب :


در آن ایام شنیدم نحستین نشانه ی پیری این است که آدم کم کم شبیه پدرش میشود. در دل گفتم، لابد محکوم به جوانی ابدی ام، چون نیمرخ اسبی ام هیچوقت نه به قیافه ی کارائیبی بدوی پدرم کوچکترین شباهتی داشت و نه به نیمرخ شاهانه رومی مادرم می ماند. 

راستش را بخواهید اولین تغییرها به قدری آهسته رخ میدهند که تقریباً به چشم نمی آیندو آدم کماکان خودش را از درون همانطور که همیشه بوده می بیند، ولی سایرین از بیرون متوجه دگرگونی ها میشوند.



همانطور که رویدادهای واقعی فراموش می شوند،وقایعی که هرگز رخ نداده اند نیز میتوانند در خاطرمان بمانند که گوئی واقعیت داشته اند.



سن آدم ربطی به سالهای عمرش نداره بلکه بسته به احساسشه.



شهرت خانم چاقی ست که هیچوقت با ما نمیخوابد، ولی موقعی که بیدار میشویم همیشه روبروی تخت ایستاده و خیره نگاهمان میکند.



رابطه جنسی دلخوشی آدمی که عشق رو پیدا نکرده.



واقعا حیف میشود که بمیری و مزه ی هم آغوشی توام با عشق را نچشیده باشی.



ای لیا



82 - دوست داشتم کسی جائی منتظرم باشد - آنا گاوالدا


دوست داشتم کسی جائی منتظرم باشد


آنا گاوالدا


مترجم : الهام دارچینیان


انتشارات : نشر قطره


تعداد صفحه : 198


قیمت : 8500 تومان


نوبت چاپ : یازدهم / 1392




مجموعه داستان شامل دوازده داستان با تم و موضوع عاشقانه است. داستان ها بیان روانی دارند. خط به خط در پی هم بدون هیچ گونه پرش ناخواسته. گاهی همذات پنداری عمیقی با شخصیت های داستان برقرار می کنید، بیشترمان چنین احساساتی را گذرانده ایم، روزگاری که جوانتر بوده ایم. ترجمه الهام دارچینیان هم به فهم بیشتر موضوعات اجساسی داخل داستان کمک شایانی کرده است.


در حال و هوای سن ژرمن : درباره یک آشنایی کوتاه خیابانی بین یک زن و مرد است. روایت از زبان زن بیان می شود. شبیه بیشتر داستان های آناگاوالدا. پیش داوری های زن درباره مرد در این داستان جالب است.

سقط جنین :زنی منتظر کودکی ست. کودک سقط میشود.

این مرد و زن: داستان زن و مردی میانسال که در یک ماشین گرانقیمت نشسته اند و با هم حرفی نمیزنند!

اپل تاچ : درباره یک دختر تنهاست که با افکار خودش مجادله دارد.

آمبر : داستان پسریست که عاشق یک دختر عکاس میشود. پسر موزیسن است و با زنهای زیادی رابطه داشته است. یک روز دختر عکسهائی که از او میگرفته را نشانش میدهد. فقط از دستهایش عکس گرفته است ...

مرخصی : رقابت دو برادر برای بدست آوردن یک دختر

حقیقت روز : داستان یک تصادف و ماجراهای حواشی آن. تم داستان طنز می باشد.

نخ بخیه : در مورد یک دامپزشک زن در یک روستا

پسر کوچولو:داستان یک پسرک پولدار پاستوریزه که ماشین گران قیمت پدش رابریدارد و با دوستش همراه میشود و .... داستان تم طنز دارد.

سال ها : مردی عاشق دختری است که او رها می کند ... سال ها می گذرد مرد ازدواج می کند و موفق است اما همچنان فقط عاشق دختر است و ..... خیلی قشنگ بود

تیک تاک : یک داستان عاشقانه

سرانجام : داستان خود آنا گاوالدا برای انتشار اولین داستانش ...


نمره من به این کتاب: 3.5 از 5


بریده هائی از کتاب

زن ها احمقند، زنهائی که بچه می خواهد.
آنها احمقند.
همین که میفهمند حامله اند، بیدرنگ دریچه ها را به تمامی می گشایند،دریچه های عشق،عشق،عشق.


همیشه میدانست شوهرش به او خیانت میکند و حالا میداند که دیگر این کار را نمیکند،نمیخواهد پول خرج کند، مساله،مساله پول است.


مدتی ست دو سگ و یک گربه پیش خودش آورده ... فکرش را بکن در چنین آشفته بازاری صادقانه باید گفت پیدا کردن یک شوهر خوب به ماموریتی ناممکن میماند!


باور داشتم او دیگر وجود ندارد، که جائی بسیار دور از من زندگی میکندکه دیگر هرگز به زیبائی آن روزها نیست، که متعلق به دنیای گذشته است.دنیای روزگار جوانی من آنهنگام که سرشار از احساسات پرسوز و گداز بودم، زمانی که باور داشتم عشق جاودانی ستو هیچ چیز والاتر از عشقی که به او دارم نیست. از این دست حماقت ها.


تصور میکردم که دیگر به او فکر نمیکنماما کافی بود که لحظه ای در محلی اندک آرام، تنها شوم تا دوباره یاد او به سراغم آید.


حالا به خوبی می داند که جز او کسی را دوست نداشته و هیچ کس جز او ، او را دوست نداشته . که او تنها عشقش بوده و هیچ چیز نمی تواند این را تغییر دهد ، که هلنا گذاشت او مانند شیئی دست و پا گیر و بیهوده بر زمین بیفتد و هیچ گاه کلمه ای ننوشت و دستش را دراز نکرد تا او دوباره بلند شود .


سارا بیوره زیبا نیست، ملوس است و این چیز کمی نیست.


در واقع وقتی دخترها تصمیم بگیرند کاری خوب پیش برود حتمن میرود. هیچ چیز پیچیده تر از این نیست.


فقط مساله این بود که همیشه برای برخی تصمیم گیریها مشکل دارم، درست همان لحظه ای که می بایست لیوان را زمین بگذارم کاری کنظ
مانند زمانی که زن زیبائی روبرویمان می نشیند و درست در همان لحظه فکر مبلغ اجاره خانه کلافه مان می کند ...


ای لیا