چه منظره ایست
سینه عریان زمین
بشریت آویخته به آن،
کودکی در پی کرم خوشبختی
و پیرمردی نشسته روی جهل بشریت
پی تنباکو می گردد
ای لیا
زندگی ایستاد
کودکی پیاده شد.
در خیال خام بشریت
مردی چشمان فاحشه ای را بو می کرد
زنی دود سیگار هوسی کهنه را می بلعید
دست آفرینش روی دیوار خاطرات جهان سوم
می نوشت : صلح بهتر است یا نفت!
سرنوشتی پیچیده می شد،
لای زرورق ذهن پیرمردی که دهانش بوی ران زنی می داد!
دست انکار زیر ناف حقیقت را می خاراند
زبان الکن شاعری روی سنگ فرش رویا پهن می شد
و جهان هم چنان می چرخید روی انگشت وسط پیرزنی!
کودک برگشت
زندگی رفته بود ...
ای لیا
پی چه می گردی؟
این صدای جیر جیر تخت
از آن سوی دیوار مغزت می آید.
عقل و تردیدهایت
چندی ست
هم آغوش شده اند.
ای لیا
کسی سفر می کرد
از آن سوی خیال
به این سوی متن...
می نشست روی بال های ذهن کودکی نارس
که تا دیروز دلخوشی مادر ِ پیر بشر بود.
و یکی می آمد
خاطره ریخته بر پشت گاری ِ فصل
همه را به شرط چاقوی تنهایی
می ریخت در خالی میان کوچه های مه گرفته از خواب خورشید.
نگاهی بیمار
پریشان تر از خسوفی خوابیده در آغوش باران
می نویسد چند خطی از واژه های تازه یِ خلقت را ،
و دست معلمی خط می زند
همه این وهمیات را
بی خوابی ها را
شکیات بعد از نماز قضاشده ی ِ صبح را ...
و کودکی های جا مانده در پشت خیابانی از بُن بست را !
کسی سفر می کرد
از آن سوی شک
به این سوی وهم ،
نیمه راه مانده به شهری در کرانه تردید
زیر درخت ِ بی برگ زندگی
زنی ،نشسته بر لبه یِ قاب شعری
و درد زایش طبیعت
از همه نگاهش پیدا بود،
از همه ابعادش سرازیر بود.
زن ناله می کرد میان بازوان تنگ نسیمی در کوچه ی ِ خاطره ها
مردی می شکست همه شعرهایش
کودکی می غلطید در میان خاک ِ خیابانی تنگ
که دختری نشسته بود بر پله های خیالش.
از روبرو هم وهمی می آمد ... تنیده در تار حقیقت.
و زهدان تاریخ موش می زائید،
کانت و دکارت را پیشتر زائیده بود ...
همه خلقت را زائیده بود
و شک را زائیده بود
و چوپانی که به وقت صبح برای درختان نماز می خواند.
و همه اینها می پیچید میان ناله های زن
که گاهی فریاد می شد ،
حنجره ای پر از درد می شد
ولی شک نمی شد ...
کسی هنوز سفر می کند
و میان آغوش تاریخ
بشر خلقتی تازه می یافت.
ای لیا
و چقـــــدر خوب می شد
اگــــــر کسی می آمد
خاطــــــرهــ می شستــــــــ
پهـــــن می کرد روی طناب نازک تنهایی...
ای لیا
زندگی چیزی ست
شبیه دخترک بازیگوشی که رفته است از درخت شاه توتی بالا
روی شاخه بلندی نشسته است
رد قرمز میوه تازه خلقت روی لبهایش
باد میزند زیر موهایش
چشمهایش میخندند
پاهای کوچکش را تکان تکانی میدهد ...
+ از میان همینطوری های روزانه
گلدانی تنها؛ شمعدانی
بر لب پنجره ای؛ طبقه سوم
زنی آویزان از بالکن
نسیمی در موهایش می پیچد.
آن پائین مردی انتظار را سر می کشد ...
بادکنکی در دست باد
نوزادی گریان،
فرشته ای روی لبهایت
صدایم کن تا دوباره کودک تنهائی هایت شوم.