بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

153


چه منظره ایست



سینه عریان زمین



بشریت آویخته به آن،



کودکی در پی کرم خوشبختی



و پیرمردی نشسته روی جهل بشریت



پی تنباکو می گردد



ای لیا



149


زندگی ایستاد


کودکی پیاده شد.



در خیال خام بشریت


مردی چشمان فاحشه ای را بو می کرد


زنی دود سیگار هوسی کهنه را می بلعید


دست آفرینش روی دیوار خاطرات جهان سوم


می نوشت : صلح بهتر است یا نفت!



سرنوشتی پیچیده می شد،


لای زرورق ذهن پیرمردی که دهانش بوی ران زنی می داد!


دست انکار زیر ناف حقیقت را می خاراند


زبان الکن شاعری روی سنگ فرش رویا پهن می شد


و جهان هم چنان می چرخید روی انگشت وسط پیرزنی!


کودک برگشت


زندگی رفته بود ...



ای لیا



148


کسی چه می داند


که در تخت خواب ِ خیال ِ زن ایستاده در باران،


خاطره هیچ مردی نخوابیده است. 



ای لیا



147


پی چه می گردی؟


این صدای جیر جیر تخت


از آن سوی دیوار مغزت می آید.



عقل و تردیدهایت 


چندی ست


هم آغوش شده اند.



ای لیا



145


می شود گاهی


خارج شوی از قاب شعر


و بفهمی زندگی حقیقت دارد.



ای لیا



144


چه واگویه کنم


که می نویسم به درد


و می خوانی به طنز!



ای لیا



143


کسی سفر می کرد


از آن سوی خیال


به این سوی متن...


می نشست روی بال های ذهن کودکی نارس


که تا دیروز دلخوشی مادر ِ پیر بشر بود.



و یکی می آمد


خاطره ریخته بر پشت گاری ِ فصل


همه را به شرط چاقوی تنهایی


می ریخت در خالی میان کوچه های مه گرفته از خواب خورشید.



نگاهی بیمار 


پریشان تر از خسوفی خوابیده در آغوش باران


می نویسد چند خطی از واژه های تازه یِ خلقت را ،


و دست معلمی خط می زند 


همه این وهمیات را


بی خوابی ها را


شکیات بعد از نماز قضاشده ی ِ صبح را ...


و کودکی های جا مانده در پشت خیابانی از بُن بست را !


کسی سفر می کرد


از آن سوی شک


به این سوی وهم ،


نیمه راه مانده به شهری در کرانه تردید


زیر درخت ِ بی برگ زندگی


زنی ،نشسته بر لبه یِ قاب شعری


و درد زایش طبیعت 


از همه نگاهش پیدا بود،


از همه ابعادش سرازیر بود.


زن ناله می کرد میان بازوان تنگ نسیمی در کوچه ی ِ خاطره ها


مردی می شکست همه شعرهایش


کودکی می غلطید در میان خاک ِ خیابانی تنگ


که دختری نشسته بود بر پله های خیالش.


از روبرو هم وهمی می آمد ... تنیده در تار حقیقت.


و زهدان تاریخ موش می زائید،


کانت و دکارت را پیشتر زائیده بود ...


همه خلقت را زائیده بود


و شک را زائیده بود 


و چوپانی که به وقت صبح برای درختان نماز می خواند.


و همه اینها می پیچید میان ناله های زن


که گاهی فریاد می شد ، 


حنجره ای پر از درد می شد


ولی شک نمی شد ...



کسی هنوز سفر می کند


و میان آغوش تاریخ


بشر خلقتی تازه می یافت.



ای لیا



142


و شــــعر اگر می مرد


شورشی می شد


بین کلمات منجمد در ذهن شاعر!



ای لیا



140


و چقـــــدر خوب می شد 



اگــــــر کسی می آمد



خاطــــــرهــ می شستــــــــ



پهـــــن می کرد روی طناب نازک تنهایی...



ای لیا



137


شاعــــری 


"دوستت دارم" را نجویده می بلعید ،


و زنی در میان آغوش شعری


یتیم می شد.



ای لیا



136


زندگی چیزی ست
شبیه دخترک بازیگوشی که رفته است از درخت شاه توتی بالا
روی شاخه بلندی نشسته است
رد قرمز میوه تازه خلقت روی لبهایش
باد میزند زیر موهایش
چشمهایش میخندند
پاهای کوچکش را تکان تکانی میدهد ...

+ از میان همینطوری های روزانه



131


گلدانی تنها؛ شمعدانی
بر لب پنجره ای؛ طبقه سوم
زنی آویزان از بالکن
نسیمی در موهایش می پیچد.

آن پائین مردی انتظار را سر می کشد ... 
بادکنکی در دست باد
نوزادی گریان، 
فرشته ای روی لبهایت 
صدایم کن تا دوباره کودک تنهائی هایت شوم.



ای لیا

130


در پس کدام خاطره خوابیده است
آنکه مرا می جوید!

+ از میان همینطوری های روزانه

129


در خواب زنی،


آغوش مردی بسته میشود!



ای لیا



127


شهریور حس های خوبی را با خود می آورد، یک جورهائی ملس است، سردی و گرمی را با هم دارد، دونفره های زیادی را در پستوی ذهنش دارد!
دست هائی که گرماگرم خیابانی را میروند و می آیند، گاهی می پیچند توی هم، نجوائی در گوشی، و خنده ای که آوار میشود روی طعم بد اخلاقی های خیابان!

شهریور یعنی، پائیزِ جان! آغوشت را بیاور ... لبهایم که نه، لبهایت!

ای لیا