ما جان نداشتیم
آرام مرده بودیم در خیال یک خیابان
ای لیا
آه ای اندوه
دل برای نبودنت تنگ است.
گاه فکر میکنی فراموش کردهای ولی بوی عطری در پیچ یک کوچه تو را در ازدحام خاطرهها غرق میکند.
قابهای عکسی بودیم، سرگردان
مرگ آمد نشست گوشهی قاب
توی آخرین عکس پرسنلی
لبخند میزدی
کسی چه میدانست که این مرگ بود که میخندید
در میانهی رنجِ ابدی زمین
در خلال اندوهی بی پایان
تو را دوست داشتهام
دلتنگی یعنی
خاطرهای ترک میخورد
آغوشت سرزمین بکریست
گم باید شد در میان بازوانت
من تو بودم
کمی عاشقتر
زیبایی
ولی غمگین
گاه دلتنگی تو را وا میدارد لبهای خاطرهای را ببوسی.
گفته اند نبوسید
تو بیا و نبوس
زیباترین اتفاق یک روز بارانی
شاید چند ثانیه مرور زنی با چشمانت باشد
که خسته در ایستگاهی تاریک به انتظار ایستاده است
ایلیا