بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

314


ما میتونیم در مورد همه چیز نظر بدیم ولی تا جائی که "نظردونِ "مون پاره نشه!

البته دیده شده برخی از مرزهای پارگی هم رد شدن ...



313

انسان به ذات شاد متولد میشود، یک قابلمه بردارید رویش رینگ بگیرید، هر بچه ای آن دورو بر باشد به قِر دادن می اوفتد ... دست میزند و می خندد!


+ از میان همینطوری های روزانه



312 - سال نوی میلادی مبارک


بابانوئل پرید روی سقف خانه دخترک، دنبال دودکش می گشت، دخترک خوابیده بود جلوی بخاری برقی!


+ داستانک



310


یِ زمانی ی عکس از ژورنال خیاطی خالت میکندی و دویستا سوراخ قایم میکردی که کسی نبینه و هربار هم که میخواستی نگاش کنی، بعدش دویست بار استغفار و توبه میکردی! تازه کلی هم خوش بودی! الان بچه سیزده ساله دویست گیگ خاک بر سری داره رو هاردی که رو میز کامپیوتر اتاقش وله و سرآخر هم میگه : پسرعمو! هیچکس ما جوونارو درک نمیکنه!

زدم پس گردنش! هارد رو هم توقیف کردم!



+ از میان همینطوری های روزانه!



306


مرد دراز کشیده است کنار تخت روی زمین، زن روی تخت دراز کشیده است و برگشته است طرف مرد، دست ها را زیر چانه جمع کرده است ،لبخند هم میزند لابد! موهایش آویزان شده اند، مرد دستش را بالا می آورد چند طره از موهای زن را می گیرد، بو میکند ... 


ته دلش، جایی پایینتر از قفسه سینه اش یخ میکند.



+ از میان همینطوری های روزانه



305


لحظه ها بو دارند، طعم دارند، یعنی هربار دیگری تکرار شوند بو و طعم خاصشان می ریزد روی احساس و ذهنمان!

مثلن من هروقت یک جور خاصی از باران ببارد طعم تمشک و بوی برگ های باران خورده خیابانی در اردیبهشت سال 79 در رشت یادم خواهم آمد!



+ از میان همینطوری های روزانه




304


+ یه لیوان از تو کابینت بردار.


- ...


+ آخ آخ! اونو برداشتی؟


- ایرادی داره مگه؟


+ نه! ولی اون مخزن خاطراته، بشین برات تعریف کنم.



303


لیوان چای از دست زن رها میشود


خاطره ها، فضای خالی بین دستان زن تا کف آشپزخانه را طی میکنند


میرسند به کف آشپزخانه


تکه تکه میشوند


ریز ریز


پخش میشوند کف آشپزخانه


تا زیر کابینتها.


دل زن فرو میریزد


مینشیند روی صندلی


سرش را در میان دستانش میفشارد


گیسوانش پهن میشوند روی میز.



+ از میان همینطوری های روزانه



297


والا که هیچکدوممون قدیس نیستیم، کارهایی کردیم و میکنیم که بهشون افتخار نمیکنیم، پس انگشت نکنیم تو چش و چال و سوراخ بقیه. از نظر خیلی هامون بقیه مردم نمیفهمن و نمیتونن درک کنن که چه خبره و فلان! ولی چو نیک بنگریم خودمون هم باس ی دور شلوارمون رو نگاه کنیم، احتمالن قهوه ای شده و باید عوضش کنیم.



296


کلاغی آمد و نشست روی شاخه درخت


در پس زمینه سیاهی کلاغ


زنی روی تراس خانه ای، طعم گیسوانش را میدهد به آغوش باد


حالی به حالی شده است خیابان های شهر.



+ ازمیان همینطوری های روزانه



294 - آدمها و خوابهایشان


آدمها و خوابهایشان همان وقتی می آیند که اصلن منتظرشان نیستی، بهشان فکر نمیکنی، روی کاناپه نشسته ای، کتاب میخوانی، خواب میآید تو را میکشد در آغوش، تن عریان خاطره ای زیر درخت بید مجنون، لب میگذارد روی لبهایت ...


+ ازمیان همینطوری های روزانه



293


آدمی ست دیگر،


گاه یکی را دوست دارد،


شبیه هیچکس!



+ ازمیان همینطوری های روزانه



290


گاه با کسی هستی، زمان متوقف میشود، مکان به هم میریزد، جائی در مرز خیال و واقعیت، میشود چیزی شبیه رویا، بعد که میرود، بعد که می فهمی رفته است، انگار از خواب بیدار شده ای، شبیه گیجی بعد از یک ضربه،مثل یک تصادف که از ماشین پیاده میشوی و نمیدانی چه شده.


بعد هرچه فکر می کنی نه مکان را یادت می آید و نه زمان، فقط خاطراتی که پشت هم قطار شده اند، هجوم می آورند روی ذهنت.


+ از میان همینطوری های روزانه



289


پشت چراغ میدان تجریش، از جلوی شیشه ماشین رد شد، خیابان شریعتی را رفت پائین، خاطره ای از ذهن مرد گذشت، از پشت فرمان بلند شد، از پنجره ماشین ریخت روی آسفالت، جاری شد از زیر چرخ های تویوتای شاسی بلند، خیابان شریعتی را رفت پائین. 


زن دستهای یخ کرده اواخر پائیز را توی پالتو چپاند، خیابان سرد پائیزی و آدمهائی که سردرگم پی دستان گرمی می گشتند ... زن برگشته بود، بوی آشنائی در فضای خیابان سر می خورد و می آمد!


+ از میان همینطوری های روزانه



287


در را باز کرد و نشست، بوی عطرش تمام فضای ماشین را طی کرد و خورد به شیشه عقب و برگشت به سمت مرد و از پشت سر مرد پاشیده شد روی ذهنش. ذهن مرد متلاشی شد، خاطره ها پخش میشدند روی داشبورد ماشین، روی شیشه ماشین. 


مرد به صورت زن نگاهی کرد، زن خندید، دندانهایش در میان لبهای سرخش قاب شد، زن دست گذاشت روی دست های مرد که روی دنده ماشین خشک شده بود! مرد به سمت جائی در افق شهر راند ...


+ داستانک