بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

283


در را که باز کرد، بوی عطر پاشید توی صورتش. چندروزی بود ماشین را توقیف کرده بودند، متصدی پارکینگ گفت : " نگاه کنید ببینید سالمه، چیزی کم نشده باشه"


مرد ریه هایش را پرکرد، چشمهایش را بست، پرت شد توی خیابان سی و دوم!


+ داستانک



282


یک سری حرفها، یک سری احساسات، یک سری چیزها را نمیشود کلمه کرد، نمیشود نوشت، باید بگذاری به حال خودش بماند،بگذاری در ذهن سیال زمان سیر کند، بعد یک عصر پاییزی که نشسته ای چای مینوشی، بیاید بنشیند روی خیالت و تو را پرت کند در میان خاطره ای دور ولی نزدیک!


+ ازمیان همینطوری های روزانه

280 - واقعیت های داغون زندگی


مرد به زن گفته است ( البته مرد که نه! پسر جوان بیست و پنج ساله به دختر جوان بیست و چهار ساله ) که بیا رابطه مان را ببریم در سطوح بالاتر. زن پرسیده :سطوح بالاتر؟


مرد هم هرطور بوده حالی کرده که سطوح بالاتری که در ذهنش مبچرخد چیست و زن هم جواب داده که ما تازه دوماهه آشنا شدیم و اینا!


خلاصه اینکه از زن مقاومت و از مرد اصرار و در نهایت مرد به زن گفته : یعنی با بقیه همینطور بودی یا داری مارو سیاه میکنی؟ یعنی میخوای بگی به بقیه هم ندادی و ...(البته بابت لحن عذر میخوام) و در نهایت زن گفته این رابطه ای که شما ازش حرف میزنی فقط برای شما فایده داره قطعن و بهتره بهم بزنیمش.


مرد هم سر آخر گفته : شما زنا همتون ادای مربم مقدسو در میارید ولی به وقتش همتون فلانید و بهمان!


+ والا من نمیخوام نتیجه گیری کنم ولی یه چیزایی سرجای خودش نیست. چه مرد چه زن. چی بگم والا.



264 - مرغ کیلوئی نودو پنش تومن!


در جمعی بودیم ، آن میانه یکی بانگ برداشت :


" خدا لعنت شون کنه ، مرغ شده کیلو هفت تومن!! "


یکی همیشه مدافع در این مدل جمع ها، نه گذاشت و نَ برداشت و گفت:

" چرا شانتاژ می کنی، مرغ ارزون شده. دولت مرغ ریخته تو میدون تره بار کیلو شیش و دیویست!"


و من یادم آمد سه هفته پیش مرغ خریده بودم کیلو پنج و چارصد!!

و همسرم به این فکر میکرد که پارسال این موقع مرغ کیلو سه و پونصد بود!


مادرم هم سر در تفکر فرو برده بود یادش می آمد که اولین مرغ آزادی که بعد از حذف کوپن مرغ خریده بود (سال 71) کیلو نود و پنش تومن(نهصد و پنجاه ریال، با اون تومنای بالا قاطی نشه) بود ...


و پدرم هم فکر می کرد ... نه پدرم فکر نمی کرد، داشت قورت و قورت چایی کیلویی چارده تومن رُ می داد پائین !!


+ متن را دو سال پیش نوشته ام!



260


کسی که شعر می نویسد و یا داستان می نویسد و یا هرچیزی می نویسد الزامن درباره خودش نمی نویسد، اگر قرار بر این بود شاعرها باید هر دم عاشق یکی باشند و بنویسند و لابد نوسنده ها هم هزاران سال زندگی کرده باشند که این همه ماجرا برایشان رخ داده باشد. 


گاه میشود در مرز باریک خیال و واقعیت زندگی کرد، گاه میشود در یک شهری زندگی کرد که وجود ندارد مگر در پستوی ذهن نویسنده. منکر این نمیشوم که بودن بهانه برای نوشتن لازم است ولی گاه بهانه را میشود در همان شهر خیالی پیدا کرد. جائی که برای دور شدن از هیاهوی های برای هیچ زندگی واقعی میشود لختی روی یک نیمکت، زیر درخت تبریزی نشست و به سایه خیال باد که بر روی گیسوان زنی می وزد خیره شد!


+ از میان همینطوری های روزانه



254 - اعتراف کن لعنتی!


اعتراف میکنم که اصلن خدابیامرز مرتضی پاشائی رو تا همین هفته پیش نمی شناختم، ترانه هاش رو نشنیده بودم، در ضمن اعتراف میکنم که در دبیرستان به همراه چندتائی از بچه ها با کارتک، نصف رنگ سقف ماشین معلم شیمی را کندیم!


+ در ضمن نه پرسپولیسی هستم نه استقلالی!

++ از میان همینطوری های روزانه

253


توی چشمات شنا کنم
غرق بشم
تو نجاتم بدی، 
دهن به دهن
نفس مصنوعی بدی
من نگات کنم!

+ میتونید حدس بزنید این رو چه کسی نوشته؟

اینو یکی برای من اس ام اس کرده! جواب ندادم! دوباره فرستاد! جواب ندادم، بعد نوشت، ارسلان چرا جواب نمیدی منم پانیذ.

نوشتم: دخترم! زندگی ارزشش خیلی بیشتر از اینه که برای ارسلان این شکلی خرجش کنی!
بعد زنگ زد! حدسم درست بود، از صداش میشد فهمید که خیلی سن و سال هم داشته باشه شونزده یا نهایتن هفده و اینا! عذرخواهی کرد بابت اشتباهش. نمیدونم تونستم نجاتش بدم یا هنوز داره واسه اون کته کله خودش رو آواره میکنه! این دختر بچه ها چی تو کلشونه؟ مخصوصن تو این سن و سال(توهین نباشه، همشون که نه، بعضیهاشون)

(احساس میکنم شونصد سالمه!!)



249


مرد گفته بود : اینجا از ساعت چهار بعد ازظهر به بعد جای راحتی است، همه با هم راحتیم، شما که مشکلی ندارید؟
گفته بود : نه! خیلی هم خوبه من هم آدم راحتی هستم.
مرد دوباره گفته بود : منظورم این است که کلن راحتیم، شما هم منشی هستید و هم گاهی ممکن است ... چطور بگویم!
زن گفته بود : راحت بگید، من آدم راحتی هستم و مشکلی هم با شوخی و اینها ندارم.
مرد گفته بود : شوخی ها اینجا کمی جدیست!
زن دوزاریش افتاد! آمد بیرون، نشسته بود توی ایستگاه اتوبوس! بغض کرده بود. خیره شده بود به خیابان خسته ای در یک روز پائیزی!

+ از میان همینطوری های روزانه

248 - سرقت بی ادبی!


یک جا یک چیزی را میخوانی و خوشت می آید و پیش خودت می گوئی ایکاش این را من نوشته بودم، خُب! هیچ!! بعد معلوم میشود خودت نوشته ای!

اما یک جای دیگری یکی دیگر با استفاده از فن آوری نانو لابد، یک تغییرات بنیادی مانند جابجا کردن چند فعل انجام داده و یا در نهایت خلاقیت اسم تهران را کرده شیراز! 

بعد یک سری هم زیرش دل و قلوه و دین را به همراه سایر متعلقات پاتوبیولوژیکی از کف داده اند و صاحب جعلی متن هم حتمن یک جاهائیش دارد از دست میرود!

یعنی اینکه میشود با متن و نوشته چه کارهائی که نکرد و من لابد بلد نیستم!


+ از میان همینطوری های روزانه



247 - انسانیت!


آقا شما اینجا جک قومیتی بگو، جوک جنسیتی بگو، بخند و حالش رو ببر ولی به جای کپی کردن مقالات روشنفکرانه و مبارزه از پشت مونیتور، وقتی رفتی تو خیابون تو واقعیت نشون بده به تبعیض معتقد نیستی، تو برخورد با راننده خانم، همکار خانمت، تو زندگی واقعی خودت با همسرت، دوست دخترت ...

وقتی به ی خانم کمک میکنی انتظار چیزهای فوق برنامه نداشته باشی، نیاز نیست برای درک کردن این چیزها خیلی روشنفکر باشیم، انسان باشیم کفایت میکنه!





246 - رفتگر!


اون رفتگره بود که تو اعیاد مذهبی و ماه محرم نگران کمرش بودیم که مجبوره خم بشه و ظروف نذری و لیوان ی بار مصرفای شربت رو جمع کنه، همون! اون بنده خدا تو روزای دیگه هم کمافی السابق مجبوره دولا بشه و آشغالای طبقه روشنفکرو غیر روشنفکر رو از رو زمین جمع کنه!


یکی از نشانه های انسان بودن همین نریختن آشغاله. بقیش پیشکش!



244


زن زیر باران پائیزی از خیابانی در سال هزاروسیصدو نمیدانم چندی گذشته بود،پیرمردی در سال هزاروسیصدو نمیدانم چندی توی همان خیابان، نشسته بود در ایستگاه اتوبوسی، تکیه داده بود به عصا، بوی زن هنوز در فضای سرش می چرخید!


+ از میان همینطوری های روزانه



242


آغوش خوب است،


ولی بغل ...


هیهات از بغل و ناگفته هایش!


+ از میان همینطوری های روزانه



241


حال زندگی خوب است،


شاید،


کفتری هنوز میخورد آب!


+ از میان همینطوری های روزانه



238 - مردها درک نمیشن!


ی جائی از داستان، از شیشه ماشین نگاه میکنه به چراغ قرمز و صدای رادیو رُ کم میکنه و میگه :


"مَردها بیشتر اوقات درک نمیشن!" 


چراغ روی ثانیه هفت گیر کرده!


+ از میان همینطوری های روزانه