کمی آغوش
کمی خاموشی
کمی صدا
تنی خیس
چشمانی بسته شد
و بوسه ای فراموش شد
انتظار
انتظار
انتظار
دیگر نیامد.
دختری را می بینم
نشسته در دشتی
موهایش را شانه می کند
عطر زندگی در رگ های هوا می ریزد
تاج گلی از نرگس
دامنی چین چین
باد که می زند
موهایش در امتداد نفس های هوا
دست به دست می گردد.
دختری را می بینم
دوست دارم برگردم به همون سالها که مادرم یه دختر بچه کوچک بوده و توی روستاشون وقت آب اوردن کنار رودخونه پاهاشُ می نداخته تو آب ... موهاشم از دو طرف می بافتن براش حتمن. دامن چین چین و اون روسری آبی که موهای بافته شدش از زیرش معلوم بود. خنکی آب حتمن میرفته زیر پوست پاش و از اونجا هم می رسیده به صورتش و لپای گل انداختش. میرفتم می ایستادم اونور رودخونه نگاهش می کردم. حتمن زیر لب آوازی هم می خونده . چون
باران که می بارد
ذهن شاعر
از خیابان های عادت
بر می گردد به کوچه های احساس ،
و می شوید تن شعر را.
ای لیا
میدان هفت تیر گرم بود، آمدیم سمت ولیعصر گرم بود، رفتیم پارک لاله گرم بود، گفت برویم سمت طالقانی آنجا هم گرم بود، آمدیم توی ویلا، پیاده رو باریک شد، نوک انگشتانم را لمس کرد، توی گرمای عرق کرده و تب کرده دلم رعشه افتاد، خیابان تابی برداشت، پیاده رو را جمع کرد، چسبیدیم به هم، تنه ام خورد به تنه اش، دست انداختم دور بازویش، سرش را تکیه داد به شانه ام، خیابان دوباره موجی خورد پیاده رو باز شد، فاصله داشتیم، به اندازه یک تنه به تنه شدن،هنوز رعشه توی دلم تاب میخورد، دستش توی هوا تاب میخورد ... چیزی توی سرم تاب میخورد!
خواست سیگار بکشد مرد گفته بود نه, زن اصرار کرده بود و مرد گفته بود نه, دیگر ندیده بود زن را. بعدها توی ماشین مینشست و بو میکشید, پیش خودش گفته بود کاش زن سیگار کشیده بود, به حرف مرد گوش نکرده بود, کاش بوی عطرش توی سیگارش مخلوط شده بود, ماسیده بود توی ماشین, مرد بو میکشد, چیزی باقی نمانده است برای بوئیدن.
میگفت مراقب باش تو پارکینگ خفتت نکنن، گفتم اتفاقن حواسم هست همیشه گفت نه از اون خفت گیری ها الان یه مدل جدیدش اومده خانمه میاد تو پارکینگ آویزون میشه که اگه بهش پول ندی داد و بیداد راه میندازه که آوردیش واس فلان کار ولی پولشو ندادی!
هیچ نگفتم، همانجا کف پارکینگ دراز کشیده دست گذاشتم روی سینه و نگریستم به سقف کوتاه پارکینگ! فکر کردم به آش نخورده و دهان سوخته، در همین حین گشنه مان شد!
چند شب پیش یه فیلم فانتزی نشون میداد قطار گیر کرد تو جنگل, اینوسط یه گرگ نما بود از جنگل اومد بیرون ملت رو لت و پار کنه اومد تو قطار آدما دورش کردن با هرچی دستشون رسید زدن تیکه پارش کردن. هیچ موجودی ترسناک تر از آدمی و آدمی زاده نیست. تمام جانوران و موجودات فانتزی و وحشتناک توی ذهن ما خودشان شبها کابوس میبینند که یک آدم افتاده است دنبالشان از ترس توی خواب سکته میکنند.
از ما منتظران چند روزه و چند هفته های دلتنگی های نامه های کاغذی تا شمایانِ منتظر دبل چک خوردن پیغامهای دیجیتالی، ماهیت انتظار و دلتنگی یکسان است، شکلش عوض میشود، ابعادش تغییر میکند ولی دردش همیشه یکسان است ...
ای لیا
زندگی شبیه زنی ست که گاهی حالش خوب است و برایت میرقصد و میچرخد و دامن کوتاهش بالا میرود و لوندی یگانه اش تو را مسخ و نعشه (نشئه) میکند و گاهی هم تیغ میگذارد روی گلویت! جیبت را خالی میکند.
خلاصه که خوب است، زن خوب است، زندگی خوب است ...
شهریور دختری ست که بلوغ را پشت سر گذاشته طبعش گرم است و احساسش به خنکی پس از باران است, دهانش بوی جنگل های باران خورده شمال را میدهد و تنش به لطافت شنهای جاری در دل شبهای کویر است, توی آغوشش زندگی آرام خوابیده است.