این خانه هنوز بوی نگاهت را می دهد.
گوشه گوشه اش پر است از رایحه بهار نارنج.
همان شبی که تا صبح فقط بوی تو بود
مانند نابینایی دست بر دیوار آمدم تا پای این آینه.
بوی نگاهت در آینه جا مانده.
ای لیا
سالهاست خسته است.
من گذشته از تو،
پشت سرت را که نگاه نکردی،
شاید افتاده بودم...
ای لیا
کاش همان روز دنبالت کرده بودم،
همان روزی که تِل قرمز به سر از اتوبوس پیاده شدی،
نگاهی کردی و رفتی ایستگاه را هم با خود بردی همه را بردی
حتی همین نیمکت زهوار در رفته ای که ساعتهای تنهائیم را پر می کرد ...
نشد پایم در قیر شک بود انگار تردید کنده نشد سنگین شده بود
ایکاش برگشته بودی ... نگاهی حواله می کردی دوباره، بلکم جانی بگیرد این پای وامانده.
اتوبوس باز می رود ،اما تو همان یک بار بودی، تکرار نمی شوی!
+ از میان همینطوری های روزانه
حرف هم که نزنی ،
نمی گویند لال است.
گاهی زبانت را هم نگاه کن.
شاید تاریخ مصرفش گذشته باشد.
ای لیا
لعنتی!
دقیقن زمانی که احساس می کنی همه چیز سر جای خودش است و نشسته ای برنامه مورد علاقه خودت را می بینی، همیشه صدای زنگ تلفنی است که پشت خطش یکی می گوید :
Game is over!
وادی شعر
آنقدر بی سرو سامان است
که به نظر
من نیز شاعرم ...
شاعری تنها
کافه ای دور
کمی دود سیگار
شاید شطحیات
کتابی آماده چاپ ...
در شهر من همه شاعر بودند
هرچند کسی تورا ندید
زیر پاهای کلمات
که می پرسیدی:
" من کجای این شعرم؟ "
ای لیا
تهران - زمستان 81