حقــــــیقت را همانگونه که هســــــت ببینیم، نه آنگونه که خود دوســـــت داریم و نه برای خوشایند دیگران ...
انتهای این کوچه
سکوت را شنیده ام
کودکی شاد از بازی روزانه
کاسه به دست
ستاره میجوید ...
پیرمردی دستفروش
لنگ لنگان
گاری نور را تا انتهای نگاهت می کشد.
زنی پی در پی نگاه ها را می درد
چون تویی ، چون منی را هجی می کند
کوزه گری با گل ماه
گلدان خورشید می سازد.
شاید انتهای این کوچه
کودکی آغوش مادر را گم کرده
مردی سینه انتظار زنی را می بوید
شاید تو را اول بار
آنجا بوئیده باشم
انتهای این کوچه
باران من
از آسمان نگاهت
می بارد.
زیبا چهره ای
چادر
از سر تو می کشد.
انتهای این کوچه
لیلا
دفتر شعر مجنون را صحافی می کند.
انهای این کوچه نگاهها را نبوئیده،می چشند .
انتهای این کوچه، هنوز مردی زنده است.
ای لیا
رشت- پائیز79
روزها همه از پس شب تکراری
ساعت ها همه از پس ساعت دیواری
ثانیه های فراموشی
لَختی آرامش در پس جان
چرخ زنگار گرفته روزگار ، غلتان میرود آن پائین
پائین تر از پیچ جاودانگی بشر
کودکی آویخته به تاب انتظار
زنی وامانده در ایستگاه عاشقی
ومردی که همه اینها را دید
همان نرسیده به پیچ نشست
و راه نیامده را یک دل سیر خندید.
ای لیا
رشت - تابستان 79
ناگفته هایم که جاری می شود از پس ذهنت
می گذرد از میان جنگل افکارت،
سیلی می شود
آن پائین، پائین تر از نگاهت، قطره ای می شود، می چکد ...
کاغذی بی خط، بی نوشته ... بی نشان!
بنویس بانو ... بنویس ... این باران بند نمی آید.
برای نوشتن دوستت دارم، شاید همین چند ثانیه مانده.
ای لیا
دردم می آید
چرخی می خورد تا بیخ گلویم
می فشارد
فریاد نمی شود
درد می شود
زخم می شود
می خواهد هبوط کند در کویر
اما چشمی ندارد
تا راهی را پیدا کند
پس می نشیند و
دردش می آید.
ای لیا
توی این چند روزه احساس تهوع آوری داشتم . این حس بهم دست میداد که دارم خیانت می کنم .... حالم به هم می خوره از ریخت خودم ... از ته دلم یه حرفی قُل می زنه می رسه به حلقم دوباره می ره پائین.
می خوام وایستم کنار جوب و دستم و بگیرم به تیر چراغ برق ... انگشت بندازم ته حلقم و همه این احساس لعنتی رو با حواشیش بریزم تو جوب.
تمام جونم بوی تهوع آمیز این حس لعنتی رو گرفته. اگر می شد می رفتم مثل اون قدیما تو جنوب شهر و کنار یکی از این موتور آبا ،وا میستادم زیرش تا همه این بوی گند بره.... اما این بو انگار چسبیده به جونم .باید یه خنجر سامورایی پیدا کنم و بندازم از پائین نافم تا زیر دیافراگم سینه ام و تمام امحا و احشام رو بریزم روی آسفالت داغ خیابونه شونزدهم. کارگرای ساختمون هم از اون بالا زل بزنن به این حماقت. امّا!
راحت نشدم، هنوزم بو میده ...
تمام ناگفته های ذهنم را
در زرورق خیال می پیچم و بر دیوار شیشه ای دلت می کوبم،
شاید ترکی بردار.
ای لیا