بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1110


گفت باز همدیگرو میبینیم؟

زن نگاه کرده بود به انگشتهایش و بعد گفته بود : بستگی داره چقدر دلت برام تنگ بشه!
مرد گفته بود من دلم تنگ میشه برات.
و زن جواب نداده بود ...


+ از میان همینطوری های روزانه


1109


رابطه ترمیم میشود ولی جای زخمش میماند, کمتر زخم بزنیم ...



1108


به مادر گفتم جان هرکی دوست داری امسال را روزه نگیر، تو را به هر دین و مذهبی که هستی. نشسته بود پای سجاده، پایش را دراز کرده بود، پاهایش درد میکند، نشستم کنارش، دستش را گرفتم، گذاشتم روی صورتم، آتش دلم خوابید، تسبیح را میچرخاند، بوی عطر مادرانه میداد، عطر زندگی ...


+ از میان همیطنوری های روزانه


1107


مرد چندبار دیگر نگاه میکند به عکس زن. عکس زنی ست که یک طرف صورتش روی بالش است, تاپ تیره ای پوشیده, یکی از چشمهایش دارد به مرد نگاه میکند, بخشی از برجستگی بالای سینه های زن پیداست, مرد نگاه میکند به چشم زن, نگاهش سر میخورد روی برجستگی بالای سینه های زن, شرم میکند نگاهش را میدزدد, یادش می آید یکبار توی خیابانی بوی عطر زن را شنیده بود سر چرخانده بود, زنی پیچیده بود توی کوچه, رفته بود دنبالش و گفته بود : ببخشید! زن برگشته بود ونگاه کرده بود به مرد ولی او نبود یک اوی دیگر بود, اوی کسی دیگر. دوباره نگاه میکند به عکس زن, چشمهایش را میبندد, زن برمیگردد به طرف مرد, صورت مرد را توی دستهایش میگیرد مرد چشمهایش بسته است زن میخندد مرد نمیخواهد چشمها را باز کند زن نوک بینی را میکشد روی بینی مرد, مرد نمیخواهد چشمها را باز کند زن لب میگذارد روی لبهای مرد, مرد چشم باز میکند, زن توی تصویر دارد به مرد نگاه میکند, لبهای مرد خیس است ...


+ داستانک


1106 - خودکشی!


برگه را داده دست مراقب و احتمالن لبخندی هم زده است، بعد امتحان با دوستانش هم گپی زده لابد، میخندیده شاید، انگار عکس یادگاری هم گرفته اند و بعد هم که پیدایش نشده رفته اند و دیده اند توی سرویس بهداشتی مدرسه جسد بی جانش افتاده است.
خب این چند خط رو میخونیم و کمی هم ممکنه افسوس بخوریم یه سریمون هم وحشت میکنیم ولی تهش برمیگردیم تو زندگی های خودمون و همین بلارو سر بچه هامون میاریم. یا سر بچه های مردم. اینکه همه چیز تک بعدی شده. سیستم آموزشی مزخرف مبتنی بر نمره و نه مهارت و خانواده هائی که کلن همه چیز رو تو نمره بیست و معدل بالا می بینن. توی سال گذشته مثل اینکه هجده دانش آموز خودکشی کردن، شاید هزار دلیل داشته این کارشون ولی چیزی که من میبینم اینوسط اجتمالن فاصله ای که بین بچه ها و پدر مادرها هست. پدر و مادر فکر میکنن شرایط مادی رو مهیا کنن خب همه چیز تمومه دیگه و بچه هم اتوماتیک باید مسیر درست رو بره ولی این وسط فراموش میکنن با کم جکعیت شدن خانواده ها عملن پدر و مادر باید جای یه سری چیزهارو برای بچه ها پر کنن، رفیقشون باشن، گاهی اون دختر و اون پسر حرفائی دارن که باید بزنن و چه بهتر این رو به پدرو مادر بگن، ما پدر و مادرها فکر میکنیم خیلی چیزهارو میدونیم درحالیکه نمیدونیم.
ماها یاد نگرفتیم، ما پدر و مادرها خیلی چیزهارو یاد نگرفتیم وسعی هم نداریم یاد بگیریم چون فکر میکنیم کارمون درسته، چون بچه مون میخنده فکر می کنیم خب دیگه پس هیچ مشکلی نداره، نه مشکل هست فقط به من و شما نمیگه!


+ از میان همینطوری های روزانه


1105


همیشه یه چیزائی هست که دلمون میخواد ولی خودمونو تو چارچوب یه سری چیزهای دیگه نگه میداریم! همیشه نمیشه خب، ممکنه فقط یه هوس زودگذر باشه ...



1104


نخواستم نگاه کنم ولی خب نگاه کردم، خب هیچوقت نگاه نمیکنم، کلن سعی میکنم عادی از کنارشان بگذرم، توی خیابان، توی ماشینهای کناری، توی صف، نگاه نمیکنم ولی اینبار نگاه کردم، زنی که توی بانک نشسته بود و منتظربود تا نوبتش شود شبیه او بود، شبیه همانی که گفته بود : نه! من و شما از دو رویای متفاوت زاده شده ایم، طالعمون یکی نیست!

نگاهش کردم، همینطور خیره، تا اینکه برگشت، نگاهم را ندزدیدم، همان چشمها بود، همان ترکیب صورت ولی جاافتاده تر، سرش را برگرداند، ولی من سرم را همانجا نگه داشتم، پرت شده بودم توی هفده سال قبل، زمان سکته کرده بود، بانک شده بود کریدور دانشگاه، پهلویم درد گرفت، نفسم بند آمد، لبهایم خشک شد، چشمهایم گرد شد، چیزی از ته سینه ام خودش را بالا میکشید، سینه ام تنگ شد، آمد و از مقابلم رد شد و رفت، من توی اتمسفر به جا مانده از رایحه عطرش شبیه راهبه ای شده بودم توی کوههای تبت که چشمهایش را بسته بود و در خلسه ای شیرین غرق شده بود ... یکی مرا تکان داد، دوباره بانک، زن نبود، رفته بود، پیرمردی میگفت : آقا شماره شمارو صدا زد!


+ از میان همینطوری های روزانه


1103


کارد از استخوان رد شد


خواستی بیا!



1102


صبح پنج شنبه زنگ میزند که بیا برویم باغمان توی هشتگرد، نگاه میکنم به ساعت و بعدش جواب میدهم :" الان اتوبان کرج قیامته! بعدش تو این گرما چه کاریه خب! میخوام بخوابم!"
کلی اصرار میکند، من هم فقط می گویم نه! ده دقیقه بعد یکی دیگرشان زنگ میزند، این یکی از بانوان محترم فامیل است، سعی کرده اند از جبهه دیگری پاتک بزنند، از گوشه ای که نرمتر است!! این یکی هم هرچه میگوید باز می گویم نه! آخرش یک جوری اسمم را میکشد که دلم ضعف میرود ولی باز مقاومت میکنم و سنگر را نگه می دارم!
سرآخردکتر فامیل یا بزرگتر فامیل زنگ میزند، این یکی می گوید نیم ساعت دیگه جلو در حاضر باشید، می گویم نه! بعد که میگوید " چی گفتی؟" می گویم هیچی نیم ساعت دیگه جلو دریم! دکتر یک جورهائی حرفش پس نمیخورد، حتی یکی مثل من بچه پررو هم توی نه گفتن برای خواسته هایش کم می آورد.
راه افتاده ایم و یک جاهائی بعد وردآورد میخوریم به سیل ماشینهای ساکن، خب هوا گرم است، کولر را هم باید روشن کنیم، دو ساعت بعدش پس از خالی کردن نصف باک ماشین توی ترافیک و سلام عرض کردن خدمت اموات فامیلها می رسیم به جائی که میشود دنده را بعد از دو ساعت زد توی دو بعد هم سه ولی خب نزدیک هشتگرد دوباره میشود همان دنده یک و بعد نیم ساعت میرسیم به باغ! باغ؟!! اوهوم، یک چندتائی درخت گیلاس و آلبالو وچیزهای دیگر آنهم وسط بیابان، نه سایه درست و درمانی نه چادری و نه ...
خب الان چه غلطی کنیم؟!
عاقلترشان جواب میدهد خب بریم آلبالو و گیلاس بزنیم به بدن مهندس!!
مهندس را هم یک جوری می گوید که انگار دارد فحش میدهد، خب توی بازار آهن پنشای من برایش کارگری میکنند!
میروم سمت درخت ها، پائیشان هرچه بوده کنده اند، آن بالاها چندتائی گیلاس مانده است، حالا که کلی بنزین و اعصاب مفت را سوزانده ایم حداقل گیلاس بچینیم شاید دردش کمتر شود! میروم بالای درخت، شبیه همان قدیم ها روی درخت توت کلی که قیقاج میدادم، بعد دوساعت و کلی عرق ریختن و سرویس شدن پنج شش کیلو گیلاس چیده ام، اندازه کل بقیه شان! هرچند اینوسط میرفتند چائی میخوردند و گپ میزدند و عملن چیزی هم نمی چیدند، کلی تعریف میکنند و من ساده دل هم خوش خوشانم میشود که یکهو یکیشان می گوید خب گیلاسارو بیارید تقسیم کنیم!
چیرو تقسیم کنیم؟
گیلاسارو دیگه مهندس!
تازه میفهمم من شبیه زن خرابی بوده ام که برده اند توی خانه شان و پولش را هم نداده اند! آخر سر هم یک لگد زده اند توی ماتحتش!
موقع برگشتن ساعت شش عصر افتاده ایم توی ترافیک قبل کرج، به اندازه دویست و پنجاه گرم گیلاس داده اند سهم ما، چندتائیشان آمده اند توی ماشین ما، دیگر عصمت خانم و عفت خانمی نمانده که توی سوراخش نرفته باشند، سیراب شیردان همه را که در می آورند یکیشان می گوید : مهندس کولر ماشینتون هم خیلی خنک نمیکنه انگار! بعد دست میکند نایلون گیلاس را برمیدارد که بخورد میگویم : خاکیه ها! خدای نکرده مریض میشید!
گیلاس را می مالد به پیراهنش و می گوید : هممون خاک میشیم یه روزی!
تا از ترافیک بیرون بیائیم همان دویست و پنجاه گرم را هم خورده اند، هر دو دستم روی فرمان است، نگاه میکنم به جریان کند ماشین ها!


+از میان همینطوری های روزانه


1101


وقتی رحمتی داشت تو درواز دعا میکرد، یا حداقل اداشو در می آورد داداشم برگشت گفت یادته اون بازی تو زمین چهارصد دستگارو؟
گفتم کدوم؟
گفت همونی که دروازبان نشست رو زمین دستاشو برد بالا دعا کرد، من میخواستم پنالتی رو بزنم دو به شک شدم گفتم بیا تو بزن، گفتی چرا؟ گفتم نمیتونم بزنم بدجور داره دعا میخونه، خودت اومدی زدی گل شد!
گفتم خب، آره یادم اومد.
گفت وقتی خواستی بزنی منم داشتم دعا میکردم گل بشه!

*** الکس فرگوسن می گوید : در آبردین که بودم، یک شب بازی داشتیم با سلتیک. دقایقِ آخر بود که برگشتم سوی تماشاگرانِ سلتیک. دیدم بیشترشان دست بُرده‌اند به آسمان و دعا می‌کنند تیم‌شان برنده شود جلوی ما. همان لحظات فهمیدم همان قدر که من نیاز به کمک از بالا دارم، حریف‌ام هم دارد. پس بهتر است بیشتر روی توانِ خودم متمرکز شوم.


+ از میان همینطوری های روزانه


1100


روزهای روشنفکری


روهایی که هر کسی حق داشت


روزهایی که مذهب به سلاخ خانه مصلحت نرفته بود


روزهایی که اعتقاد آزاد بود


بی اعتقادی هم


روزهایی که که اعتقاد من


سر ِ دار نرفته بود


روزگاری بود


زندگی فرصت دوست داشتن آدمی بود


دوست داشتن ِ عکس گلی سرخ

 

در آبی بی کران دریا.

روزهایی که بی خدا بود

با خدا هم بود

مسجد بود

میخانه هم بود

خیابانها یک طرفه نبودند

آدمیان از لابلای نفس های احساس 

می رسیدن به لب های حقیقت.

آغوش تر یک تنهایی

لابلای دستان دروغ 

به خلوت خانه شب زدگان نمی رفت.

روزهایی بود 

روزهایی که پپسی طعم زمزم نمی داد

کسی در خیابان اوق نمی زد

دختری پشت چراغ قرمز تب نمی کرد

روزهایی بود

یادم نیست

ولی بود.


ای لیا


1099


همین خوب است


همین بارانی که نمی بارد


همین سکوت ماسیده بر شب


همین احساس ریخته بر پوست تنهایی


همین آغوش های بی صاحب


همین بوسه های بی منت


و کودکی که نمی فهمد چرا


و تاب می خورد


همین خوب است.



ای لیا



1098


بوی نگاه تو


عبور می کند


از میان سکته ی زمان،


و خاطره ای که دوباره می میرد.



ای لیا



1097

بوسه ای بر باد


طعم نفسهای تو


عادتی می شود تکرار


آغوشی تنگ می شود


احساسی می ریزد در روغنی داغ

دست و پای خیس زندگی


چالشی در ماهیتابه ی عادت


داغ می شود خاطره


به تب می نشیند پوست نازک عشق


و فریاد می شود نفس های درد

 

هرچند ولی ...

کسی هم نیست انگار 

که برگرداند زندگی را

و می سوزد 

هوس زودگذر رابطه ای.


ای لیا


1096


کسی دارد


زندگی را از پله آخر می افتد


و دلش هم می شکند.



ای لیا