ایستاده بود گوشه مترو, صندلی خالی شد ننشست گفتم پدرجان صندلی خالیه بیا بشین گفت لباسام کثیفه نمیخوام کثیف بشید. شبیه کارگرهای ساختمانی بود. پیرزنی که کمی آنورتر نشسته بود گفت آقا بیا بشین باز خداروشکر شما لباسات کثیفه بیشتر ماها ذاتمون کثیفه زیر لباس قایمش میکنیم.
خیابانی که عبور می کرد
از میان خاطراتی خیس
از بین آغوش خیال
و کودکی هایی که در خواب درخت
پی دستان خدا بود.
خیابانی در آن سوی وهم
پشت هزار تصمیم مردد
در امتداد هیچ
و مردی پشت چراغی که سبز نداشت،
قرمز بود، چشمان تقدیر
تنهایی ریخته روی خیابان
پس از بارش باران
لابلای برگ های پائیز.
گیسوی زنی می ریزد در آغوش باد
بوسه ای راهش را گم می کند
پیرمردی روی خاطراتش
دوباره زائیده می شود.
ای لیا
بیا دستان خیال را برداریم
برویم سر کوه تنهایی
دعایی بکنیم
شاید خدا دلش گرفته باشد ،
بوسه ای بردارد
بریزد روی لبهای خیال.
ای لیا