عکسها همیشه راستش را نمیگویند, عکسها هیچوقت نمیگویند آن صاحب لبخند صبح بیدار شده است و نشسته است لبه تخت, خیره شده است به جائی در میانِ مرز باریک خیال و واقعیت, همانجائی که رنجهایش را داخل کمد ذهن آشفته زمین مخفی میکند. عکسها هیچوقت نخواهند گفت در پس آن چهره های زیبا چه غمها و غصه هائی توی تختخوابِ خاطرات رخ نداده خوابیده است. عکسها یک لحظه را منجمد میکنند و تو را فریب میدهند که یادت برود آدمی در این سیاره رنج تنهاست ... هرچند فریب خوبی ست!
+ از میان همینطوری های روزانه
شب از نیمه گذشت و دیده باز است ...
واکمن را پیدا کرده ام لابلای خرت و پرتهای انباری خانه پدری, مادر میگوید کیسه پلاستیکی نوارها را هم گذاشته است همانجاها. انبار را زیر و رو میکنم, یک مشت خاطرات نوستالوژیک از کف انبار بالا می آیند و آوار میشوند روی اتمسفر انبار. سریع همه را جمع میکنم قبل از اینکه زیرشان دفن شوم. کیسه نوارها را برمیدارم. شب هدفون واکمن سونی را میچپانم توی گوشم. دست میکنم توی کیسه تا تصادفی یک نوار را بردارم. نیلوفرانه افتخاری ست. دوبار گوش میکنم و زیر آوار خاطرات دفن میشوم ... بیرون نمی آیم, همان زیر چشمهایم را میبندم.
+ از میان همینطوری های روزانه
تو گذشته ما آدمهایی بودن که الان شدن حال و آینده یه آدمای دیگه به هر دلیلی نشد که بشن حال و آینده ما. یه سریمون هنوز اون آدمارو دوست داریم و بهشون فکر میکنیم ولی خب یه سری چیزهارو هم در نظر میگیریم و مزاحم زندگیشون نمیشیم اما یه سریمون هم دیگه مثل اونموقع ها دوسشون نداریم ولی خب یادمون نرفته, گاهی خاطراتشون بالا میاد تو زندگی با شنیدن یه موزیک یا یه بوی خاص, ته دلمون غنج میزنه هول میشیم یهو یه لبخند میشینه رو لبمون, اطرافیانمون هم فکر میکنن خل شدیم لابد.
زن مضطرب بود, راه میرفت مرد سرش را انداخته بود پایین و نگاه میکرد به موزاییک های کف پارک که چندتاییشان لب پر شده بود, چشمهای زن خیس بود, چیزی رفته بود توی چشمهایش لابد, زن نگاه کرد به مرد آمد نشست کنار مرد, فاصله را کم کرد چسبید به مرد بازوی راست مرد را دودستی گرفت سرش را گذاشت روی بازوی مرد, مرد صورتش را چرخاند روی سر زن, ریه هایش را پر کرد از مخلوط رطوبت نفسهای زن و عطر بیک ارزانی که همان ظهر برایش خریده بود, زمان برای لحظه ای سکته کرد, همه چیز آرام شد.
ما بیشتر اوقات با تصوراتمان درباره آدمهای اطرافمان زندگی میکنیم. این هم خوب است هم بد خوب اینکه گاهی این تصورات انرژی مثبت میدهد و بد اینکه ممکن است این تصورات ختم به توهم شود و یا اینکه در نهایت ببینیم آن تصورات سرابی بیش نبوده.
آدمی به همین تصورات گاه خاطراتی برای خودش ترسیم میکند که در گذشته ای که هنوز نیامده رخ داده است.
میان خطوط زندگی
بوسه ای در دهان گس خاطره،
شبی که باران بود
و طعم خیال
لابلای دهان عادت می گشت.
ای لیا
می آیی
کمی خاطره هم بردار
کمی عادت ، کمی تکرار
و یک بغل بوی باران.
اینجا لبها دیگر
یادشان نمی آید
بوسه چه طعمی داشت.
تن شعر درد می کند
لب های بوسه تر نمی شود
کلمات جان می کنند
جمله ها می میرند
و شعری که در دل شاعر
سینه هیچ مخاطبی را گرم نمی کند
دم نمی زند
ای لیا
دلم برای تو تنگ نیست
برای نبودنت
برای بویت لابلای رگ های دیوار
برای نگاه مانده ات روی ساعت، وقت اذان بی وقت
دلم برای خودم تنگ است
برای خودم که بی تو
دوام آورده است.
ای لیا