بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1197


کمی آغوش


کمی خاموشی

کمی صدا


تنی خیس


چشمانی بسته شد


و بوسه ای فراموش شد


انتظار


انتظار


انتظار


دیگر نیامد.

 

ساده بود معادله عشق بازی.

خاطره ای بدون مجهول.


ای لیا


1196


دختری را می بینم


نشسته در دشتی


موهایش را شانه می کند


عطر زندگی در رگ های هوا می ریزد


تاج گلی از نرگس


دامنی چین چین


باد که می زند


موهایش در امتداد نفس های هوا


دست به دست می گردد.


دختری را می بینم

 

مادرم را می گویم

که شانه میکرد گیسوی خاطره را

و می خندید 

هوا پر می شد از طعم احساس.

دختر نشسته در چشمان مادر

می خندد و گونه ی کودکی هایم تر می شود.


ای لیا


1195 - مادرم


دوست دارم برگردم به همون سالها که مادرم یه دختر بچه کوچک بوده و توی روستاشون وقت آب اوردن کنار رودخونه پاهاشُ می نداخته تو آب ... موهاشم از دو طرف می بافتن براش حتمن. دامن چین چین و اون روسری آبی که موهای بافته شدش از زیرش معلوم بود. خنکی آب حتمن میرفته زیر پوست پاش و از اونجا هم می رسیده به صورتش و لپای گل انداختش. میرفتم می ایستادم اونور رودخونه نگاهش می کردم. حتمن زیر لب آوازی هم می خونده . چون

 لبهاش تکون می خورن.
وقتی هم که خواست پاشه و سطلش رو پر از آب کنه برم بگم: خانم کوچولو بده من برات بیارم ... سنگینه. اونم همونطوری که ریز ریز می خنده پشت سرم راه بیافته. بعد ازم بپرس ِ تو تا حالا با درختا حرف زدی؟ من هم فقط نگاه کنم به افق و به عبور نسیمی که عطر مادرم لابلای رگهاش جریان داره ...

نه! تا حالا با درخت حرف نزدم ... 

مادرم دختر زیبایی بوده ... حیف که عکسی ندارم از کودکی مادر. صد حیف ...


1194


باران که می بارد


ذهن شاعر 


از خیابان های عادت


بر می گردد به کوچه های احساس ،


و می شوید تن شعر را.



ای لیا



1193


میدان هفت تیر گرم بود، آمدیم سمت ولیعصر گرم بود، رفتیم پارک لاله گرم بود، گفت برویم سمت طالقانی آنجا هم گرم بود، آمدیم توی ویلا، پیاده رو باریک شد، نوک انگشتانم را لمس کرد، توی گرمای عرق کرده و تب کرده دلم رعشه افتاد، خیابان تابی برداشت، پیاده رو را جمع کرد، چسبیدیم به هم، تنه ام خورد به تنه اش، دست انداختم دور بازویش، سرش را تکیه داد به شانه ام، خیابان دوباره موجی خورد پیاده رو باز شد، فاصله داشتیم، به اندازه یک تنه به تنه شدن،هنوز رعشه توی دلم تاب میخورد، دستش توی هوا تاب میخورد ... چیزی توی سرم تاب میخورد!



+ داستانک


1192


خواست سیگار بکشد مرد گفته بود نه, زن اصرار کرده بود و مرد گفته بود نه, دیگر ندیده بود زن را. بعدها توی ماشین مینشست و بو میکشید, پیش خودش گفته بود کاش زن سیگار کشیده بود, به حرف مرد گوش نکرده بود, کاش بوی عطرش توی سیگارش مخلوط شده بود, ماسیده بود توی ماشین, مرد بو میکشد, چیزی باقی نمانده است برای بوئیدن.



1191


بوی تن تو


در میانِ مرور خاطره ای


وطعم بوسه ای 


که رخ نداد ...



ای لیا



1190


نشسته اند برای چشمهای تو شعر میگویند نمیدانند که برای این چشمها مردن هم کم است ...


ای لیا


1189 - خفت گیری به روش زومبا زومبا!


میگفت مراقب باش تو پارکینگ خفتت نکنن، گفتم اتفاقن حواسم هست همیشه گفت نه از اون خفت گیری ها الان یه مدل جدیدش اومده خانمه میاد تو پارکینگ آویزون میشه که اگه بهش پول ندی داد و بیداد راه میندازه که آوردیش واس فلان کار ولی پولشو ندادی!

هیچ نگفتم، همانجا کف پارکینگ دراز کشیده دست گذاشتم روی سینه و نگریستم به سقف کوتاه پارکینگ! فکر کردم به آش نخورده و دهان سوخته، در همین حین گشنه مان شد!



+ از میان همینطوری های روزانه


1188


چند شب پیش یه فیلم فانتزی نشون میداد قطار گیر کرد تو جنگل, اینوسط یه گرگ نما بود از جنگل اومد بیرون ملت رو لت و پار کنه اومد تو قطار آدما دورش کردن با هرچی دستشون رسید زدن تیکه پارش کردن. هیچ موجودی ترسناک تر از آدمی و آدمی زاده نیست. تمام جانوران و موجودات فانتزی و وحشتناک توی ذهن ما خودشان شبها کابوس میبینند که یک آدم افتاده است دنبالشان از ترس توی خواب سکته میکنند.

انسان موجود ترسناکی ست ... توازن را در جهان به هم زده است.


1187


از ما منتظران چند روزه و چند هفته های دلتنگی های نامه های کاغذی تا شمایانِ منتظر دبل چک خوردن پیغامهای دیجیتالی، ماهیت انتظار و دلتنگی یکسان است، شکلش عوض میشود، ابعادش تغییر میکند ولی دردش همیشه یکسان است ...



+ از میان هیمنطوری های روزانه


1186 - زنده ماندن


گفتم از یه جایی به بعد اوضاع بهتر میشه.
گفت آره دقیقن از همونجائیش که میمیری!
گفتم بعد مردن رو کی دیده؟
گفت من هر روز دارم میبینم.
گفتم زندگی ارزش جنگیدن داره.
گفت اینا شعاره, واس تو فیلماست!

هیچی نگفتم بهش نگفتم که منم یه روزائی بود هر صبح که بیدار میشدم میدیدم مردم, جنازم رو تخت افتاده, آروم آروم دارم تجزیه میشم ولی حس میکردم یه نوری اون ته تها داره سوسو میزنه همون منو جلو برد بعدن فهمیدم اون نور انعکاس آفتاب صبح روی سینک ظرف شویی بوده. گاهی همینقدر همه چیز الکی امیدوار کننده میشه.



ای لیا



1185


زندگی شبیه زنی ست که گاهی حالش خوب است و برایت میرقصد و میچرخد و دامن کوتاهش بالا میرود و لوندی یگانه اش تو را مسخ و نعشه (نشئه) میکند و گاهی هم تیغ میگذارد روی گلویت! جیبت را خالی میکند.

خلاصه که خوب است، زن خوب است، زندگی خوب است ...



1184 - شهریور جان است ...


شهریور دختری ست که بلوغ را پشت سر گذاشته طبعش گرم است و احساسش به خنکی پس از باران است, دهانش بوی جنگل های باران خورده شمال را میدهد و تنش به لطافت شنهای جاری در دل شبهای کویر است, توی آغوشش زندگی آرام خوابیده است.

شهریور جان است ...


1183


صدا توی ذهن حک میشود مثل بو، یکهو یک جائی دوباره تو را غرق میکند توی خاطرات ...


ای لیا