نسرین...نسرین...
پاشو دیگه باز داری اذیت می کنی ها، خودتو لوس نکن. امروز دیگه از ناز کشی خبری نیست ها....پاشو..... پاشو دختر....
چشامو باز نمی کنم، صدای نیمارو دوست دارم مخصوصن وقتی اینطوری داره التماس می کنه، نسیم خنکی از پنجره روی صورتم می زنه.
نیما چند تار مورو از رو صورتم کنار می زنه و و با پشت دست صورتم رو نوازش می ده، احساس خنکی بدو بدو می ره زیر پوستم، لبخندی می زنم نیما هم مثل اینکه متوجه می شه، اما نه! ندید ،دوباره مثل همه این چند سال.
"آقای عزتی....."
صدای پرستاره، "اگر اجازه بدید باید لباسای همسرتون رو عوض کنیم".
نیما پا می شه و می یاد طرف پنجره، دست می ندازه رو لبه پنجره و مثل همیشه به اون درخت بید که شاخه هاش تو هوا موج می خورن خیره می شه.
دست می ندازم از پشت کمرش رو بگیرم و سرم رو بذارم رو شونه هاش
نمی شه.
می خوام بهش بگم: نیما ، برو دنبال زندگیت برو خودت رو اسیر این یه تیکه گوشت افتاده رو تخت نکن برو.....
پرستار رفته.نیما اما همچنان کنار پنجره است چشماش انگار خیسن!
سلام
نوشته هات رو خیلی دوست دارم،خیلی.اونجوری که به زنها نگاه می کنی رو هم خیلی دوست دارم.
نوشته هات بوی مردی می ده، تو زمونه ای که همه یا نامردن یا بچه هایی که باید نگران پوشک وشیرخشکشون بود.
ممنون که میخونی
یه وقتی اینجا رسیدم که تشنه خوندن دل نوشته های حقیقی ام.... ممنون
سپاس