چه خوب است
این طعمهای ذهنت
که می شوند جمله ،
و یا کلـــــــــمه ای پیچیده در زرورق رویا ،
می نشینند در قالب کهنه ی ِ شعری .
و بهتر می شد اگر
دختری که هر روز
می آمد و از لبه قاب شعرت
سطلی خاطره بر می داشت ،
پریشان می شد
گیسوانش رها می شد بین نگاه های از شرم پوشیده خورشید
سینه عریان می کرد در میان خالی وجدان آسوده بشریت
و حقیقت می ریخت
بین خیال ِ جاری در شعر.
یقینن شعرت تماماً بوی خوش دوست داشتن می گرفت.
ای لیا