بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

91 - مهندس زن


یک اتفاقی می افتد، یک پیشامدی رخ میدهد، توی جلسه جلوی آن همه آدم می گوید : مگه نگفتیم کار رو نده به ایشون؟ شما مگه زنهارو نمی شناختی مهندس؟ 
گفتم : چه ربطی به زن و مردش داره؟ من خودم بهش گفتم چکار کنه، مسولیتش هم پای من! 
کمی جدل میکنیم . حرف توی حرف می آید. نشسته است آن گوشه، حرف هم نمیزند، سخت است برای یک دختر بیست و هفت ساله شنیدن چنین چیزی! بیرون که آمدیم گفت : من چکار باید کنم؟ گفتم : هیچ! ساعت پنج و نیم مثل همیشه کیفت را بردار و برو خانه! فردا صبح هم همان ساعت همیشگی بیا بنشین سر کارت و نقشه ها را درست کن!
گفت : یعنی ناراحت نشدید؟
گفتم : چرا ناراحت شدم، بیشتر برای خودت که بلند نشدی جوابش رو بدی!
آمده ام نشسته ام پشت میز و به این فکر میکنم که : هیچ بنی بشری نمیتواند ادعا کند که زنها را می شناسد!
لبخندی می زنم رو به پنجره، چای سبز درست کرده ام، با طعم سیب ... یک لیوان ریخته ام تا خنک شود!

+ از میان همینطوری های روزانه


نظرات 2 + ارسال نظر
ساره پنج‌شنبه 13 شهریور 1393 ساعت 14:03

یه بار سر یه کاری هم تیمی من که پسر بود پیش خودم جرآت نکرده بود بگه پیش یکی دیگه گفته بود همه ی کارارو من می کنم این دختر هیچی بلد نیس...
البته جریان داشت...تقاضاشو رد کرده بودم راهی برای آروم شدن نداشت...
منم وقتی شنیدم رفتم پیش مدیر تیم و گفتم کار ما دوتارو جدا کنه یا برخورد با یه خانومو به این آقا یاد بده...
ازم معذرت خواهی کرد اما کاملن از روی اجبار...


عجب کار کردی ...

نیوشا چهارشنبه 15 مرداد 1393 ساعت 09:15

دلم خواست از اون چای سبز با طعم سیب!

زن ها جنس عجیبی دارند...
این نگاهتان به ذهن همیشگی باد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد