کسی سفر می کرد
از آن سوی خیال
به این سوی متن...
می نشست روی بال های ذهن کودکی نارس
که تا دیروز دلخوشی مادر ِ پیر بشر بود.
و یکی می آمد
خاطره ریخته بر پشت گاری ِ فصل
همه را به شرط چاقوی تنهایی
می ریخت در خالی میان کوچه های مه گرفته از خواب خورشید.
نگاهی بیمار
پریشان تر از خسوفی خوابیده در آغوش باران
می نویسد چند خطی از واژه های تازه یِ خلقت را ،
و دست معلمی خط می زند
همه این وهمیات را
بی خوابی ها را
شکیات بعد از نماز قضاشده ی ِ صبح را ...
و کودکی های جا مانده در پشت خیابانی از بُن بست را !
کسی سفر می کرد
از آن سوی شک
به این سوی وهم ،
نیمه راه مانده به شهری در کرانه تردید
زیر درخت ِ بی برگ زندگی
زنی ،نشسته بر لبه یِ قاب شعری
و درد زایش طبیعت
از همه نگاهش پیدا بود،
از همه ابعادش سرازیر بود.
زن ناله می کرد میان بازوان تنگ نسیمی در کوچه ی ِ خاطره ها
مردی می شکست همه شعرهایش
کودکی می غلطید در میان خاک ِ خیابانی تنگ
که دختری نشسته بود بر پله های خیالش.
از روبرو هم وهمی می آمد ... تنیده در تار حقیقت.
و زهدان تاریخ موش می زائید،
کانت و دکارت را پیشتر زائیده بود ...
همه خلقت را زائیده بود
و شک را زائیده بود
و چوپانی که به وقت صبح برای درختان نماز می خواند.
و همه اینها می پیچید میان ناله های زن
که گاهی فریاد می شد ،
حنجره ای پر از درد می شد
ولی شک نمی شد ...
کسی هنوز سفر می کند
و میان آغوش تاریخ
بشر خلقتی تازه می یافت.
ای لیا